رامین باباگلزاده
سال 1379 بود. بچههای «پایگاه مقاومت شهدا» تصمیم گرفتند نمایشگاه بزرگی در گلزار شهدا برگزار کنند. آنها احساس میکردند، شهدا و آرمانهایشان دارند به فراموشی سپرده میشوند! این تصمیم را کسانی گرفته بودند که سنّشان هجده یا نوزده سال بود؛ درست به سنّ همان هفده شهید روستایمان.
بچهها، یک ماه آرام و قرار نداشتند و شب و روز را در همان پایگاهی بودند که سالیان قبل، محلّ رفتوآمد شهدا بود و حتی بعضی شبها آنجا میخوابیدند.
«امین» که مسئول همهی این برنامهها بود، بچهها را به گروههای چهار یا پنجنفره تقسیم کرد. هر گروه مؤظف بود بخشی از کارهای نمایشگاه را بر عهده بگیرد. من و سه- چهار نفر دیگر، مأمور شدیم به خانهی شهدا برویم و بعضی از یادگارهای آنان را از پدر و مادرشان امانت بگیریم. اتفاقهایی پیش آمد که نگو و نپرس! جای همهیمان خالی بود.
پدر و مادر شهدا، وقتی لباسهای شهدا را میآوردند، آرامآرام اشک میریختند. دلشان نمیآمد این لباسها از خانهیشان خارج شود؛ انگار تکهای از وجودشان بود! چنان روی قابِ عکس شهیدشان دست میکشیدند، که دلتان را کربلایی و امام حسینی میکرد.
بچههای بسیجی که حالا مهمان یک سفرهی معنوی شده بودند، دیگر طاقت نداشتند و اشک میریختند. پدران و مادران شهید هم به این بسیجیهای نوجوان افتخار میکردند؛ این را میشد از نگاهشان فهمید.
حالا دیگر «امین» نامی برای نمایشگاه انتخاب کرده بود؛ فتحِ خون. کمکم داشت همهجا بوی خدا میگرفت. حال و هوای روستا عوض شده بود. گلزار شهدا، قلقلهای بود. قرار بود روز اول فروردین، نمایشگاه افتتاح شود. همه منتظر این لحظه بودند. میخواستند ببینند این تلاشِ یکماههی بچههای پایگاه به کجا رسیده است.
با اینکه سیزده سال از این ماجرا میگذرد، لحظاتش را به یاد دارم و بویش را استشمام میکنم. یادم میآید به منزل مادرِ شهیدی رفته بودیم که سالیانِ سال منتظر بود جنازهی فرزند شهیدش برگردد. چفیه، لباس و قرآن جیبیِ فرزندش را در بقچهای پیچیده بود. بوی خوشی داشت؛ بوی همهی یادگاریها.
در خانهای دیگر، پدری نوار کاستِ وصیتنامهی فرزند شهیدش را برای ما گذاشت. صدای «امامقلی» بود؛ شهیدی که همیشه با پدرش سرِ زمینهای کشاورزی کار میکرد. جنگ که شروع شد، به جبهه رفت و در سال 1365 به شهادت رسید. حالا پدرش، تنها شده بود. مادرش همانجا شروع کرد به نوحهخوانی برای پسرش؛ با همان زبان محلّی. دلمان خیلی برای تنهاییِ آنها سوخت.
به خانهی شهیدی رفته بودیم که از او، فیلم ویدئویی داشتند؛ فیلم شبی که جنازهی شهید را برگردانده بودند. همهی اهالی روستا بودند. «نورالدین» آرام خوابیده بود. مادرش توی فیلم میگفت: «گریه نکنید! دشمن، خوشحال میشود.»
همرزم شهید «حسین بابازاده» میگفت: «اواخرِ جنگ، حسین بسیار گوشهگیر و غمگین شده بود. او هنوز به دوستان شهیدش نرسیده بود. میگفت: «نمیدانم چرا خدا آرزویم را برآورده نمیکند!» سال 1367 بود که او هم به آرزویش رسید.»
باید از «محمدعلی» و «ولیالله» هم نام ببرم؛ دو شهیدی که از کودکی با هم بودند، با هم به مدرسه میرفتند، با هم فوتبال بازی میکردند، با هم کار میکردند و... جالب اینکه هر دو با هم در شلمچه، شهید شدند! الآن مزارشان کنارِ هم است؛ به این میگویند رفاقت.
***
نمایشگاه «فتح خون» افتتاح شد! نمایشگاه نبود، دانشگاه بود؛ هم برای کسانی که در برگزاری آن کمک میکردند و هم برای بازدیدکنندهها. مردمی را میدیدی که با خنده وارد نمایشگاه میشدند؛ اما با چشمان اشکبار از آن بیرون میآمدند. بوی عود و عنبر، تمام نمایشگاه را گرفته بود.
آنقدر آن سیزده روز خوش گذشت که دوست دارم دوباره تکرار شود؛ سیزده روز عید، با طعم شهدا. یادم میآید، وقتی داشتیم نمایشگاه را جمع میکردیم، حالِ خوبی نداشتیم. تا چند وقت بعد از آن، به گلزار شهدا میرفتیم و با شهدا درددل میکردیم. حالا دیگر رفاقتمان، عمیقتر شده بود؛ رفاقتی که همچنان پابرجاست.*
ارسال نظر در مورد این مقاله