اصلاً من خاطره ندارم، خلاص!


حامد جلالی

 

حالا خیلی دیر است و شاید دیگر این نوشته به چاپ ویژه‌نامه‌ی خاطرات نرسد؛ اما اگر رسید و صفحه‌های آن را ورق زدید و دنبال خاطره‌ی خوب می‌گشتید، این صفحه را جدی نگیرید، از آن بگذرید و نخوانیدش!

 می‌دانید که این نوشته‌ها- دو خط بالا را می‌گویم ‌- جنبه‌ی تبلیغی دارد و نویسنده این‌گونه شروع می‌کند تا خواننده را بکشاند به سمت خواندن؛ اما من به شما دروغ نمی‌گویم و این نوشته فرق می‌کند. می‌خواهم شما را از خواندن این نوشته و عواقب آن آگاه کنم. اگر دقت کنید، می‌بینید که مدام تکرار می‌کنم نوشته و نمی‌گویم خاطره؛ چون خاطره‌ای در کار نیست. همین که خاطره‌ای نیست برای خودم موضوع غیرقابل‌باوری شده است و برای اعتراض به خودم نشستم پای رایانه و روی صفحه‌کلید به شدت ضربه زدم که این متن از آن درآمد! اصلاً نمی‌خواستم بنویسم؛ اما تعداد ضربات ناشی از اعصاب‌خُردی من شدند حروفی که کنار هم کلمه‌هایی شدند و در نهایت این متن بیرون آمد؛ اما خاطره نشد. کاش سیدسعید یادم نمی‌آورد که چیزی به نام خاطره هم وجود دارد! سال‌ها بود یادم رفته بود؛ چون من اصلاً خاطره‌ای ندارم از دوران کودکی و نوجوانی‌ام! حالا که دارم محکم می‌کوبم روی صفحه‌کلید، این را بهتر از همیشه درک کرده‌ام که من اصلاً نمی‌توانم خاطره‌ای بنویسم. مگر می‌شود یک آدم چهل‌ساله از بچگی‌اش خاطره‌ای نداشته باشد، نمی‌دانم!... نمی‌دانم!... نمی‌دانم!

خاطره شاید تک و توکی بیاید و یک امیدی در دل من باز کند که من هم خاطره دارم؛ اما این که سید زاویه‌ی نوشتن خاطره را تنگ‌تر می‌کند و می‌رساندش به خاطره‌ی عید نوروز، پرونده کمی ‌جناحی می‌شود که فکر می‌کنم یا باید خودم را بزنم یا سید بزرگوار را که یادم می‌آورد از این اتفاق بسیار زیبا - عید نوروز – چه‌طور من خاطره‌ای ندارم.

می‌روم و تمام وسایلم را تک‌تک چک می‌‌کنم و همه را بیرون می‌ریزم؛ بلکه یک نوشته‌ای، کاغذی، چیزی پیدا کنم و خاطره‌ای بنویسم که از قافله‌ی خاطره‌نویسان عقب نمانم. برمی‌خورم به آلبوم عکس‌هایم... از اول تا آخر چندین بار ورقش می‌زنم؛ اما دریغ از عکس دوران نوجوانی. بعد فکر می‌کنم این دوران نوجوانی دقیقاً چه‌موقعی است؟ از کودکی عکس دارم و از جوانی هم؛ اما نوجوانی‌ام انگار گم شده است! اصلاً یادم نمی‌آید کی نوجوان بوده‌ام و هر چه دنبالش می‌گردم، پیدایش نمی‌‌کنم...

نکند من اصلاً نوجوان نبوده‌ام و یک‌دفعه بزرگ شده‌ام. سراغ سایت‌ها می‌روم و دنبال سنّ نوجوانی می‌گردم.

نه، طبق این تعاریف، من هم زمانی نوجوان بوده‌ام و می‌توانم براساس این سن و سال‌ها عکس‌هایی پیدا کنم که آن زمان نوجوان حساب می‌شدم!

در همین چرخش‌ها، به دفترچه‌ای قرمز با کاغذهایی کاهی برمی‌خورم. توی آن با مدادی مشکی و گلی چیزهایی نوشته‌ام، ورق می‌زنم؛ اسامی ‌شهدایی است. هر صفحه دو شهید را نوشته‌ام و زیر آن تاریخ زده‌ام، سال 1366. چه جالب! تاریخ‌ها دقیقاً توی بهار است و اتفاقاً ایام نوروز. دفترچه‌ی جلد چرمی قرمز توی دستم است و من توی انباری نشسته‌ام و از لای در سوزی عجیب می‌لغزد توی انباری و به زور خود را از لای کارتن‌ها و وسایل به‌هم‌ریخته‌ی انباری می‌رساند به من تا بتواند من را از دنیای ناشناخته‌ای که در آن غرق شده‌ام، بیرون بکشد؛ اما نمی‌تواند. این دنیا را نمی‌شناسم؛ چون همان دنیای خاطراتی است که تا امروز فکر می‌کردم من در آن سهمی ندارم؛ اما حالا سرمای عجیب کویر قم هم نمی‌تواند من را از آن بیرون بکشد. درها باز می‌شوند و کوچه‌پس‌کوچه‌های این دنیای زیبا را با چشمانی باز نگاه می‌کنم. چه‌قدر دلم می‌خواهد همان‌جا بمانم و بیرون نیایم! همان زمانی که پدرم کنارم نشسته بود و با افتخار دستش را گرفته بودم و تکیه داده بودم به او. همان وقتی که برادر بزرگ‌ترم با موهای فرفری و کاپشن سبزش کنارم بود و زیر گوشم مدام حرف می‌زد و مرا وادار می‌کرد بخندم. با هر خنده‌ام دور و بری‌ها نگاه‌مان می‌کردند و ما مجبور می‌شدیم ساکت باشیم. پدرم از اولین لحظات سال تحویل، دست ما را گرفته بود و خانه به خانه به شهدای منطقه‌ی 18 تهران و مخصوصاً شهدای‍‌ یافت‌آباد سر می‌زد و از طرف امام هدیه‌ای برای‌شان می‌برد و من دفترچه‌ام را برده‌بودم و تک‌تک اسم هر شهید را می‌نوشتم و تاریخی را که منزلش رفتیم، ‍‌یادداشت می‌کردم. پدرم را با آن مهربانی و احترام می‌بینم و اخلاق خوبش، چه‌قدر خوب است کنار او بودن؛ اویی که هیچ وقت بدون آقا اسم‌مان را صدا نمی‌کرد و هیچ‌وقت عصبی نشد و حتی ‍‌یک‌بار هم روی‌مان دست بلند نکرد. لحظه لحظه‌ی آن خاطره می‌آید جلو چشمم و حتی کوچکی و سادگی خانه‌های‌شان. و بعد خانه‌ای که خانه‌ی شهید «لبافان» است. پدرش نامه‌ای را که برادر شهید از زندان‌های عراق فرستاده، دست پدرم می‌دهد و پدر وقتی می‌خواند، ‌های‌های گریه می‌کند. دقیقاً ‍‌یادم می‌آید گریه‌های پدرم را؛ همان گریه‌هایی که از پشت بلندگوی مسجد که می‌شنیدی، آن‌قدر بلندبلند بود و شکل خاصی داشت که بی‌اختیار گریه می‌کردی و بعد قسمتی از آن را برای جمع خواند که من الآن متنش را ندارم؛ اما ‍‌یادم هست که چون بعثی‌ها در نامه اسم بردن از امام و مسئولانِ نظام را ممنوع کرده‌بودند، آن نوجوان پانزده‌ساله به شکلی هنرمندانه معانی اسامی ‌را به کار برده‌بود که فقط ما می‌توانستیم بفهمیم منظورش چه کسی است؛ البته من هم آن وقت این رمز‌ها را خوب نمی‌فهمیدم و پدرم برایم توضیح داد.

همین‌طور ذهنم رفت در کوچهپس‌کوچه‌های ‍‌یافت‌آباد، زمانی که عید و محرم با هم‍‌ یکی شده‌بود و روز عاشورایش که دسته‌ها همه جمع شدند توی میدان‌گاه بزرگی که جلو مسجد بالا بود. چه شوری داشت! میدان بسیار بزرگی که - حالا البته تمامش را ساخته‌اند- همه‌ی دسته‌ها از آن اطراف می‌آمدند آن‌جا و پدرم که نماینده‌ی ولی‌فقیه بوده در جایگاه برای‌شان سخن‌رانی می‌کرد و من کنارش می‌ایستادم. ‍‌یادم هست آن سال لباس کمیته پوشیده‌بودم با ‍‌یک اسلحه‌ی چوبی و ایستاده‌بودم کنار پاسدارها بالای جایگاه. انگار همین الآن ایستاده‌ام آن‌جا و دارم دسته‌ها را نگاه می‌کنم. هر کدام به زبان خودشان و شیوه‌ی خودشان، عزاداری می‌کردند. ‍‌یک دسته سینه می‌زد، ‍‌یک دسته زنجیر می‌زد و... و بعد همه‌ی‌شان ‍‌یک‌دفعه ساکت می‌شدند تا به سخن‌رانی و مداحی از جایگاه گوش کنند. ‍‌یادم هست پدرم آن نامه را آن‌جا برای همه خواند که چه‌طور ‍‌یک بسیجی کم‌سن هنرمندانه همه را دعوت کرده بود به حمایت از امام، انقلاب و...

نمی‌توانم بیش‌تر از این خاطره برای‌تان بگویم و باید زودتر تمام کنم. حالا که به توصیه‌ام گوش ندادید و دارید این متن را می‌خوانید، پس بیش‌تر از این ذهن‌تان را آشفته نمی‌کنم. آخر قرار است از خاطرات عید بگوییم و حتماً باید آن خاطره هم شاد باشد و... اما من متأسفانه ذهنم هر چه گشت و گشت خاطره‌ی شادی پیدا نکرد! البته برای شما؛ وگرنه برای من همین که هنوز فکر کنم پدر و برادرم زنده‌اند و می‌توانم کنارشان بنشینم و ببوس‌شان، شیرین و شاد است.

دیگر این سطر آخر است، خیال‌تان راحت! اصلاً به سید می‌گویم که خاطره‌ای ندارم و خلاص!

CAPTCHA Image