حساب و کتاب


خالی از توهم شو

علی باباجانی

حتماً این حکایت را شنیدی. بازرگانی، تاجر روغن بود. همسایه‌اش یک درویش فقیر و ساده بود. درویش، هیچ کار و درآمدی نداشت؛ ولی آدم صادق و خوش‌قلبی بود. بازرگان در هر معامله‌ای که سودی می‌برد، مقداری روغن برای درویش می‌فرستاد. درویش ساده‌زیست، همیشه مقدار کمی از آن روغن را مصرف می‌کرد و بقیه‌ی آن را در یک کوزه‌ی بزرگ نگه‌ می‌داشت. وقتی کوزه پر شد، با خود گفت: «من به این‌همه روغن احتیاجی ندارم؛ بهتر است به کسی بدهم که به آن بیش‌تر از من محتاج است؛ ولی هیچ‌کدام از همسایه‌ها روغن احتیاج ندارند؛ پس این روغن‌ها را کجا ببرم؟ به چه کسی بدهم؟»

درویش یک روز با خودش فکر کرد و گفت: «اگر یک کوزه‌ی روغن را هدیه بدهم، بی‌فایده است. روغن خیلی زود مصرف می‌شود. تازه این دست و دل‌بازی به کسی می‌آید که یک کار و درآمد داشته باشد. مگر من چه چیز از بقیه کم دارم؟ چرا نباید ازدواج کنم و بچه داشته باشم؟ بهتر است این کوزه‌ی روغن را بفروشم و با پول آن دست به کاری بزنم و درآمد مشخصی داشته باشم؛ آن‌وقت می‌توانم هر روز به دیگران کمک کنم.»

درویش همان‌طور که کنار کوزه نشسته بود، رفت توی کار حساب‌وکتاب: «خب بگذار ببینم چه‌قدر روغن در کوزه است؟ فرض کنیم پانزده کیلو، چه‌قدر می‌ارزد؟ فرض کنیم دویست تومان. خب، اگر این کوزه‌ی روغن را بفروشم، با پول آن می‌توانم پنج میش بخرم. الآن فصل تابستان است و پوست هندوانه و برگ کاهو زیاد پیدا می‌شود. مزارع هم پر از علف است و می‌توانم میش‌ها را برایِ چرا به آن‌جا ببرم. اگر پس از شش ماه هر میش دوتا بچه بیاورد، در آن صورت پانزده گوسفند خواهم داشت. مقداری علف نیز برای زمستان آن‌ها خشک می‌کنم. شش ماه بعد، گوسفندانم بره‌های بیش‌تری به دنیا می‌آورند. فرض کنیم هرکدام، یک بره به دنیا بیاورد. در این صورت بیست گوسفند خواهم داشت. گوسفندانم را یکی‌- دو سالی نگه می‌دارم و سپس تعداد آن‌ها به ‌اندازه‌ی یک گله می‌شود. بعد از آن شیر، ماست، پنیر، کره، خامه، پشم و کود گوسفندانم را می‌فروشم. راست می‌گویند که گوسفند حیوان مفیدی است! بعد از آن، خانه‌ای می‌خرم و مثل آدم‌های ثروت‌مند مشهور می‌شوم و می‌توانم با یک دختر از خانواده‌ای نجیب ازدواج کنم.

چند ماه بعد از ازدواج، خداوند به ما یک بچه می‌دهد. هیچ فرقی نمی‌کند که دختر باشد یا پسر! مهم تربیت صحیح بچه‌هاست. من تلاش می‌کنم بچه‌هایم را به‌خوبی تربیت کنم. وقتی پیرتر شدم و احساس کردم که دیگر نمی‌توانم به همه‌ی کارها رسیدگی کنم، یک چوپان و یک خدمت‌کار استخدام می‌کنم تا از گوسفندها نگه‌داری کنند، به آن‌ها غذا بدهند، شیرشان را بدوشند و کارهای خانه را انجام دهند. بچه‌هایم در این سنین، خیلی شیطان و بازی‌گوش هستند. وقتی بچه‌ام شش‌ساله شد، ممکن است خیلی بازی‌گوشی کند، گوسفندهایم را زخمی کند و به آن‌ها صدمه بزند. حتی ممکن است بخواهد که بر پشت گوسفندی سوار شود؛ البته بچه‌ام هنوز نمی‌داند گوسفند حیوانی نیست که بتوان بر پشت آن سوار شد. وقتی او دست به چنین کاری زد، خدمت‌کار باید با نرمی و مهربانی به او بفهماند که نباید بر پشت گوسفند سوار شد؛ ولی ممکن است خدمت‌کار از این کار بچه‌ام عصبانی شود و او را کتک بزند. هرچند که بچه نباید بر پشت گوسفند سوار شود، دوست ندارم ببینم غمگین و ناراحت است. اگر روزی خدمت‌کار بخواهد دست روی بچه‌ی من بلند کند، با همین چماق، این‌طوری می‌زنم بر فرق سرش!

درویش ساده‌دل که غرق در رؤیاهای خودش بود و داشت به چه‌طور تنبیه کردن خدمت‌کارش فکر می‌کرد، چماق را بلند کرد و محکم روی کوزه‌ی روغن زد. کوزه شکست و همه‌ی روغن‌ها روی سروصورت و لباس‌های او ریخت. در همان لحظه، درویش خیال‌باف از رؤیای خودش بیرون آمد و فهمید که تفاوت بزرگی بین حقیقت، توهّم و افکار پوچ هست.

درویش، خدا را شکر کرد و با خودش گفت: «چه خوب شد که به‌جای خدمت‌کار، کوزه‌ی روغن را تنبیه کردم؛ وگرنه اگر با این شدت بر سر خدمت‌کار می‌زدم، تا آخر عمر سر و کارم با دادگاه و قاضی و زندان بود!»

حالا حکایت ماست؛ بعضی‌ها برای رسیدن به درآمد و پول، آن‌قدر غرق رؤیا و محو تصورات می‌شوند که انگار رسیدند! سال‌های سال هم با این تصورات زندگی می‌کنند؛ بدون این‌که به چیزی برسند. رؤیا و واقعیت از یک جنس و هر دو، نتیجه‌ی واکنش‌های مغز انسان هستند؛ با این تفاوت واقعیتی که در ذهن ما شکل می‌گیرد، بر مبنای علائمی است که از حواس ما دریافت می‌شود؛ ولی رؤیا بر مبنای علائمی است که مغز ما آن را شبیه‌سازی می‌کند.

بین رؤیا و واقعیت، فضایی داریم به نام توهّم و سراب که باید حواس‌مان به آن قسمت باشد تا برای‌مان دردسر درست نکند. اگر در دوران رشد خود، یاد نگرفته باشیم که مرز مشخصی بین رؤیا و واقعیت ایجاد کنیم، توهّم در مغز ما فعال خواهد بود.

CAPTCHA Image