نمایشی برای پختن سیب‌زمینی


سید‌احمد مدقق

(اسم‌هایی که در این خاطره آورده‌ام، همه مستعار هستند به غیر از اسم خودم.)

با بهزاد دشمن نبودم که هیچ، راستش آرزویم بود، رفیقم باشد و کمی به من توجه کند! بهزاد پسر خوش‌تیپی بود که پوست سفید و روشنی داشت و پدرش توی یک خیابان شلوغ و پررفت‌وآمد، شریکی با یکی دیگر مانتوفروشی بزرگی داشت. فقط به نظرم دیربه‌دیر مسواک می‌زد و موقع حرف‌زدن دندان‌های زردش پیدا می‌شد؛ ولی بعدها اتفاق‌هایی افتاد که احساس کردم رقیب سرسختی برای من است و باید خودی نشان دهم. مثل بعدازظهرِ گرم روزی که نور آفتاب از پشت روزنامه‌های کهنه‌ای که به شیشه کلاس چسبانده بودیم، عبور می‌کرد و نفس‌کشیدن را در کلاس دم‌کرده و چهل‌نفری‌مان سخت می‌کرد.

زنگ علوم بود و سؤال‌ها و تمرین‌های کتاب را حل می‌کردیم. به همه‌ی سؤال‌ها جواب داده بودم، جز یکی. سؤالش چیزی شبیه این بود: چگونه سیب‌زمینی را بپزیم که کم‌ترین مقدار گاز مصرف شود؟

از کجا می‌دانستم؟ آن زمان یک چایی هم نمی‌توانستم برای خودم دم‌کنم. از مادرم که پرسیده بودم، گفته بود: «اول پوست می‌کنی، بعد می‌پزی!»

گفتم: «می‌دانم؛ ولی روشی که بیش‌ترین صرفه‌جویی در مصرف گاز شود؟» مادرم خوش‌حال از این‌که برای یک‌بار هم که شده می‌تواند در درس و مشقم کمک کند، گفت: «باید گاز را کم ‌مصرف کنی!»

بیخیال جواب‌دادن آن سؤال شدم؛ ولی آن روز از شانسم، معلم علوم صاف به من اشاره کرد و گفت: «مدقق! جوابش چی می‌شه؟» سرخ و سفید شدم و حرفی برای گفتن نداشتم. خواستم بگویم: «آقا اجازه! همه را جواب دادیم به‌جز این یکی»؛ ولی آقامعلم گفت: «حیف از آن همه تعریفی که پیش معلم‌ها کردم.» بهزاد دستش را برد بالا و گفت: «اجازه آقا! اجازه! ما بگیم!»

بهزاد سرش را برد داخل دفتر علومش و خواند: «ابتدا آتش زیر قابلمه‌ی سیب‌زمینی را زیاد می‌کنیم تا آب جوش بیاید. بعد از جوش آمدن آب، طوری که حالت جوشش نیفتد، شعله‌ی گاز را کم و صبر می‌کنیم تا سیب‌زمینی بپزد.»

معلم علوم سرش را بالا و پایین برد و غلیظ گفت: «آففرین! خودت هم تا به حال سیب‌زمینی پختی؟»

بهزاد گفت: «بله آقا!»

- چه‌جوری؟

- آقا اجازه! اول شعله‌ی گاز را زیاد کردیم تا آب جوش بیاید؛ بعد گاز را کم کردیم و مواظب بودیم آب از جوش نیفتد!

همان موقع تصمیم گرفتم در اولین فرصت، سیب‌زمینی را به همان روش آبپز کنم. چندباری هم برای مادرم توضیح دادم که از این به بعد چه‌طور سیب‌زمینی را بپزد. یادم نیست گوش داد یا نه. آن روز گذشت. بهزاد خاطره‌ی آن روز یادش ماند یا نه نمی‌دانم؟ ولی می‌دانم حتماً خاطره‌ی روزی را که بازرس از آموزش و پرورش آمده بود، تا مدت‌ها یادش بود؛ چون دیدم چند جایی تعریفش می‌کرد.

بازرس، دفترنمره را ورق می‌زد و صفحه‌های مختلفش را با دقت نگاه می‌کرد. روی بعضی اسم‌ها دست می‌گذاشت و از معلم‌مان سؤال‌هایی در موردشان می‌پرسید. صدای‌شان را نمی‌شنیدم. اسماعیل روشن، چندباری از نیمکتش بلند شد، دوید پیش میز آقامعلم و گردن‌می‌کشید ببیند بازرس و آقامعلم به چی نگاه می‌کنند. آقامعلم هم با اخم دست روی شانه‌ی اسماعیل می‌گذاشت و از روی دفترنمره بلندش می‌کرد تا برود سرجایش بنشیند. مدتی که گذشت، سؤال‌های بازرس شروع شد. از همه نمی‌پرسید؛ از تعدادی که قبلاً با مشورت و صحبت با آقامعلم شناسایی‌شان کرده بود. به من که رسید، گفت: «سر جایت بایست.» از جایم بلند شدم و سعی‌ کردم آرنج آستین‌هایم پیدا نباشد؛ چون «خاله‌چمن» تازه آرنج آستین پیراهنم را پینه کرده بود. آن روزها خاله‌ام که اسمش چمن بود، برای مدتی از ولایت آمده بود پیش ما زندگی کند. خیاط ماهری بود و از لباس عروس تا کلاهِ خان‌های ولایت‌مان را می‌توانست بدوزد. فقط مشکلی که داشت، خیلی به هارمونی رنگ‌ها اعتقادی نداشت! با استادی و دقت خوبی آرنج آستین پیراهنم را که سوراخ شده بود، پینه کرده بود. رنگ پیراهنم یادم نیست؛ ولی خوب یادم می‌آید پارچه‌ای که از آن برای پینه استفاده کرده بود، بنفش‌رنگ بود و پیراهنم رنگ روشنی داشت. خیلی به چشم می‌زد! بازرس گفت: «بیا وسط کلاس بایست.» رفتم وسط کلاس ایستادم و منتظر سؤال‌های بازرس شدم. بازرس از بین هزاران سؤالی که در مورد کهکشان‌ها و تاریخ حمله‌ی افغان‌ها به اصفهان و علل فروپاشی سلسله‌ی آق‌قویولون‌ها و انواع برگ‌های سوزنی‌شکل درختان می‌توانست بپرسد، به من گفت: «می‌توانی جنوب جغرافیایی کلاس را پیدا کنی؟» البته که جوابش را بلد بودم. اگر به سمت شمال می‌ایستادم و دست راستم را سمت مشرق می‌گرفتم، دست چپم غرب می‌شد و پشت سرم جنوب. دستم را تا نیمه بالا و باز پایین آوردم. اگر دستم را بالا می‌آوردم، پینه‌ای که خاله‌چمن به آستین پیراهنم زده بود، مثل پرچم لشکری فروپاشیده و در حال فرار، از همه‌جای کلاس پیدا بود. همان‌طور ساکت ماندم. بازرس دوباره پرسید. چیزی نگفتم. بازرس گفت: «در دفترنمره، نمره‌های خوبی برایت ثبت شده بود. سؤال سختی پرسیدم؟» بهزاد که آرام و قرار نداشت، دستش را بالا و پایین می‌کرد. بازرس از او پرسید، گفت: «اگر به سمت شمال بایستیم و دست راست‌مان را سمت مشرق بکنیم و دست چپ‌مان را سمت مغرب، پشت سرمان جنوب خواهد بود.» بازرس گفت: «بارک‌الله! حالا بیا وسط کلاس، جنوب جغرافیایی کلاس را پیدا کن.» بهزاد آمد و جملاتش را تکرار کرد؛ ولی نتوانست جنوب کلاس را پیدا کند. من بلد بودم. می‌دانستم غرب کلاس کجاست. غرب جایی است که خورشید غروب می‌کند؛ یعنی همان سمت پنجره‌ها که بعد از ظهرها نورش از پشت روزنامه‌های کهنه عبور می‌کرد و می‌خورد به گوش‌های بادبزنی‌ام و هر کسی که از پشت سر به گوش‌هایم نگاه می‌کرد، می‌دید قرمزِ قرمز شده است؛ به همین دلیل با هزار التماس و کلک، به معلم گفته بودم جایم را عوض کند. باید دست چپم را سمت پنجره‌ها می‌گرفتم. دست راستم سمت شرق می‌شد و روبه‌رویم، یعنی ته کلاس می‌شد شمال. پشت سرم هم، یعنی همان تخته‌سیاه می‌شد جنوب کلاس. همهی این‌ها را گفتم؛ ولی توی دلم. به فکرم هم نرسید بدون این‌که دست‌هایم را بالا ببرم و سمت شرق و غرب بگیرم، می‌توانم با زبانم همین‌ها را بگویم و شمال و جنوبِ کلاس را نشان بدهم.

بازرس رفت. معلم‌مان گفت: «بهزاد! آفرین! آفرین! مدقق، از تو انتظار بیش‌تری داشتم.» به خانه‌ی‌مان که برگشتم، همان شب دعوا کردم. گفتم که دیگر هیچ‌وقت این پیراهن‌های پینه‌بسته را نمی‌پوشم. با خاله‌چمن هم دعوا کردم. خاله‌چمن ادب و احترام بچه‌های هم‌سن‌مان را در افغانستان به رخ‌مان کشید و قصه‌ها گفت. هیچ گوش نکردم! فقط یادم است، پدرم مرا به گوشه‌ای برد، گوشم را پیچاند و تهدیدم کرد که احترام خاله‌چمن را باید نگه داشت.

همه‌ی این خاطرات را می‌شد فراموش کرد. واقعاً می‌شد فراموش کرد؛ ولی مگر می‌شد ماجرای تئاتر برگزار کردن‌مان را در جشن دهه‌ی فجر فراموش کنم؟ هر یک از کلاس‌ها که دوست داشت، می‌توانست گروه تئاتر تشکیل بدهد. درس فارسی‌مان به نمایش‌نامه‌ی (حجر بن عدی) رسیده بود. معلم‌مان گفت: «بد نیست همین نمایش‌نامه را بازی کنید!» به من گفت. به بهزاد گفت. به بعضی دیگر از بچه‌های کلاس هم گفت. ما قبول کردیم. بهزاد هم؛ ولی بعدها گفت که خودش یک نمایش‌نامه نوشته است و دوست دارد همان را اجرا کند. اصرار که کرد، معلم‌مان یک‌دفعه گفت: «چه اشکالی داره؟ هر دو را اجرا کنید.» نمایش «حجر بن عدی» را مدقق اجرا کنه؛ بهزاد هم نمایش‌نامه‌ی خودش را. قبول کردیم؛ یعنی بیش‌تر شبیه دستور بود تا پیشنهاد. روزهای اول خیلی رقابت‌مان پیدا نبود؛ ولی هر چه بیش‌تر به دهه‌ی فجر نزدیک می‌شدیم، حس رقابت بیش‌تر در بین دو گروه شکل می‌گرفت. به‌خصوص این‌که بهزاد قصه‌ی نمایش‌نامه‌اش را مخفی نگه داشته بود و ما نمی‌دانستیم ماجرایش چیست؟ بچه‌های گروه تئاتر بهزاد، بعد از مدرسه می‌رفتند خانه‌ی او و همان‌جا تمرین می‌کردند. خانه‌ی‌شان بزرگ بود و حسابی جا برای تمرین تئاتر داشت. من که ندیده بودم، شنیده بودم؛ ولی ما برای پیداکردن جا برای تمرین مصیبت داشتیم. توی خانه‌ی هیچ کدام‌مان نمی‌شد تمرین کنیم. یا پدر و مادرها اجازه نمی‌دادند یا کوچک بود یا به هر دلیلی. فقط خانه‌ی اسماعیل روشن می‌شد برویم. اسماعیل روشن، نقش جلادِ ابن‌زیاد را بازی می‌کرد؛ یعنی همان کسی که قرار بود حجر بن عدی را دستگیر کند. من هم سرباز حجر بن عدی بودم. یک روز بچه‌های گروه نمایش‌مان، جمع شدیم برویم خانه‌ی اسماعیل روشن. دم در، هنوز از پله‌ها بالا نرفته بودیم که ابوذر گفت: «اسماعیل! اگر پذیرایی چیزی هست، بعد از تمرین نمایش بیار که جلسه‌ی تمرین به هم نریزه.» درِ اتاق‌ها را که باز کرد، چشمم صاف افتاد به مادر اسماعیل که آستین‌هایش را بالازده و دم در آشپزخانه یک سینی دستش بود. خانه‌ی‌شان بوی شلغم پخته می‌داد. احتمالاً از همان قابلمه‌ای که روی بخاری گذاشته بودند. تا چشم مادر اسماعیل به ما افتاد، دست‌پاچه سمت ما آمد. نمی‌دانم بیش‌تر ترسیده بود یا غافل‌گیر شده بود. از همان دم در، دست‌هایش بیرون را نشان می‌داد و می‌گفت: «بیرون! بیرون!» اسماعیل گفت: «مامان! می‌خواهیم تمرین نمایش بکنیم.» مادرش گفت: «روی همین پله‌ها تمرین بکنید.» ابن‌زیاد می‌توانست روی پله بنشیند و دستور بدهد؛ ولی مشکل این بود که سربازان باید یاران حُجر را کشان‌کشان می‌آوردند جلوی ابن‌زیاد. روی پله‌ها که نمی‌شد. مدتی را روی همان پله‌ها نشستیم و حرف زدیم. در مورد نمایشی که بهزاد می‌خواست اجرا بکند. بعد در مورد مکان تمرین برای نمایش هم فکر کردیم. قرار شد بعد از تعطیل‌شدن کلاس‌های درس‌مان، حدود نیم ساعت هر روز در نمازخانه‌ی مدرسه‌ی‌مان تمرین کنیم. با معاون پرورشی و معلم‌مان هماهنگ کردیم؛ ولی یادمان رفت با فرّاش مدرسه هماهنگ کنیم. روز اول تمرین به دعوای این گذشت که چه کسی ابن‌زیاد باشد؛ من یارِ حجر بن عدی شدم. به زحمت به یکی از بچه‌های گروه هم قبولاندیم که اِبن‌زیاد باشد. چون کمی چاق و هیکلی هم بود و به نقشش می‌آمد. نیم ساعت‌مان شد یک ساعت. تا از نمازخانه آمدیم بیرون، یکی از بچه‌ها جیغ‌زد: «درِ سالن‌ها را قفل کرده‌اند.» گیر کرده بودیم. به سمت هر دری که فکر می‌کردیم شاید باز باشد، دویدیم؛ ولی همه‌ی راه‌ها بسته بود! ابوذر گفت: «اوه اوه! بیش‌تر از این دیر کنم، بابام منو می‌کُشه!» مدتی از پشت پنجره‌ها جیغ کشیدیم، شاید فرّاش مدرسه همان نزدیکی‌ها باشد؛ ولی صدای‌مان به کسی نرسید! هوا داشت تاریک می‌شد. بعضی‌ها شروع کردند به گریه‌کردن. صدای ابوذر از طبقه‌ی بالا ما را به سمت پله‌ها کشاند. ابوذر گفت: «پنجره‌ی یکی از کلاس‌ها حفاظ نداره. می‌شه از آن‌جا رفت پایین.» رفتیم دم پنجره. سرم را بردم بیرون و پایین را نگاه کردم. به نظرم رسید حیاط مدرسه یک گودال بزرگ و عمیق است. سرم گیج رفت. هر کسی نگاه کرد، چیزی نگفت؛ ولی از قیافه‌ی‌شان پیدا بود که حالی شبیه من داشتند. فقط ابوذر با صدایی لرزان گفت: «بیش‌تر از این دیر کنم، بابام می‌کُشه!» و جست زد جلوی پنجره. صورتش را طرف ما کرد و با پشت، سمت بیرون پنجره رفت. دست‌شویی‌ام گرفته بود. ابوذر خودش را از پنجره آویزان کرد و پایین‌تر رفت. لحظه‌ای بعد، همان‌جا گیر کرد. همه‌ی‌مان سر را از پنجره بیرون بردیم و به ابوذر که چهارچنگولی به درز بین آجرها چسبیده بود، گفتیم: «خب برو پایین دیگه!» ابوذر با صدایی خفه گفت: «نمی‌تونم.» گفتیم: «بیا بالا!» صورت عرق‌کرده‌اش را طرف ما گرفت و باز گفت: «نمی‌تونم!» نمی‌دانم چند سال گذشت. به هر حال خیلی طولانی بود. یک‌دفعه درِ مدرسه باز شد و فرّاش مدرسه، سنگک به دست وارد حیاط شد. تا ما را دید، دوید به سمت‌مان. داد و بیداد می‌کرد و شاخ و شانه می‌کشید. با دسته‌کلیدی که به کمرش بسته بود، درِ سالن را باز کرد و آمد طبقه‌ی دوم. ابوذر را بالا کشید و ما تا در باز سالن را دیدیم، گریختیم سمت کوچه. آن شب کسی کتک خورد یا نخورد، هیچ‌کس چیزی برای بقیه تعریف نکرد، فقط همان اولین و آخرین تمرین شد تا روز نمایش.

روز جشن، با گروه نمایش‌مان رفتیم توی سالن و منتظر ماندیم نوبت‌مان شود. سر زانوهایم می‌لرزید و تا نوبت‌مان شود دو بار دست‌شویی‌ام گرفت. معاون پرورشی‌مان اجازه داد برای اولین بار از دست‌شویی معلم‌ها استفاده کنم. بهزاد و گروهش نمایش‌شان را اجرا می‌کردند. صدای همهمه و هیاهوی بچه‌های مدرسه، از حیاط تا دست‌شویی معلم‌ها هم می‌رسید. از دست‌شویی که بیرون آمدم، دیدم اعضای گروه نمایش‌مان سرشان را به شیشه چسبانده‌اند و نمایش بهزاد را می‌بینند. تا رسیدم، گفتند: «مدقق! نمایش اونا خیلی خوبه، مال ما به ‌درد نمی‌خوره.» از پشت حفاظ شیشه‌ها و نرده‌های پنجره، چند نفری را دیدم که جلو جایگاه مشغول اجرای نمایش بودند. دیدم یکی‌شان لباس زنانه تنش کرده بود و نقش یک زن بداخلاق را بازی می‌کرد و با جارو دنبال یکی دیگه کرده بود. بچه‌های مدرسه از خنده غش کرده بودند. اعضای گروه نمایش ما به کلی روحیه‌ی‌شان را باخته بودند. تا نوبت‌مان شد و رفتیم روی جایگاه، صداهای‌مان حسابی می‌لرزید. من وسط‌های نمایش باید می‌رفتم روی صحنه. همان‌جا توی سالن ماندم و بازی افراد گروه را تماشا می‌کردم. ابن‌زیاد فریاد می‌کشید: «احمق‌ها دور مرا گرفته‌اند!» بعد یکی از سربازان ابن‌زیاد می‌گفت: «قربان! حُجر مثل سایه است.» چیزی به واردشدن من به صحنه نمانده بود. قرار بود من زیر شکنجه اعتراف نکنم و سربازان ابن‌زیاد مرا بکشند. دست‌شویی‌ام گرفته بود؛ ولی معاون پرورشی دیگر نبود تا ازش اجازه بگیرم. تازه فرصتی هم نبود! تا می‌رفتم دست‌شویی و برمی‌گشتم، دیر می‌شد. ابن‌زیاد دستور داد یار حجر را بیاورند تا از زیر زبانش بیرون بکشند حجر کجاست و دستگیرش کنند. نمایش‌نامه‌ی‌مان غمگین بود؛ ولی با هر حرفی که می‌زدیم، بچه‌ها هو می‌کشیدند و می‌خندیدند. به‌خصوص وقتی اسماعیل روشن که از افراد ابن‌زیاد بود، آمد و مرا کشان‌کشان برد وسط جایگاه. احساس می‌کردم که سیب‌زمینیِ پخته‌شده‌ای در بین آب‌جوش هستم و هیچ‌کس هم حواسش نیست زیر شعله‌ی گاز را کم کند تا در مصرف گاز صرفه‌جویی شود. ابن‌زیاد فریاد می‌کشید: «حجر کجاست؟» و من با صدایی که به زحمت شنیده می‌شد، می‌گفتم: «هرگز! هرگز!» ابن‌زیاد دستور کشتن مرا داد. قبل از اجرا، فکر می‌کردم به این‌جای نمایش که برسد، بچه‌ها گریه می‌کنند. باید طنابی می‌آوردند و دور گردنم می‌پیچاندند. به خاطر کمبود امکانات، ابوذر شال‌گردنش را درآورد و مثل طناب دور گردن من پیچید؛ از یک طرف خودش گرفته بود و از طرف دیگر هم اسماعیل روشن. قبل از اجرا تصمیم گرفته بودم نمایش به این‌جا که می‌رسد و بچه‌ها هم مشغول گریه هستند، برای تأثیر بیش‌تر دست‌وپا بزنم و با حرکت آهسته خودم را روی زمین بیندازم؛ ولی هیچ‌کدام از این کارها را نکردم. احساس می‌کردم آخرین ذره‌ی انرژی‌ام تمام شده و فقط به این فکر می‌کردم که زودتر از پیش چشم آن‌همه جمعیت بُگریزم و گریختم. هرچند تا مدت‌ها در همه‌ی زنگ‌های تفریح هر کسی من یا یکی از اعضای گروه نمایش را می‌دید، به همدیگر نشان می‌دادند و درِ گوشی پچ‌پچ می‌کردند و می‌خندیدند.

آخرهای همان سال تحصیلی بود. بسیاری از خاطره‌ها و اتفاق‌ها، یا فراموش شده و یا در ذهن بچه‌ها کم‌رنگ شده بودند؛ حتی اگر اتفاقی به بزرگیِ خراب‌کاری‌مان در نمایش دهه‌ی فجر باشد. نزدیک امتحانات آخر سال، کلاس‌ها نیمه‌تعطیل بود و بوی تعطیلی همه‌جا پیچیده بود. گاهی معلم‌ها دوتا کلاس را یکی می‌کردند و برای تقویتی، نمونه‌سؤال کار می‌کردند. ترتیب هرروزه‌ی کلاس‌ها که به هم می‌ریخت، هر جایی که دوست داشتیم، می‌نشستیم و این خودش تنوع داشت و برای ما جذاب بود. یک روز هم ناخواسته نشستم کنار بهزاد. دوتا کلاس را یکی کرده بودند و با این‌که چند تا نیمکت هم از کلاس دیگر آورده بودند، جا برای نشستن کم بود و همه تنگ هم نشسته بودیم. بهزاد کیفش را به زحمت از جاکیفیِ تنگ نیمکت بیرون کشید و چند تایی کتاب از آن بیرون آورد. در بین کتاب‌هایش، کتابی متفاوت دیدم. اول فکر کردم کتاب داستان یا رُمان است. زود برداشتمش. بهزاد اهمیتی نداد. انگار توی کیفش دنبال چیزی دیگر می‌گشت! روی جلد کتاب نوشته شده بود: «گام به گام، حل کامل تمرینات کتاب‌های درسی به همراه نمونه‌سؤال.» همه‌ی تمرین‌ها و سؤال‌های کتاب را حل کرده بود. قسمت سؤال‌های علوم را آوردم. دنبال سؤالی می‌گشتم که مدت‌ها قبل در پاسخش عاجز مانده بودم. کتاب را تند تند ورق زدم. ورق زدم و پیدایش کردم.

سؤال: چگونه سیب‌زمینی را بپزیم که کم‌ترین مقدار گاز مصرف شود؟

پاسخ: ابتدا آتش زیر قابلمه‌ی سیب‌زمینی را زیاد می‌کنیم تا آب جوش بیاید. بعد از جوش‌آمدن آب، طوری که از حالت جوشش نیفتد، شعله‌ی گاز را کم می‌‌کنیم و صبر می‌کنیم تا سیب‌زمینی بپزد.

به بهزاد نگفتم که کلک زدی. نگفتم که جهت جنوب جغرافیایی کلاس را می‌دانستم و تو نمی‌دانستی. نگفتم از کجا معلوم که آن نمایش‌نامه را هم خودت نوشته بودی. حالا سال‌ها از آن روزها گذشته است و می‌دانم اگر یک روزی بهزاد را ببینم، باز هم چیزی نخواهم گفت.

 

CAPTCHA Image