قصه‌های قرآن


بشیر! چه می‌کنی مرد؟

مجید ملامحمدی

بشیر دارد هن‌وهن‌کنان، از بالای تپه، همان‌جایی که چند‌تا کلبه‌ی متروک دارد، پایین می‌آید. لابد باز هم می‌خواهد لجاجت کند و بر خواسته‌ی نادرست‌ خود اصرار بورزد. به یاد دزدیِ چند روز پیش او می‌افتم. همین چند روز پیش بود که او به خانه‌ی رُفاعه دستبرد زد و شمشیر و زره او را دزدید. خبر سرقت به پیامبرj خدا رسید؛ اما دزد معلوم نبود. فقط مسلمانان به چند نفر بدگمان شدند که یکی از آن‌ها همین بشیر بود؛ چراکه او همان روز دزدی، در حوالی خانه‌ی رفاعه دیده بودند. بعد از آن ماجرا، بشیر و برادرانش بُشر و مبشر نشستند و نقشه چیدند که بگویند آن دزدی کار همسایه‌ی‌شان لبید است. لبیدِ بیچاره روحش هم از این ماجرا خبر نداشت. او با شمشیری آخته به سوی آنان رفت تا کارشان را یک‌سره کند. من و چند عرب جلو دویدیم و کار، ختمِ به خیر شد؛ اما آن برادرها دست برنداشتند و یکی از شاعران سخنور قبیله‌ی‌شان را به سراغ پیامبرj فرستادند تا با چرب‌زبانی از او بخواهد آن‌ها را تبرئه کند. حضرت محمدj نیز چنین کرد و آن‌ها تبرئه شدند. از آن‌طرف مردی به اسم قتاده که ماجرای دزدی بشیر را به پیامبر گفته بود، سرزنش شد که چرا به او تهمتِ دزدی زده است.

القصه این‌که ماجرا به این‌جا ختم شد و خداوند با آیه‌ی تازه‌ای که برای پیامبر خود فرستاد، پرده از آن اتفاق دروغین برداشت و آن‌ها رسوا شدند...

- اسد... اسد... حواست کجاست؟ داری به چه فکر می‌کنی؟

فوری به خودم می‌آیم. بشیر روبه‌روی من ایستاده و دارد آرام‌آرام نفس‌نفس می‌زند.

- چه شده... برادرانم مبشر و بُشر کجا هستند؟ چرا سراغی از من نمی‌گیرند؟ نکند آن‌ها را مسلمانان به دام انداخته‌اند؟

می‌خندم و می‌گویم: «نه! چیزی نشده، نگران نباش! فقط... فقط از خرِ شیطان پایین بیا و بیش از این، کار را خراب نکن!»

چشم‌های او به‌ طرف من براق می‌شود: «تو طرف من هستی یا آن عرب‌های مسلمان زورگو؟»

خیلی جدی می‌گویم: «ببین، مگر نشنیدی که خدای محمد، آیه‌ای(1) برای او فرستاده و از کار تو پرده برداشت؟ حالا هم تو از ترس مسلمانان، توی آن کلبه‌ی متروک بالای این تپه، پنهان شده‌ای؛ اما تا کی؟ من چون با تو هم‌قبیله‌ای(2) هستم، می‌خواهم کمک کنم. بیا و پیش محمدj توبه کن. او مهربان و باگذشت است!

بشیر مثل هیزم گُرگرفته‌ای شد.

- نه... من را با مسلمانان چه کار؟ من می‌خواهم از این سرزمین بگریزم!

- بگریزی، به کجا؟

- به یک جای خیلی دور. به یمن، حبشه یا آفریقا...

به حال او می‌خندم. باز هم سبک‌سری می‌کند و کار را از این‌که هست، خراب‌تر می‌سازد. او را به حال خود وامی‌گذارم و به قبیله‌ام باز‌می‌گردم. فردای آن روز، خدای مهربانj که به همه‌چیز بینا و داناست، آیه‌ی(3) تازه‌ای به او وحی می‌کند. چه‌قدر عجیب است! آن آیه درباره‌ی کافر شدن بشیرِ بیچاره است.

هر که پیش از روشن شدن راه هدایت، با پیامبر ستیزه کند و راهی غیر از راه مؤمنان در پیش گیرد، وی را به همان سو که رو کرده برگردانیم و به دوزخش کشانیم که بد سرانجامی است(4)!

 

پی‌نوشت‌ها:

1. سوره‌ی نساء، آیه‌های 105 و 106‌.

2. قبیله‌ی بنی‌ابیرق‌.

3. سوره‌ی نساء، آیه‌ی 115‌.

4. ترجمه‌ی استاد ابوالفضل بهرام‌پور‌.

منبع: تفسیر نمونه، شرح سوره‌ی نساء‌.

CAPTCHA Image