آن‌قدر معروف شوی که مردم با انگشت تو را نشان دهند


(به مناسبت روز معلم)

فاطمه بختیاری

«حسن نیرزاده نوری» سال  1307 هجری‌شمسیدر محله‌ی پامنار تهران متولد شد. چند ماه بعد پدرش، دکتر غلامحسین نیرزاده، سردبیر روزنامه‌ی «غربال» را از دست داد و تمام مسئولیت زندگی بر عهده‌ی مادر افتاد. حسن تحصیلات ابتدایی خود را در دبستان انتصاریه‌ی پامنار و تحصیلات متوسطه را در دبیرستان دارالفنون گذراند. فعالیت آموزشی خود را حدود سال­های 1332 و 1333 شمسی در مدارس جنوب تهران شروع کرد و بعد از آشنایی با شهید آیت‌الله بهشتی، علاقه‌مند به کار در مدرسه‌ی علوی و مدرسه‌ی نیکان شد.

او پس از مطالعه‌ی روش باغچه‌بان و هم‌چنین با دیدن سخت­گیری‌های معلم­ها، تصمیم گرفت روشی نوین برای تدریس الفبا ابداع کند. این روش بر پایه‌ی بازی و بازیگری بود. او همواره با صدایی گرم و صمیمی و نگاهِ مهربان به کلاس می­آمد و با نمایش­های دل‌نشین و جذاب به کودکان درس می­داد. او به شکل مردی روستایی لباس می‌پوشید تا بچه‌ها را متوجه فرهنگ ایرانی کند.

نیرزاده تا پایان عمر همین روش تدریس را ادامه داد و بسیاری از کودکان را به درس‌خواندن علاقه‌مند کرد؛ طوری که هر وقت آخر کلاس می‌رسید و استاد می‌گفت: «مجلس تمام گشت و به آخر رسید...» کلاس پر از صدای «نه! نه! نه!» بچه­ها می­شد.

این معلم بزرگ و دل‌سوز، سرانجام سال 1364 شمسی درگذشت و در آرامستان «باغ طوطی» شهرری به خاک سپرده شد. بر سنگ مزارش حک شده: «بچه‌ها! خانه‌ی استاد این‌جاست» که با گذشت سال‌ها از فوتش، هم‌چنان در ذهن‌ها زنده مانده است.

سا‌ل‌های فعالیت:

* در سال‌های اول پیروزی انقلاب اسلامی، سال 1357 ‌شمسی، کلاس درس وی با نام «بروبچه‌های پشت پنجره» در برنامه‌ی کودک شبکه‌ی یک سیما پخش‌ ‌شد و طرف‌داران بسیاری پیدا کرد؛ برنامه‌ای که مخاطبان باسواد و بزرگ‌سال را هم شیفته‌ی خود کرده بود.

* سال‌های ابتدای دهه‌ی شصت، هر غروب چهارشنبه، تلویزیون برنامه‌ای پخش می‌کرد که در آن پیرمردی روستایی، دانش‌آموزان ایرانی را به دِه «سربندان» می‌برد؛ قصّه‌گویی پیر که لباس بلندی بر تن، کلاهی بر سر و عصایی در دست، راویِ نمایشی می‌شد که خودش هم در آن کارگردانی می‌کرد و هم به جای تک‌تک شخصیت‌های قصه حرف می‌زد. او با تغییر صدا، شکل و اداهای مخصوص، به‌ویژه تغییر جای کلاه روی سرش، کودکان را با خود همراه می‌کرد.

شخصیت‌های نمایش:

کدخدای سربندان

کدخدای سربندان آدمی‌ دانا و کاردان بود و با  اکبر که تربیتی نادرست و ناشایست داشت، طرح دوستی می‌ریخت و در طی سال با تذکر دادن به او، سعی می‌کرد مسائل اخلاقی، تربیتی و مذهبی را به وی بگوید.

شعبان‌علی

شعبان با آن‌که نقص عضو داشت و پایش می‌لنگید، فرد عاقل و قابل‌ احترامی بود. استاد می‌خواست به بچه‌ها بگوید پای لنگ شعبان عیب نیست؛ بلکه رفتار و کردار نادرست، زشت و عیب است.

استاد با آوردن هر کدام از این آدم‌ها و بسیاری شخصیت‌های دیگر، راه و روش زندگی را به کودکان یاد می‌داد و برای همیشه در ذهن آن‌ها حک می‌کرد.

از زندگی استاد

دعای مادر

حسن نیرزاده، در همان ماه‌های اول زندگی‌اش از نعمت پدر محروم شد و مادر سعی‌ کرد جای خالی‌اش را پُر کند؛ به همین دلیل رابطه‌ی بسیار صمیمی‌ای با پسرش داشت و تا سال‌های سال ادامه داشت. زمانی ‌که مادر به سنّ پیری رسید و در بستر بیماری افتاد، حسن با آن‌که مشغله‌ی فراوان داشت، از مادر پرستاری می‌کرد. مادر که محبتِ حسن را می‌دید، همیشه این دعا را زمزمه می‌کرد: «حسن! الهی آن‌قدر معروف شوی که مردم با انگشت تو را نشان دهند.»

پدر از زبان پسر

«امیرمحسن نیرزاده‌نوری» فرزند استاد نیرزاده که همانند خواهر و برادر دیگرش، سال‌ها شیوه‌ی ابداعی پدر را در مدارس مختلف تدریس می‌کند، می‌گوید: «سفارش پدرم به دیگر معلمان این بود که ابتدا باید نیازهای روحی و روانی دانش‌آموزان را شناخت و پس از آن، کار آموزش را آغاز کرد؛ به همین دلیل همیشه می‌گفتند: «درس برای دانش‌آموزان شربتِ تلخی است که معلم باید هنر داشته باشد که آن‌ را شیرین کند و در اختیار آنان قرار دهد.»

لبوفروش

«دکتر احمدی»، معاون وزیر آموزش و پرورش آن زمان می‌گوید: «در جلسه‌ی اولیا و مربیان، یکی از مسئولان ارشد دولتی که فرزندش در آن مدرسه تحصیل می‌کرد، حضور داشت. در اواسط جلسه، پیرمرد لبوفروشی از انتهای سالن با چرخ طحافی (دوره‌گردی) وارد شد و فریاد زد: «من لبو دارم!... لبوی شیرین دارم!»

جلسه به هم ریخت و افرادی اعتراض کردند که این چه وضعی است! مگر این‌جا خیابان است و قصد داشتند بیرونش کنند؛ اما آن پیرمرد به راه خود ادامه داد و حتی روی صحنه رفت و شروع کرد به تدریس حرف «لام» و مثال‌هایی مثل لبو، لوبیا، گل و... این شخص که کسی جز مرحوم نیرزاده نبود، به آن مسئول مملکتی گفت: «من این‌گونه به بچه‌ها درس می‌دهم.»

CAPTCHA Image