سیدناصر هاشمی
پیرِ شوخطبع
«شاطرعباس قمی» شاعری توانا بود. روزی پنج نفر از روی مزاح به او گفتند: «ما هر نفر، یک کلمه میگوییم، تو آنها را برای ما به شعر درآور.»
شاطرعباس قبول کرد. یکی گفت: «ترنج.»
دیگری گفت: «نردبان.»
دیگری گفت: «چراغ.»
و دیگری: «باد.»
و دیگری: «غربال.»
شاطر فوری این شعر را سرود: «ترنج وصل تو چیدن به نردبان خیال/ چراغ بر لب باد است و آب در غربال»
(کشکول منتظری یزدی)
انسان مجازی
تـا توانی از خلق، ای یـار عـزیز!
دوری کن و در دامن عزلت آویز
انـسان مجازیاند ایـن نسناسـان
پـرهیز ز انسـان مجازی، پـرهیز
(شیخ بهایی)
عرب شوخطبع
عربی را گفتند: «پیر شدی و عمرت را به بطالت گذراندی، اکنون توبه کن و به حج برو.»
گفت: «پولی ندارم که به حج بروم.»
گفتند: «خانهات را بفروش.»
گفت: «وقتی از حج برگشتم، کجا سکونت کنم؟ و اگر نیایم و در جوارش بمانم، خدا نخواهد گفت که ای نادانِ دوشاخ! چرا خانهات را فروختی و به خانهی من اسبابکشی کردی؟»
(کلیات عبید زاکانی)
میراث آدم و حوا
درویشی نزد خواجهای بخیل رفت و گفت: «پدر من و تو آدم و مادرمان حوّاست، پس ما برادر هستیم و تو اینهمه مال اندوختهای و من چیزی ندارم. از تو میخواهم که سهم مرا بدهی!»
خواجه به غلام خود دستور داد یک سکه سیاه به وی بدهد. درویش گفت: «ای خواجه! چرا در قسمت کردن، برابری و عدالت را رعایت نکردی؟»
خواجه گفت: «ساکت باش؛ وگرنه برادران دیگر خبردار میشوند و همین مقدار هم به تو نمیرسد.»
(فخرالدین علیصفی؛ لطایفالطوایف)
مردی بر فقیری گذشت که نان، سبزی و نمک میخورد. به او گفت: «ای بندهی خدا! از دنیا به همین خرسندی؟»
گفت: «میخواهی کسی را به تو نشان دهم که به بدتر از این خرسند است؟»
گفت: «آری.»
گفت: «آنکه آخرت را فروخته و به دنیا خرسند است.»
(کشکول شیخبهایی)
شغل آبرومند
یکی از استادان دانشگاه داشت از شغلش گله میکرد که درآمدی ندارد. به او گفتم: «این شغل در عوض، خیلی شأن و منزلت دارد.»
گفت: «چه شأن و منزلتی؟ رفته بودیم از دختری خواستگاری کنیم، وقتی شنیدند شغلمان چیست مخالفت کردند. بعدها فهمیدیم که آن دختر را به یک قصاب دادهاند.»
(عمران صلاحی؛ حالا حکایت ماست)
آشِ ابودردا
در دهات ما رسم بود که آش نذری پخته میشد به نام «ابودردا» و چون اعتقاد داشتند که این آش دردها را خوب میکند، شلوغ میشد. رسم بود که ابتدا آش را خانمهای مجلس میخوردند و در آخر اگر چیزی میماند، به فقرا میرسید که بیرون، صف کشیده بودند. یکبار پخت آش طول کشید و صدای گداها درآمد. بعد از مدتی که آش را از روی دیگ برداشتند، تازه میخواستند ببرند برای خانمهای مجلس که ناگهان یکی از گدایان کفش خودش را درآورد و پرتاپ کرد درون آش. خانمها از خوردن آش منصرف شدند. گدای مذکور وقتی دید گدایان هم در خوردن تعلل میکنند، داد زد: «بخورید که امروز خودم کفش را سهبار در قنات آب کشیدهام؛ تمیزِ تمیز است.»
(باستانی پاریزی؛ از پاریز تا پاریس)
ثروتمند گدا
فقیر به خانهی ثروتمندی رفت و خوردنی طلبید. گفتند: «هنوز نان نپختهایم.»
گفت: «کمی آرد به من بدهید.»
گفتند: «آن اندازه نیست.»
گفت: «پس کمی آب به من بدهید.»
گفتند: «هنوز سقا نیامده.»
گفت: «پس کمی روغن به من بدهید.»
گفتند: «از کجا بیاوریم؟»
فقیر گفت: «حالا که احوالتان اینچنین است، بیایید با هم برویم گدایی.»
(سیدنعمتالله جزایری؛ زهرالربیع)
ارسال نظر در مورد این مقاله