بهاری که فراموشش نمی‌کنم


زهره وثوقی

سالی که امتحان کنکور داشتم، خوب به یاد دارم. یک هفته از عید نوروز گذشته بود. برای دید و بازدید به خانه‌ی هیچ کس نرفته بودم و با مهمان‌هایی که به خانه‌ی‌مان می‌آمدند، روبه‌رو نمی‌شدم؛ اما باز هم به دلیل رفت‌وآمدهای دوست و فامیل، خانه جای مناسبی برای درس‌خواندن نبود. خیلی از کتاب‌هایم هم مانده بود که هنوز لای آن‌ها را باز نکرده بودم. با یک دنیا نگرانی، لباس پوشیدم و به خانه‌ی زهره، صمیمی‌ترین دوستم رفتم. در را که به رویم باز کرد، انگار از خوش‌حالی می‌خواست بال دربیاورد! گفت: «وای! چه خوب شد که آمدی؛ اگر بگویم کتاب شیمی را که با هم شروع کردیم هنوز به نصفه نرسانده‌ام، باور نمی‌کنی.» و همین‌طور که به طرف اتاقش می‌رفتیم، برایم تعریف کرد که مغزش کاملاً تعطیل است، همه‌چیز را قاتی کرده و هرچه را خوانده، از یادش رفته. اگر الآن بود، می‌گفتم: «جانا سخن از زبان ما می‌گویی»؛ اما آن موقع هنوز این عبارت را بلد نبودم. با کلی آه و ناله و شکایت از وضعیتم وارد اتاقش شدم و لبِ تخت‌خوابش نشستم. او رفت و با دو فنجان چای برگشت. با نگرانی به هم نگاه کردیم. انگار هر دو داشتیم هم‌دیگر را در خواب می‌دیدیم! بالأخره من شروع کردم و گفتم: «زمان دارد مثل برق و باد می‌گذرد، کتاب‌های نخوانده روی هم تلمبار شده‌اند و مهمان‌ها هم که....» وسط حرفم پرید و گفت: «صبر کن الآن برمی‌گردم.» من، فنجان چایم را تمام نکرده بودم که برگشت و در حالی که دست‌هایش را به هم می‌‌کوبید، با خوش‌حالی گفت: «از مادرم اجازه گرفتم که با هم برای درس‌خواندن به باغ‌مان برویم. اگر راحت بودیم، تا زمان کنکور همان‌جا می‌مانیم، اگر هم راحت نبودیم، بعد از یک هفته برمی‌گردیم. من تهِ فنجانم را سرکشیدم؛ اما جوابش را ندادم. عادت داشتم فقط در اتاقم درس بخوانم و هیچ‌جای دیگر را مناسب نمی‌دیدم! فرصتی هم برای ریسک‌کردن نداشتم؛ اما به اصرار زهره و با کلی تردید، بالأخره قبول ‌کردم. به خانه برگشتم و بعد از گرفتن اجازه از خانواده‌ام وسایل لازم و کتاب‌هایی را که قرار بود در آن هفته بخوانیم، برداشتم و با اتوبوس به طرف باغ‌شان حرکت ‌کردیم. باغ، در یکی از دهات اطراف اصفهان بود. پدرش که مرد خیّری بود، برای آبادی آن دِه تلاش زیادی کرده بود؛ به همین دلیل اهالی دِه  می‌شناختندشان و برای‌شان احترام قائل بودند. وقتی به ده رسیدیم، هر زنی را که در راه می‌دیدیم، پس از سلام و احوال‌پرسی دنبال ما می‌آمد. زمانی که به درِ باغ رسیدیم، تعدادی زن و کودک همراه ما بودند. از سروصدا، همسایه‌های اطراف هم که همیشه مواظب باغ بودند، از خانه بیرون آمدند و با سؤال‌های فراوان، فهمیدند که ما برای کنکور درس می‌خوانیم و قرار است یک هفته آن‌جا باشیم و ببینیم اگر بهتر از خانه، درس توی مغزمان فرورفت، تا تابستان همان‌جا بمانیم و... بالأخره در را باز کردیم و وارد باغ شدیم. آن‌ها هم مجبور شدند به خانه‌های‌شان برگردند. باغ بزرگی بود با درختانی پُر از شکوفه‌های سفید و صورتی. از لابه‌لای شاخه‌ها و شکوفه‌ها می‌شد قله‌ی چند کوه بنفش را دید. از وسط باغ هم یک جو، با آب بسیار زلال رد می‌شد که دو طرفش پُر از گل‌های رنگارنگِ خودرو بود. صدای پرنده‌های مختلف و جیک‌جیک گنجشک‌ها چنان غوغایی به‌پا کرده بود که دیگر اثری از صدای سکوت بکر باغ نبود. بهار با تمام جلوه‌هایش آن‌جا حضور داشت! من که هنوز وسایلم دستم بود، ایستادم و در حالی که در آن هوای پاک شناور شده بودم، به منظره نگاه کردم؛  ولی آن‌همه زیبایی را درک نمی‌کردم؛ چون ذهنم مثل پرنده‌ای در قفسی از تشویش و نگرانی اسیر بود. زهره از داخل ساختمان صدایم کرد. پیشش رفتم. یک طرف باغ، ساختمان قشنگی با سقف شیروانی قرمز ساخته بودند که داخل آن، همه‌جور وسیله‌ی راحتی بود. وسایل‌مان را در جای مناسب گذاشتیم. زهره فوری زیر کتری را برای آماده ‌کردن چای روشن کرد.

چند روز گذشت و ما از نتیجه‌ی کارمان خیلی راضی بودیم. زنان همسایه هم گاه‌گاهی به ما سرمی‌زدند و برای‌مان غذا و تنقلات بومی می‌آوردند. یک روز، بعد از چند ساعت درس‌خواندن، آمدیم لب جو نشستیم و پاهای خسته‌ی‌مان را در آب سردِ آن گذاشتیم. هوا خیلی خوب بود. زهره با حسرت گفت: «کاش امروز، روزِ بعد از کنکور بود!» گفتم: «وااای! آن‌وقت با هم می‌رفتیم و کلی خرید می‌کردیم.» او درباره‌ی کارهایی که می‌خواست بعد از کنکور انجام بدهد، صحبت کرد و من از آرزوهای بزرگم گفتم. خلاصه، ساعتی سرگرم رؤیاهای قشنگ آینده شدیم که ناگهان زنگِ درِ باغ ما را به خود آورد. با هم پشت ِ در رفتیم. پیرزن همسایه بود. گفت: «چه‌قدر وِر، وِر، وِر، وِر درس می‌خوانید! کمی بیایید توی دِه بین مردم. بیایید ببینید دشت و صحرا پُر از لاله‌های خودرو شده، حیف نیست آن‌ها را نبینید؟»  من و زهره به هم نگاه کردیم، با خوش‌حالی دویدیم توی ساختمان، کتاب‌ها را گذاشتیم، خودمان را آماده کردیم و همراه پیرزن رفتیم. درِ باغ به یک میدان کوچک بازمی‌شد که معمولاً پیرمردهای دِه آن‌جا دور هم می‌نشستند و محل تجمع مردم بود. تعدادی از زنان همسایه، پیش‌مان آمدند و حال‌مان را پرسیدند. صدای خنده و شادی بچه‌هایی که با هم بازی می‌کردند، محله را برداشته بود و چندتا جوان پانزده – شانزده‌ساله هم ایستاده بودند و با هم حرف می‌زدند. من چشمم به  دو الاغ افتاد که یکی از آن‌ها خیلی کوچک و پشمالو بود. به طرفش رفتم. چشم‌های معصومی داشت. دلم برایش سوخت. اصلاً من همیشه دلم برای الاغ‌ها می‌سوزد؛ چون به آن‌ها خیلی ظلم می‌شود. دستم را روی سرش کشیدم و نوازشش کردم. یکی از آن جوان‌ها به طرفم آمد و پرسید: «می‌خواهی سوارش شوی؟» گفتم: «نه، حیوانِ زبان‌بسته گناه دارد.» جوانک خندید و گفت: «بَه! این‌قدر بارِ سنگین سوارِ این‌ها می‌کنند که حد ندارد؛ تو وزنی نداری.» زهره جلو آمد و گفت: «نگو گناه دارد، بگو می‌ترسم.» جوانک از زهره پرسید: «تو می‌خواهی سوار شوی؟» زهره با خوش‌حالی گفت: «بله؛ اما من چاق و سنگینم، سوارِ آن بزرگه می‌شوم.» زن‌ها به او کمک کردند و زهره را روی الاغ نشاندند. برای آن‌ها خیلی جالب بود که یک دختر شهری روی الاغ نشسته است. همه دورش جمع شده بودند و با نوعی احساس پیروزی می‌خندیدند. الاغ آرام‌آرام شروع به حرکت کرد؛ اما نمی‌دانم چه‌طور شد که یک‌مرتبه جفتکی انداخت، رَم کرد و چنان سرعت گرفت که زن و مرد و کودک و جوان دنبالش می‌دویدند و فریادمی‌زدند؛ اما به گرد پایش نمی‌رسیدند. الاغ افسار نداشت و زهره‌ی بیچاره دست‌هایش را دور گردن او حلقه کرده بود و جیغ می‌کشید. من هم با آن‌ها می‌دویدم و شاهد آن صحنه بودم؛ در حالی که فکر می‌کردم اگر زهره را با آن سرعت زمین بزند، چند جای بدنش خواهد شکست و این‌که تکلیف امتحان کنکور او چه خواهد شد و... یک‌مرتبه یکی از آن جوان‌ها که از همه تندتر می‌دوید، دُم الاغ را گرفت؛ اما او چنان با سرعت می‌دوید که جوان را حدود ده-پانزده متر روی زمین کشید و با خودش برد؛ اما جوان دمش را رها نکرد تا این‌که بالأخره عده‌ای به او رسیدند و الاغ را نگه‌ داشتند و زهره را که صورتش رنگ گچ شده و زبانش بند آمده بود، پایین آوردند.

از آن روز به بعد، تا زمان کنکورکه آن‌جا بودیم، دیگر از باغ بیرون نیامدیم.

 

CAPTCHA Image