گل‌کاری با گچ روی تخته‌ی سیاه


فاطمه مشهدی‌رستم

سلام می‌دهم. لبخند می‌زند و صندلی بزرگ چرمی را که به نظرم به شکل یک «چرخونک» می‌‌آید، جلو می‌کشد. سریع می‌گویم:

- دست‌تان درد نکند آقای عزیزی! صندلی معمولی بهتر است.

روی یکی از صندلی‌های جمع‌وجور توی اتاق می‌نشینم. آقای عزیزی هم می‌نشیند. بی‌مقدمه می‌پرسم:

- خب! معلمی چه حالی دارد؟

غافل‌گیر می‌شود. برای چند لحظه فکر می‌کند. بعد می‌خندد و می‌گوید:

- حالی که باغبان‌ها دارند، وقتی گل می‌کارند!

از جایی شنیده‌ام آقای عزیزی فوتبال هم بازی می‌کرده؛ برای همین می‌گویم:

- شنیده‌ام زمانی برای فوتبال باغبانی می‌کردید و گل می‌کاشتید!

بیش‌تر می‌خندد. آن‌وقت بدون مکث جواب می‌دهد:

- بله؛ امّا با گچ، روی تخته‌سیاه، جلوی شصت- هفتاد جفت چشم منتظر، گل کاشتن یک چیز دیگر است!

- چه‌طور؟

- این‌طور که من هم زمانی مثل خیلی از نوجوانان دیگر به فوتبال علاقه داشتم. از چهارم ابتدایی بود که شروع به تمرین و بازی کردم. امتیاز این فوتبال‌بازی برای من، تا حدی از بین بردن کم‌رویی و خجالتم بود.

- منظورتان این است که یک نوجوان خجالتی بودید؟

- بله. همین‌طور است که می‌گویید. به ‌هر حال فوتبال و حضور در جمع، باعث شد تا با اجتماع و مردم بیش‌تر آشنا شده و معاشرت کنم؛ حتی بعد از مدتی عضو باشگاه کانون شهید مطهری و چند باشگاه دیگر شدم. آن‌وقت هی گل کاشتم و گل کاشتیم و به مقام قهرمانی رسیدیم؛ آقا یک روز چشم باز کردم و دیدم به جای استادیوم فوتبال و گل‌کاری با توپ، در استادیوم مدرسه و روی تخته‌سیاه گل می‌کارم!

- استادیوم مدرسه؟

لبخند می‌زند و سرش را به علامت تأیید، تکان- تکان می‌دهد. می‌پرسم:

- آقای عزیزی! اگر نگویید سؤالم کلیشه‌ای است از شما بپرسم یک معلم خوب، به‌جز گل‌کاری با گچ، چگونه است و اصلاً چگونه باید باشد و چه کند؟

روی صندلی‌اش جابه‌جا می‌شود. آه کوتاهی که سعی دارد صدایش به گوش من نرسد، می‌کشد و جواب می‌دهد:

- بگذارید با این جمله‌ی معروف انشاهای قدیمی، شروع کنم و بگویم «البته واضح و مبرهن است» که معلم خوب، کسی است که به بچه‌هایش، یعنی به دانش‌آموزانش، درس زندگی بدهد؛ نه این‌که با توسل به کتاب‌های درسی و بخشی از معلومات، فقط ذهن آن‌ها را اشغال کند! حتّی اگر فقط معلومات و درس را هم به بچه‌ها منتقل می‌کند، این انتقال طوری باشد که موجب باز شدن گره‌های ذهنی و سؤال‌های آنان شود. همین‌طور بچه‌ها را به شور و شوقی وادارد تا آن‌ها برای یادگیری مهارت‌های زندگی، انگیزه و علاقه پیدا کنند؛ وگرنه غیر از این‌که تنها حرف‌زدن، کار آسانی است.

با سر، صحبت آقای محمد عزیزی را تأیید می‌کنم و می‌گویم:

- خُب، به اصل آن چیزی که می‌خواستم، رسیدیم؛ معلم و شاگرد! شروع کنیم؟

آقای عزیزی لبخندی زده و جواب می‌دهد:

- بنده حاضرم؛ بفرمایید...!

و بعد، خبردار و آماده به پشتی صندلی تکیه می‌دهد، و این‌طوری است که پرسش‌های من و پاسخ‌های ایشان در قالب گفت‌وگو، شروع می‌شود.

* * *

- هضم یا تحمل «شیطنت» یا به قول معروف، سربه‌هوا بودن بچه‌ها برای شما سخت است یا آسان؟

- ببینید! هر حرکتی که بچه‌ها انجام می‌دهند، به‌طور قطع علتی دارد؛ برای مثال، خمیازه‌ی‌شان به معلم می‌گوید کلاس، تکراری، خسته‌کننده و یک‌نواخت است. دیگر آن‌که شیطنت یا سربه‌هوایی بچه‌ها مغرضانه نیست؛ بلکه قسمت بیش‌تر آن مربوط به انرژی زیاد و همین‌طور حال و هوا و سن بچه‌ها می‌شود که اگر نباشد، باید در سلامت‌شان شک کرد. از طرفی، شیطنت اگر منجر به مزاحمت برای دیگر هم‌شاگردی‌ها نشود، اشکالی ندارد و بالأخره آن‌که مطمئن باشید یک معلم با حوصله و علاقه‌مند به درس، کلاس و شاگرد، برای هر مورد و مشکلی، راه‌حل مناسبی پیدا خواهد کرد.

- یکی از موارد مهم و به‌ظاهر اثرگذار در محیط‌های آموزشی ما، وجود چیزی به نام «نمره» است. به نظر شما، این مسئله چه‌قدر در روابط معلم و شاگرد و نیز، رفتار شاگرد، می‌تواند مؤثر باشد؟

- بگذارید اعتقاد شخصی خودم را خیلی صریح و رک درباره‌ی این موضوع، بیان کنم. به نظر من نمره یکی از موانع جدی رشد بچه‌ها در مدرسه است؛ چراکه نمره، فقط به‌منزله‌ی قلّه‌ای کوتاه و گذرا برای عبور مقطعی بچه‌هاست. چرا می‌گویم قله‌ی کوتاه و مقطعی؟ به این دلیل که وقتی در وجود و تفکر بچه‌ها وارد می‌شویم، می‌بینیم قدرت پرواز، حرکت و خلاقیت آن‌ها خیلی خیلی بیش‌تر از آن چیزی است که ما نام آن را نمره گذاشته‌ایم. من فکر می‌کنم نمره، بچه‌ها را محدود می‌کند و سقف بلند پرواز را از آن‌ها می‌گیرد و این اصلاً خوب نیست!

- به این ترتیب، تکلیف افتخار نمره‌های «20» و یا «99/19» و «75/18» چه می‌شود؟

- بله! (می‌خندد). ببینید، نمره‌ی بیست و یک‌کم آن‌طرف‌تر، در ظاهر کاملاً ایده‌ئال و تعیین‌کننده است؛ امّا باید توجه داشت که این مسئله‌ی به ظاهر ایده‌ئال و تعیین‌کننده، فقط به منزله‌ی یک تابلوی «ایست» برای بچه‌هاست و نه بیش‌تر!

- چرا تابلوی «ایست»؟

- برای این‌که شاید بچه‌ای بخواهد به جای بیست، به سی یا چهل و خیلی بیش‌تر از این حرف‌ها برسد! وقتی ما سقف بیست را برای او مرز کنیم، خب، یعنی چه کرده‌ایم؟ یعنی یک تابلوی ایست، مقابلش قرار داده‌ایم و گفته‌ایم، آفرین، دیگر فیلسوف شدی! حالا دیگر کافی است! آن‌وقت تفکر و تلاش این شاگرد چگونه خواهد شد؟

- با این توضیح بگذارید این سؤال را از زاویه‌ی دیگری جویا شویم. این‌که اگر این تابلو ایست، نصب نشود، چه تابلوی بهتر و مهم‌تری را می‌توان برای بچه‌ها، یادآور شد؟

- تابلویی با محتوای امکانات خوب و مفید؛ امکاناتی که بتواند شرایطی را برای دانش‌آموزان فراهم بیاورد که آن دانش‌آموز، برای پیش‌رفت، آگاهی و کسب اطلاعات و معلومات، علاقه‌مند و تشویق شود. نقش معلم برای رسیدن شاگرد به این تابلوی امکانات خیلی مهم است.

- به این ترتیب، معلم بودن و معلم باقی‌ماندن، کار آسانی نیست!

- برای کسی که روحیه‌اش به روحیه‌ی بچه‌ها نزدیک است، معلمی هم آسان است، هم لذت‌بخش. کسی که می‌خواهد معلم شود یا هست، باید بداند معلمی «شوق» است، نه «شغل»!

- اگر این‌طور که می‌گویید، معلمی «شوق» باشد، پس دیگر جای ناله و گله و شکایتی برای برخی مشکلات یا مسائل مادی آن نباید مطرح باشد؟

- در جواب این سؤال، فقط می‌گویم، با معلمی نباید با نگاه مادی، روبه‌رو شد؛ چون به زبانی، معلمی، یعنی زندگی دادن، یعنی هدایت، یعنی مطلع کردن، یعنی آموختن. آیا برای این موارد می‌توانیم رقم خاص قائل شویم یا چانه‌زنی کنیم و در نقش یک طلب‌کار ظاهر شویم؟

- پس با این حساب، معلمی کار سختی است؛ چون هر کس نمی‌تواند این‌گونه که گفتید، باشد؟

- من جواب سؤال قبل را تکرار می‌کنم!

- آن‌طور که می‌دانیم، شما معلمی هستید که شعر هم می‌گویید. می‌خواهم بپرسم با این روحیه‌ی شاعرانه که دارید، بیش‌تر خود را «معلم شاعر» می‌دانید یا «شاعر معلم»؟

- تلاش من همیشه آن بوده و هست تا شاعرانه معلم باشم! چون مقام معلمی خیلی بالا و زیبا است. همان‌طور که در ابتدا هم گفتم، معلم مانند یک باغبان است و من هم به نوبه‌ی خود، خوش‌حالم که یک باغبانم و باغی مانند کلاس درس و گل‌هایی به نام شاگرد، دارم.

- فکر می‌کنید با دنیای نوجوانی چه‌قدر فاصله دارید؟

- یکی از بهترین نعمت‌‌هایی که خداوند به من لطف کرده، ارتباط خوب با بچه‌هاست. باور کنید هنوز خیلی از اوقات، احساس می‌کنم یک نوجوان هستم و دنیا برایم همان شکلی است که برای نوجوانان است! این‌که کودک درون انسان، خاصه انسانی که تحت عنوان معلم با بچه‌ها سروکار دارد، زنده باشد، نعمت بزرگی است و من از این بابت، از خدای بزرگ، خیلی ممنون و سپاس‌گزارم.

- آیا شاگردان‌تان، نقشی در الهام اشعارتان داشته‌اند؟

- خیلی زیاد! یک بار در جایی دور، در دبستانی بودم که بی‌نهایت کوچک بود. اسمش را گذاشتم دبستان قوطی کبریتی! دبستانی بود با راه‌رویی تنگ و تاریک و تخته‌سیاهی پُر از دردسر! این توصیف خلاصه‌ای از الهامی بود که برای بروز و سُرایش یک شعر شد با محتوای مدرسه‌ای به اندازه‌ی قوطی کبریت و بچه‌هایی که با شوق در آن‌جا و در فضای تاریکش، با اشتیاق، درس می‌خواندند!

- احساس شاگردان‌تان درباره‌ی شاعرانه‌ی معلم‌شان، چگونه است؟

- شوق! به شوق می‌آیند؛ به‌خصوص وقتی شعرهایی را که ناگهانی آمده‌اند، برای‌شان می‌خوانم. آن وقت است که نگاه و لبخندشان، آن‌چه را که باید به من بگوید، می‌گوید! و این برای من کافی است.

- تأثیر شعر و شاعرانه معلمی‌کردن، روی شاگردان‌تان؟

- خیلی خوب بوده. تا آن‌جا که بعضی آن‌چنان به شعر و این‌گونه معلم بودن علاقه‌مند شده‌اند که سخت در حوزه‌ی شعر دارند کسب تجربه می‌کنند؛ حتی کار تعدادی از آن‌ها در مجلات هم چاپ شده و می‌شود.

- علاقه به شعر و ادبیات را چه زمانی کشف کردید؟

- زمانی که کلاس چهارم ابتدایی بودم و می‌رفتم کلاس‌های قرآن مسجد امام رضاm در جنوب‌شرق تهران؛ طرف‌های میدان خراسان. معلم‌های خوبی داشتم. از جمله مرحوم «مهدی جلوه» که روحش شاد! علاقه‌ی من به ادبیات از همان موقع متولد شد و البته نقش آن معلم‌هایی که یادشان همیشه با من است، در رسیدن به این احساس خیلی زیاد بود.

- و نقش شما در همین ارتباط برای شاگردان‌تان؟

- تکرار نقش معلم‌هایی که خودم داشتم!

- پس شاگردان‌تان را هم به این عرصه علاقه‌مند کرده‌اید؟

- بله. همان‌طور که در قبل هم اشاره شد، حتی کار بعضی‌شان به چاپ هم رسیده است.

- از ماندنی‌ترین شعرهایی که تابه‌حال داشته‌اید؟

- شعری است با نام «نسخه‌ای از نور» که در کتاب درسی هدیه‌های آسمانی سال پنجم آمده است.

- تا آن‌جا که اطلاع دارم، برای شعرهای‌تان از یک نام مستعار، استفاده می‌کنید؛ چرا؟

- درست است. راستش علت این موضوع به خیلی سال‌های قبل برمی‌گردد؛ سال 1359؛ زمانی که من یک کتاب شعر با عنوان «می‌روم زنگوله بخرم» را به قیمت چهار تومان خریدم! اسم شاعر «محمد عزیزی» بود! من با دیدن این اسم، فوری روی کتاب و جلوی اسم نوشتم «کلاس 3/4 و آن‌وقت به همه گفتم این کتاب مال من است!

- یعنی همان‌وقت که کلاس چهارم بودید! خب، دیگران این حرف را باور می‌کردند؟

- همه لبخند تحویلم می‌دادند! معنی‌اش را که می‌دانید!

- آن‌وقت این لبخندها تا چند سال ادامه داشت؟

- دو- سه سال! چون بعد مدتی یکی از هم‌کلاسی‌ها وقتی این حرف را شنید، لبخندی تحویلم داد و گفت: «بله! پس معلوم می‌شود تو داداش منی!» گفتم: «چه‌طور مگر؟» گفت: «آخر بی‌انصاف، صاحب این کتاب داداش من است!»

- آن وقت لابد کلاس 3/4 را از جلو اسم «محمد عزیزی» پاک کردی؟

- خب، بچگی است دیگر! بچگی و آرزوها و رؤیاها! چند وقت بعد، یک شعر دادم به این هم‌شاگردی تا به آقاداداشش بدهد. ایشان هم لطف کرده بودند و بعد از خواندن شعر، برایم نوشته بودند، خوب است؛ امّا یک اسم خوب و قشنگ هم انتخاب کن تا با من اشتباه نشوی! این‌طوری بود که اسم من برای اشعارم شد «نسیم».

- اولین معلم اثرگذار شما چه کسی بود؟

- مادرم! وقتی پای دار قالی می‌نشست و شعرهایی می‌خواند که تا ابد هرگز فراموش‌شان نخواهم کرد!

- پای دار قالی! در تهران؟

- خیر، تهران و دار قالی؟ من متولد روستای «میان‌دره» نزدیکی‌های «آب‌گرم» نرسیده به همدان هستم؛ امّا در خردسالی به خاطر کار پدرم مجبور شدیم به تهران نقل مکان کنیم. دار قالی هم تمام شد!

- از دنیای خردسالی‌تان چه خبر؟

- سؤال، سؤال! پشت سر هم! نمی‌دانید چه‌قدر سؤال می‌کردم! از همه‌کس، از همه‌چیز، از همه‌جا. بعدها فهمیدم علت این پرسش‌ها چه بوده! من تشنه‌ی دانستن بودم. برای شناخت زندگی، دنیا و شاید چیزی به نام ادبیات و شعر!

- اولین چاپ شعرهای‌تان کجا و چه زمانی بود؟

- کیهان بچه‌ها به نام «شعر شادی» و بعدها در سروش نوجوان و سوره‌ی نوجوانان.

- و در ادامه‌ چاپ کتاب، درست است؟

- بله. البته سال‌ها بعد!

- اسم چندتا از این کتاب‌ها؟

- عطر خوش‌بوی سحر، میمونک بازی‌گوش، الک و دولک، فرشته‌ی شکسته‌بال، جشن فرشته‌ها، خورشید نمره‌ی بیست، زنگ شکوفایی، پنجره‌ها و آینه‌ها و همین‌طور سه کتاب پرورشی برای دانش‌آموزان در منطقه‌ی پانزده آموزش و پرورش و موارد دیگر.

- برای نوجوانان علاقه‌مند به حوزه‌ی شعر، حرفی دارید؟

- بله. تا می‌توانند کتاب شعر بخوانند. این خوب خواندن، خیلی مهم است! خواندن شعر مانند خواندن روزنامه نیست. شعر باید طوری خوانده شود که از آن لذت ببریم. دیگر آن‌که برای رسیدن به زیبایی‌های شعر، باید عمیق‌تر به همه چیز نگاه کنند. مثل این قضیه که همه از دور جنگل را می‌بینند. از نزدیک درخت را می‌بینند؛ امّا شاید کم‌تر کسی کفشدوزک کوچکی را ببیند که آماده‌ی پریدن است! شاعر باید آن کفشدوزک را ببیند.

- آیا این مثال، به منزله‌ی یک نگاه دقیق و عمیق به شعر است؟

- بله؛ همین‌طور مربوط به احساسات قشنگی که برای‌شان به وجود می‌آید. در این احساسات دقیق شوند و به خاطر بسپارندشان تا بتوانند بعدها، فرشته‌ی احساسات خود را با قلم، روی کاغذ بیاورند تا دیگران از کارشان لذت ببرند. برای چاپ اثرشان هم به هیچ‌ وجه، عجله و شتاب نداشته باشند.

- و قشنگ‌ترین و مناسب‌ترین پایان برای این گفت‌وگو؟

- آن را تقدیم به همکارانم می‌کنم. حضور بچه‌ها در کلاس، فرصتی برای باغبانیِ ماست. باید سعی کنیم برای شکفتن هر چه بهتر آن‌ها، تلاش کنیم. شاید یک نگاه محبت‌آمیز، دانش‌آموزی را مخترعی بزرگ کند! شاید با یک جمله‌ی صمیمانه، دانش‌آموزی یک نویسنده‌ی مطرح شود! پس قدر خود و موقعیتی را که داریم، بدانیم. معلم و شاگرد، هر دو باید موجب افتخار یک‌دیگر باشند و بالأخره آن‌که:

درس معلم ار بود زمزمه‌ی محبتی

جمعه به مکتب آورد طفل گریزپای را

CAPTCHA Image