نفس کوه با عطر علف


غلامرضا بکتاش

 

 

وقتی بچه‌ی روستا باشی، نوروز و ایام عیدت با بچه‌های شهر متفاوت است. به قول معروف: امشو اول بهاره، موقع کشت و کاره!

قبل از رسیدن عید، به باغ انگور می‌رفتیم و به کشت گندم و جو سرمی‌زدیم. اهل سفر نبودیم. ماشین نداشتیم. سفر برای من، رفتن به کوه، باغ و چشمه بود. با دیدن اولین گل‌های همیشه‌بهار، بوی نوروز را حس می‌کردم و چند گل قبل از رسیدن نوروز از کوهی که تا خانه‌ی‌مان فاصله‌ای نداشت، می‌چیدم.

الآن هم همین کار را می‌کنم؛ بعد از کوه سرازیر می‌شدم. کنار قنات می‌رفتم و ماهی‌ها را می‌دیدم. ماهی عید ما خریدنی نبود. من برای عید، ماهی‌ها را در قنات ملاقات می‌کردم.

عیدی هم می‌گرفتیم؛ اما سکه. لباس نو هم می‌پوشیدیم؛ اما گشاد.

لباس و کفش ما، هیچ‌وقت اندازه نمی‌شد؛ چون خانواده آن را بزرگ‌تر انتخاب می‌کردند تا دو- سه سال با آن سرکنیم.

بازی‌کردن از بهترین اتفاق‌های نوروز بود. فامیل زیادی نداشتیم. هوای بارانی، کاسه‌کوزه‌ی ما را به هم می‌ریخت؛ ولی هوای آفتابی باعث می‌شد مثل زنبورها از کندو بیرون بزنیم.

نوروز را مشق‌های زیاد تلخ می‌کرد؛ تکالیف سنگین و...

من از آب شدن یخ‌ها لذت می‌بردم، وقتی باران می‌آمد. با پرواز پروانه‌ها و کفشدوزک‌ها بهار را می‌چشیدم؛ مثل مورچه از دل زمین سردرمی‌آوردم و...

علف‌چیدن برای گوسفندان و بزها هم کار را سخت می‌کرد و ما را از بازی می‌انداخت.

من روستایی بودم و روستایی ماندم!

باغ‌داری و چوپانی را تجربه کردم و عید با مزه‌ی باغ، چرای گوسفند در کوه و عطر علف‌ها و شیر تازه می‌چسبید!

حالا دلم برای معصومیت آن روزها که با سکه‌ای شاد می‌شدم، تنگ شده است!

دلم کفش بزرگ و شلوار گشاد می‌خواهد! دلم برای جوانیِ پدر و مادرم تنگ شده! دلم، نفس تازه‌ی کوه با عطر علف می‌خواهد!...*

CAPTCHA Image