عملیات نجات از امتحان


علی آرمین

حتی قبل از این‌که نوروز بپرد وسط و بگوید: «بچه‌ها، یالّا دیگه!»، بچه‌ها کلاس را روی سرشان گذاشته بودند. از کلاس دومی داشتند تا پنجمی‌های یکی- دو سال درجازده. پسرها، نیمکت‌های جلو نشسته بودند. آخر سال بود. کلاس نداشتند. فقط برای امتحان آمده بودند. چهارم و پنجمی‌ها امتحان ریاضی داشتند و دوم و سومی‌ها امتحان املا.

هنوز خانم‌معلم نیامده بود. سعید، تیر و کمانش را از لای کش شلوارش بیرون آورده بود و داشت محل بسته‌ی دو شاخش را سفت می‌کرد. نیمکت جلوتر، دو کلاس دومی می‌نشستند و بلندبلند درس می‌خواندند. صدای‌شان نامنظم بود و با هم قاتی می‌شد. دو- سه نفر هم روی نیمکت بند نمی‌شدند. در محوطه‌ی جلوی تخته‌سیاه، تاب می‌خوردند. گاهی با عجله، روی تخته چیزی می‌نوشتند و بعد از درِ کلاس، سرکی می‌کشیدند و دوباره سرجای‌شان برمی‌گشتند. از بس جواد، آمد و رفت، بهرام دیگر راهش نداد. با هم بحث‌شان شد. دوتا از بچه‌های چهارمی هم داشتند فوتبال زیرجلدی بازی می‌کردند. هسته‌ی آلبالویی را زیر جلد کتاب ریاضی کرده بودند. با خودکار دوتا تیرک بالا و پایین جلد و یک گردی، وسط آن کشیده بودند. با انگشت توپ‌شان را شوت می‌کردند.

نوروز روی نیمکت ایستاد و بلند گفت:

- بچه‌ها! خانم‌معلم الآنه که بیاد. مرحله‌ی دوم عملیاته. فقط نامردی نکنید. همه، چه دخترا چه پسرا همکاری کنید.

ناگهان حامد از دم در کلاس دوید به سمت نیمکتش. دستانش را بالا برد و گفت:

- بچه‌ها! بچه‌ها! خانم‌معلم.

پیامِ حامد مثل خاموش‌کردن شعله‌ی اجاق گاز بود، وقتی که شیرِ روی آن دارد سرمی‌آید. کلاس، فروکش کرد. همه‌جا آرام شد.

با واردشدن خانم‌معلم، رضا برپا داد. همه بلند شدند. خانم‌معلم چادرش را تا زد. بعد از سلام و صبح بخیر با دانش‌آموزان، عینک خوش‌فرمش را به چشم زد، سری تکان داد و گفت:

- یک روز غلامرضا نیامد. صداتان تا قلعه‌ی جلیل‌الدوله می‌رفت.

جواد با نوک پا به پشت پای نوروز زد.

نوروز: «خانم اجازه! غلامرضا مریضه بیچاره. تب کرده.»

خانم: «دیشب که توی کوچه دیدمش، قلاب‌سنگ دستش بود.»

نوروز: «می‌دانید چیه خانم! یک‌دفعه تب کرد.»

خانم: «خب، خدا شفا بده!»

حامد: «خانم اجازه! علیرضا می‌خواد یک حدیث بخونه.»

شعیب: «خانم اجازه! باباش خیلی باسواده.»

خانم با تأیید سر اجازه‌ی خواندن داد. علیرضا از نیمکتش بیرون آمد و روبه‌روی کلاس ایستاد. دفترش را باز کرد. رو به خانم کرد و گفت:

- بابامان برامان نوشته.

بعد شروع کرد به خواندن از روی دفترش:

- خداوند در روز قیامت به بنده‌اش می‌گوید: «چرا هنگامی که بیمار شدم به عیادت نیامدی؟» آن بنده می‌گوید: «خداوندا! تو منزهی از این‌که بیمار شوی.» خداوند می‌فرماید: «بنده‌ی مؤمنم بیمار شد و تو از او عیادت نکردی. اگر به دیدار او می‌رفتی، مرا آن‌جا می‌یافتی.»

با این‌که وسطش تپق زد، همه‌ی بچه‌ها برای او دست زدند. وقتی نشست.

حامد دستش را بالاکرد و گفت:

- خانم! حالا نمی‌شه بریم عیادتش؟

- نه، مگر یادتان رفته امتحان دارید؟

راضیه: «خانم تو را خدا بریم عیادت! مثل آن دفعه که رفتیم عیادت جلیل.»

بهرام: «اجازه خانم! غلامرضا خیلی به گردن کلاس حق دارد. ببینید امروز که نبود، بچه‌ها چه الم‌شنگه‌ای راه‌انداخته بودند.»

خانم نگاهش به مریم افتاد.

- مریم!

مریم با گریه گفت:

- بله خانم!

- داری گریه می‌کنی؟

- آره خانم! دل‌مان برای غلامرضا می‌سوزد.

کم‌کم همه‌ی بچه‌ها شروع کردند به التماس‌کردن و از خوبی‌های غلامرضا گفتن. خانم‌معلم بی‌توجه به حرف‌ها، شروع کرد از روی لیست خواندن.

- اصلان.

- حاضر.

- قاسم.

- بله خانم.

.

.

- سهیلا.

- حاضرم خانم.

- منصوره.

- خانم حاضریم.

22 نفر بودند. دوازده پسر و ده دختر. فقط غلامرضا غایب بود. دیروز و دیشب عروسی سوگل، دختر مش‌قربان بود. داده بودندش به پسری از ده بالا. سنگ تمام گذاشته بودند. بچه‌ها هم همه رفته بودند عروسی و درست و حسابی درس نخوانده بودند. غلامرضا گفته بود: «من خودم را به مریضی می‌زنم و فردا امتحان نمی‌آیم.» نوروز هم گفته بود: «پس من و بچه‌های کلاس هم خانم را راضی می‌کنیم تا همه بیاییم عیادتت و از شرّ امتحان خلاص شویم.»

معلم بعد از حضور و غیاب، بلند شد و گفت:

- نوروز!

- بله خانم.

- تو زودتر بدو به مادر غلامرضا اطلاع بده که داریم میایم عیادت.

بچه‌ها همه هورا کشیدند. نوروز مشتش را بالا آورد و به سرعت از کلاس خارج شد. شادی در صورت همه‌ی بچه‌ها موج می‌زد.

§          

مادر غلامرضا بعد از پذیرایی، سینی خالی به دست، آمد پیش خانم‌معلم و آهسته گفت:

- خانم! یعنی غلامرضا تب نداشت.

- نه جانم! هیچی‌ش نبود. مطمئن باشید.

- ولی...

- نگران نباشید خانم! من این وروجک‌ها را مثل بچه‌های خودم می‌شناسم. دل‌های‌شان پاکه؛ اما بازی‌گوشن؛ مثل بچگی‌های خودمان؛ اما من که بلدم چه‌طوری دُم‌شان را ببرم.

بعد خانم‌معلم رو کرد به گلنار و گفت:

- گلنار، ساکت.

- خانم اجازه! خواستیم ازش پاک‌کن بگیریم.

بچه‌ها در خانه‌ی غلامرضا نشسته بودند؛ با فاصله و پشت به پشت هم‌دیگر. هر کدام استکانی چای و تکه‌ای کماچ محلی جلوی‌شان بود. برگه‌ای امتحانی هم در دست داشتند؛ حتی غلامرضا هم در بستر بیماری نشسته بود و می‌نوشت؛ گاهی نگاه تخس و معنی‌داری به نوروز می‌انداخت و دوباره سرش را روی برگه‌اش برمی‌گرداند. شاید معنای نگاهش این بود: «مرده‌شور ریختت را ببرد!» یا شاید هم این «مرده‌شور عیادت آمدنت را ببرد!»

CAPTCHA Image