لعیا اعتمادی
یکی- دوهفتهای بیشتر به عید نوروز نمانده بود. یک روز، مادرم، من و خواهرم را برد تا برایمان لباس عید بخرد.
از یک طرفی خوشحال بودم که صاحب لباس نو میشوم، و از طرف دیگر، توی دلم دعادعا میکردم که لباس عیدم، مثل هر سال شبیه لباس خواهرم نباشد؛ چون هر سال مادرم لباسهای عید من و خواهرم را یکشکل میخرید؛ فقط رنگهایشان با هم فرق میکرد.
کوچهها و خیابانها پر بود از مردم و دستفروشهایی که بساطشان را پهن کرده بودند روی زمین. توی بساط دستفروشها همهچیز پیدا میشد؛ از لباس، کیف و کفش گرفته، تا ظرفوظروف و وسایل آشپزخانه. همانطور دست خواهرم را گرفته بودم و ویترین مغازهها را نگاه میکردم، که یکدفعه چشمم افتاد به لباس پشت ویترین یک مغازه؛ درست شبیه لباسی بود که سارا، دوستم، روز جشن تولدش پوشیده بود. نگاهی به خواهرم کردم و با ایما و اشاره به او فهماندم که لباس پشت ویترین را نگاه کند. او هم سرش را تکان داد. از چند روز پیش، روی مخ خواهرم کار کرده بودم که هر لباسی را من انتخاب میکنم و میخواهم بخرم، پایش را بکند توی یک کفش که الّاوبلّا آن را دوست ندارد؛ در حالی که با خوشحالی به نقشهای که با خواهرم کشیده بودم فکر میکردم، لباس را به مامان نشان دادم. مامان که از انتخاب من راضی به نظر میرسید، به صورت خواهرم نگاه کرد و گفت: «ریحانه! تو چی میگی؟ دوسش داری؟»
خواهرم با خوشحالی گفت: «آره مامانجان! خیلی قشنگه، منم همینو میخوام!»
از شنیدن این حرف، کم مانده بود بزنم زیر گریه؛ برای اینکه خواهرم را یاد قول و قراری که توی خانه با هم گذاشته بودیم، بیندازم، گفتم: «ریحانه! مطمئنی که این لباسو میخواهی؟ رفتیم خونه نگی که...»
ریحانه گفت: «آره، همینو میخوام!» بعد رو به مامان کرد و گفت: «مامان بریم بخریم تا تموم نشده!»
آن سال از اینکه لباس عیدم شبیه خواهرم بود ناراحت بودم؛ اما بیشتر از یکشکلبودن لباسم، به خاطر ازدستدادن کیف پول منجوقدوزی شدهام، که برای حقّ سکوت به خواهرم داده بودم، ناراحت بودم.
ارسال نظر در مورد این مقاله