معرفی کتاب


بهانه‌ای برای گم‌شدن!

معصومه‌سادات میرغنی

توی ماشین بوی سیگار می‌آمد و یک بوی تند که تا آن‌وقت نشنیده بودم. زهره گفته بود می‌آید دنبالم. صبح وقتی دیدم مژی رفته، من هم تصمیم خودم را گرفتم. مژی توی راه گفته بود که می‌خواهد برود پیش زهره؛ ولی باور نکرده بودم. فکر کردم باز هم سر کارم گذاشته. می‌دانستم که این کار خیلی خطرناک است. می‌دانستم اگر مامان و باباهای‌مان بفهمند، بیچاره‌ی‌مان می‌کنند؛ به خاطر همین باور نمی‌کردم. تا آن‌که آخر شب مژی پیامک داد امشب می‌رود سراغ زهره و من جواب دادم: «اگه این کار رو بکنی، خیلی خری!» همان وقت هم باورم نمی‌شد که مژی بگذارد و برود. فکر می‌کردم حالا از سر لج‌بازی یک چیزی گفته؛ اما صبح وقتی دیدم نیست، باور کردم که رفته است.

«وقتی مژی گم شد» از جایی شروع می‌شود که فریبا و نرگس به همراه شوهرهای‌شان سامان و ناصر به ویلا می‌روند. ویلا متعلق به ناصر، باجناق سامان است. آن‌ها سر سفره‌ی شام هستند که ناصر از دخترش مژی سراغ قرص‌های معده‌اش را می‌گیرد و وقتی می‌فهمد که آن‌ها را فراموش کرده بیاورد، عصبانی می‌شود؛ چراکه احتمال خون‌ریزی معده‌اش زیاد است و آن قرص‌های خارجی فقط در تهران پیدا می‌شود. بعد از این‌که ناصر به مژی، دختر هفده‌ساله‌اش می‌گوید: «خفه‌شو، گم‌شو، دیگه نبینمت»، نه دو خواهر و نه باجناق‌ها، هیچ کدام مژی را نمی‌بینند. آن‌ها به گمان این‌که مژی از ویلا بیرون رفته، سراغ او را از نگهبان می‌گیرند؛ اما او که شب تا صبح بیدار بوده، ندیده کسی از درِ ویلا بیرون برود. آن‌ها به پاسگاه می‌روند و ماجرا را می‌گویند. حتی از پاسگاه به آن‌ها زنگ‌ می‌زنند که دختری فراری را گرفته‌اند و فکر می‌کنند مژی است؛ اما باز هم مژی پیدا نمی‌شود.

حمیدرضا شاه‌آبادی، نویسنده و پژوهش‌گر تاریخ است. او در سال 1346 در تهران به دنیا آمده. نویسنده‌ی این رمان، زمانی معلم آموزش و پرورش و مدتی نیز مدیر انتشارات کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان بوده است. «وقتی مژی گم شد» را انتشارات کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان چاپ کرده است. این رمان نُه فصل دارد و در بعضی از فصل‌ها، راوی عوض می‌شود. این کتاب را گروهی از منتقدان، بهترین رمان نوجوان دهه‌ی هشتاد ایران انتخاب کرده‌اند.

***

آدم‌ها را رنگی می‌بینی؟

... (پدر) آبی تیره‌ی صدایش نگران بود. کمی بعد به اتاق کارش رفت و من، پوریا و ننه‌یخی را تنها گذاشت. پوریا گفت زن‌عمو حالش خوب نیست و سردرد دارد و به اصرار خودش عمو او را آورده خانه‌ی ما. قول داده است دست از پا خطا نکند. کمی خوش‌حال شدم. راستش را بخواهید کمی هم دلم برایش تنگ شده بود! ننه‌یخی برای‌مان تعریف کرد که شیخ‌نجم‌الدین برای صداها و رنگ‌ها ارزش زیادی قائل بود. پوریا سر در نمی‌آورد که او چه می‌گوید و مثل هالوها نگاه می‌کرد. ننه‌یخی که من واقعاً به چشم یک دانشمند نگاهش می‌کردم، توضیح داد که در هر مرحله‌ی سفرِ عارف به سوی خدا که به آن سلوک می‌گویند، یک رنگ بیش‌تر به چشم می‌خورد. این رنگ‌ها زرد، قرمز، آبی و سبز هستند. به نسبت حال عارف یک رنگ یا مخلوطی از رنگ‌ها دیده می‌شود. مرحله‌ی آخر سفر سبز است و نزدیک است که مؤمن عاشق خدا به منظورش برسد. صدای ننه در حال نماز همیشه سبزتر بود. مثل درخت بیدی که در ماه اردی‌بهشت از سبزی برق می‌زد. گفتم: «فکر کنم شیخ‌نجم‌الدین هم مثل من، آجر توی سرش خورده بود. من هم شما رو سبز می‌بینم ننه‌یخی! پوریا آبی، بابا هم آبی. بعضی وقت‌ها رنگ قرمز قاتی رنگ‌ها می‌شه. فقط نمی‌دونم صدای خودم چه رنگیه؟» ننه‌یخی در حالی که لبخند مغز‌پسته‌ای، صورتش را روشن کرده بود، با اطمینان گفت: «ننه‌جان! صدای تو از صدای پدرت هم آبی‌تره! مثل آسمون خدا.»

«ننه‌یخی، پسر و تابستان» را حمیدرضا نجفی در پنج فصل نوشته است. هانی قهرمان داستان، پسر نوجوانی است که مادرش را از دست داده و با پدرش زندگی می‌کند. او برای گرفتن پروانه‌ای زیبا از داربست انگور توی حیاط بالا می‌رود؛ اما زمین می‌خورد و تا مدتی نیمه‌ی چپ بدنش فلج و در بیمارستان بستری می‌شود. از همان زمان در بیمارستان بودن، هانی متوجه می‌شود که رنگ‌ها و صداها را به طرز عجیب و غریبی می‌بیند. او حتی در صدای آدم‌ها، صداقت یا دروغ را تشخیص می‌دهد؛ هر آدمی را به رنگ و صدای خاصی می‌بیند و گاهی بو یا دودی هم بالای سر شخص می‌‌بیند. پدر از زمانی که هانی را به خانه می‌آورد، نگران اوست و از آن‌جایی که خودش درگیر کارهای اداره است، هانی را به ننه‌یخی می‌سپارد. ننه‌یخی، پیرزن ساده و زنده‌دلی است که سال‌هاست به دنبال دخترش زمرّد می‌گردد. رمان، با جمله‌های خوبی آغاز می‌شود: «می‌گویند یکی از کارهای باحالی که خدا می‌کند این است؛ جای هر چیزی که می‌گیرد، یک چیز خوب‌تر می‌دهد؛ اما این چیز خوب برای من چه می‌توانست باشد؟»

حمیدرضا نجفی در این اثر در شخصیت‌پردازی موفق بوده است.

***

محله‌ای در دهان پدربزرگ

شهرداری شلوغ و پررفت‌وآمد است. میکروب‌ها می‌روند و می‌آیند. چندتا از کارمندان شهرداری تابلویی را روی دندان عقل بابابزرگ می‌کوبند: «ستاد اسکان.» اهالی محله‌ی میکروب‌خان هم بیکار ننشسته‌اند؛ کلی کمک‌های میکروبی جمع کرده‌اند تا میکروب‌های آواره، تشنه و گرسنه نمانند. اهالی محله از آن‌جا که میکروب‌های غیرت‌مندی هستند، نمی‌گذارند هیچ میکروب آواره‌ای بی‌سرپناه بماند. هر کس دست دو- سه تا میکروب آواره را گرفته و جایی و خانه‌ای به آن‌ها داده است. آقای میکروبی هم وقتی می‌شنود که پسرخاله‌ی مادرِ همسرش- آقای کرمیان- جزء آوارگان است و در ستاد، اتاق کوچکی گرفته، به رگ غیرتش برمی‌خورد. دست زنش را می‌گیرد و هر دو هم‌چون دو پرنده‌ی سبک‌بال به سوی اقوام می‌شتابند. حال و روز آقای کرمیان و زن و بچه‌هایش خوب نیست. یک اتاق کوچک گرفته‌اند و دور‌وبرشان پر از بقچه، ظرف و خرت و پرت است. آقای میکروبی: «جناب آقای کرمیان! بنده و همسرم این مصیبت بزرگ را به جناب‌عالی تسلیت می‌گوییم. متأسفیم از این‌که این حادثه برای‌تان پیش آمد!»

«محله‌ی میکروب‌خان» ساکنانی دارد که مثل آدم‌های روی زمین، راه می‌روند، می‌خورند، نفس می‌کشند و زندگی می‌کنند. این محله در دهان پدربزرگ قرار دارد و سال‌هاست که میکروب‌های ساکن در آن، نسل به نسل آمده و رفته‌اند و محله را حفظ کرده‌اند. پدربزرگ آدمی است که همه‌چیز را به دهان می‌برد و برایش کثیفی خوراکی‌ها اهمیت چندانی ندارد. دل‌درد و دندان‌درد هم او را راضی نمی‌کند که به دکتر برود.

محله‌ی میکروب‌خان، میکروب‌های زیادی دارد که بعضی از آن‌ها نماینده‌ی عده‌ای از انسان‌های روی زمین هستند. سیدسعید هاشمی، این کتاب را به طنز نوشته و در عین سادگی و روانی متن، به مسائل و مشکلاتی اشاره کرده است؛ مشکلاتی که از آن‌ِ آدم‌ها یا ادارات آن‌‌هاست و با خواندن دو- سه باره‌ی کتاب، می‌توان به لایه‌های زیرین طنز کتاب و مفهوم آن‌ها دست یافت. مؤسسه‌ی انتشارات کتاب چرخ و فلک، ناشر این کتاب است.

***

خاطره‌ی اولین روز

از خودم بدم میاد. حالم از خودم به‌هم می‌خوره. واساده‌ام جلو آینه و زل زده‌ام به قیافه‌ی نحس خودم؛ به قیافه‌ی یک عوضی که هیشکی نباید بهش اعتماد کنه. رومو برمی‌گردونم. دلم می‌خواد با مشت بزنم توی اون دندون‌‌هام. سرمو ببرم عقب و محکم صورت‌مو بکوبونم توی دیوار تا تموم دندون‌هام بریزه توی اون دهن گشادم و دماغ گنده‌ام بشکنه. دلم می‌خواد سرمو با تمام قدرت بکوبم توی دیوار تا پیشونیم بشکافه و همین‌جا بیفتم زمین و جانم در بره؛ ولی حتی جرئت این کارها رو هم ندارم. جرئت هیچ کاری رو ندارم. اگر خبر مرگم یه ذره جربزه داشتم، باید همون شب که دیروقت برگشتم خونه، خودمو می‌کشتم. می‌خوابیدم روی تختم و تو یه آن، اون سیم لخت رو می‌گرفتم توی دست‌مو و کلک خودمو برای همیشه می‌کندم. دخل خودمو می‌آوردم. برای همیشه خودمو از این منجلاب نجات می‌دادم؛ ولی جرئت‌شو ندارم. ترسوتر از این حرف‌ها هستم؛ خیلی ترسوتر! لعنت به من! لعنت دنیا به من! چرا همچین غلطی کردم؟ چرا؟ چرا؟ چرا؟ چرا نتوانستم جلو اون زبون‌دراز صاب مردمو بگیرم؟ چرا اصلاً حرف‌شو پیش کشیدم؛ اونم جلو یه آدم لجن؟ اگه یک ذره عقل تو اون کله‌ام بود، باید می‌فهمیدم چه لاشخورهایی هستن. معلوم بود حرف‌های منو که می‌شنون، تصمیم می‌گیرن چه غلطی بکنن.

سیامک گلشیری، «اولین روز تابستان» را با این جمله‌ها آغاز می‌کند. کامیار، پسر نوجوانی است که آرزوی داشتن موتور آپاچی و لپ‌تاپ دارد. او که در خانواده‌ای متوسط زندگی می‌کند، با وعده و وعید ناصر و حبیب گول می‌خورد و راضی می‌شود آن‌ها را به خانه‌ی دوست ثروت‌مندش پژمان ببرد، غافل از این‌که آن‌ها از آن خانه دزدی می‌کنند و ساک جامانده دردسری می‌شود برای کامیار که به خاطر برداشتن آن، دوباره داخل خانه‌ی دوستش شود و پژمان سر برسد و او را ببیند؛ اما...

سیامک گلشیری در این رمان، سادگی یک نوجوان را به تصویر کشیده که ناخواسته در حق دوستش نامردی می‌کند. نثر راوی، ساده و روان است و در بعضی جمله‌ها از اصطلاحات و تکه‌کلام‌های نوجوانان امروزی استفاده شده است.

سیامک گلشیری را می‌توان از پرکارترین و موفق‌ترین نویسندگان نسل جدید دانست.

CAPTCHA Image