سال نو، طرح نو


محمد رمضانی

ما سه‌تا بچه بودیم؛ آبجی‌بزرگه، داداش‌کوچیکه و من. عید که میشد، عیددیدنیها هم راه ‌میافتاد. جاهایی که میرفتیم دو نوع بودند؛ جاهایی که میرفتیم، جاهایی که نمیرفتیم. حالا چه‌طور؟ یعنی میرفتیم و نمیرفتیم!

جاهایی که خانه‌ی فامیل و دوست و آشنای نزدیک بود، پدر و مادرم دست هر سه‌تا بچه را میگرفتند و با خودشان میبردند؛ اما جاهایی که فامیل یا دوست و آشنای دور بود، پدر و مادرم خودشان میرفتند و فقط آبجی‌بزرگه را میبردند. البته این آبجی‌بزرگه فقط دو سال از من بزرگتر بود؛ ولی از وقتی به یاد داشتم، همه‌جا با پدر و مادرم میرفت. به نظرم بیش‌تر از این‌که خودش بزرگ باشد، شانسش بزرگ بود. وقتی به پدر و مادرم اعتراض میکردم که چرا او را همه‌جا میبرند و من و داداش‌کوچیکه را نمیبرند، پدرم میگفت: «این‌طور جاها بزرگترها باید برن! بچهها شاید کاری بکنن، یا حرفی بزنن که بیجا باشه!»

این حرف و شعار را پدرم احتمالاً از کتابها یاد گرفته بود. این را میگفت و مادرم ادامه میداد: «شما هم وقتی بزرگ بشین، میبریمتون.»

سالهای سال گذر زمان را نگاه میکردم و انتظار میکشیدم بزرگ شوم و من هم در این عیددیدنیها شرکت کنم. لجم میگرفت از این‌که پدر و مادرم با آبجی‌بزرگه همه‌جا میروند و من نمیروم.

ـ موش بیفته توی اون شیرهای که من نمیخورمش!

سالها در حسرت رفتن به این مهمانیها گذشت و سرانجام چهارده‌ساله شدم. حالا مطمئن بودم بزرگ شدهام! ویرم گرفته بود هرطور شده در عیددیدنیهای ندیده شرکت کنم؛ اما...

اصلاً کدام پدرآمرزیدهای گفته مطالعه خوب است و نباید از آن غافل شد؟ به نظر من هر بلایی سر ما میآید، از همین مطالعه است؛ همین کتاب‌خواندن. اصلاً مطالعه و کتاب‌خواندن کار بیخودی است!

پدرم از آن کتابخوانهای قهار بود؛ هنوز هم هست. سر صبر مینشست و از جامعهشناسی گرفته تا روانشناسی هر چه گیر میآورد، میخواند؛ هم تاریخ میخواند، هم سیاست و هم زیستشناسی. هر کتابی هم میخواند، نتیجهای میگرفت و این نتیجه و به قول خودش کشف را، در زندگی ما پیاده میکرد و نسخه‌ی تازهای برایمان میپیچید. هر وقت از کتاب‌خواندن پدر شکایت میکردیم، مادرم هواداریاش را میکرد و میگفت: «قدر پدرتونو بدونید! بده سواد داره، کتاب میخونه؟ امثال باباتون سیاه رو از سفید تشخیص نمیدن.»

آن‌طور که مادرم از او حمایت میکرد، هیچ‌کدام نمیتوانستیم حرف بزنیم و نُطُق بکشیم.

آن سال که من چهارده‌ساله شدم، ده - دوازده روز مانده به عید، پدرم که احتمالاً شب قبل کتابی را تمام کرده و تحت تأثیرش بود، گفت میخواهد انقلابی در خانه به وجود بیاورد. میخواهد آداب و رسوم غلط منزل را تغییر دهد، فلک را سقف بشکافد و طرحی نو دراندازد؛ اما آن انقلاب و آن تغییر و آن طرح نو چه بود؟

ـ این‌که فرزندان بزرگ رو عیددیدنی میبریم و بچهها خونه میمونن، غلطه!

با این حرف پدر، گمانم چشمهای داداش‌کوچیکهام برق زد.

ـ این رسم غلط رو باید عوض کنیم. از امسال بزرگترها خونه میمونن، بچهها رو میبریم عیددیدنی.

با این حرف هم، مطمئنم اشک توی چشمان آبجی‌بزرگهام حلقه زد؛ اما من چه؟

نمیدانستم چشمانم باید برق بزند، یا اشک تویشان جمع شود! نمیدانستم بزرگ شدهام یا نه؟ اما حالا دیگر دعا میکردم بزرگ نشده باشم؛ یا اگر شدهام، آن‌قدرها هم بزرگ نشده باشم، یا این‌که به چشم پدرم زیاد بزرگ دیده نشوم.

روزهای مانده به عید را با اضطراب و خودخوری گذراندم. سعی میکردم خودم را امیدوار کنم؛ ولی دل توی دلم نبود و حس میکردم کشکم حسابی سابیده است. در آن چند روز، سعی میکردم هر قدر میشود کارهای بچگانه بکنم و تا جایی که امکان دارد، کوچکتر دیده شوم. سعی میکردم، رشد سریع قدّم را برای چند روز متوقف کنم. شاید باور نکنید! ولی آن زمانها هر روز دو یا سه سانتیمتر درازتر، ببخشید بلندقدتر میشدم. قدّم به قدری سریع رشد میکرد که کنترل راه‌رفتن از دستم خارج شده بود و مثل کشتی بیلنگر کژمژ میشدم.

هر سال چهارشنبه‌سوری، بعد از خرید و پریدن از روی آتش، بعد از این‌که مادرم یک مشت اسفند توی ته‌مانده‌ی آتش میریخت و بوی خوشآیندش توی حیاط میپیچید و بعد از شام، پدرم دیوان حافظ را برمیداشت و برایمان فال میگرفت. قبل از همه، مادرم نیت میکرد. بعد نوبت آبجی‌بزرگه بود و آخر سر هم نوبت به من و داداش‌کوچیکهام میرسید. آن سال، پلو و قورمهسبزی را که خوردیم، قبل از آن‌که مادرم دیوان حافظ را بدهد دست پدر، من دویدم آن را از لای کتابهای پدر برداشتم و گذاشتم کنار دستش. مادرم خیره‌خیره نگاهم کرد، نشست کنار پدر و یک لیوان چای هم کنار دستش گذاشت. پدرم فال مامان و آبجی‌بزرگه را گرفت و نوبت رسید به من.

ـ نیّت کن!

گفتم: «یه کاری توی ذهنمه، میخوام ببینم میشه یا نه؟»

ـ چه کاری؟

پدر، مادر و آبجی‌بزرگهام با هم این را پرسیدند. شاید حتی داداش‌کوچیکه هم پرسید و من نشنیدم. گفتم: «یه کاری دیگه! چی کار به اونش دارین؟»

پدرم لبخند زد و گفت: «حالا یه امر خصوصی هست دیگه!»

نوک انگشتانش را گذاشت روی انگشتخور کتاب، به حرکت درآورد و رو به من گفت: «ببینیم چراغت روشن میشه یا نه!»

انگشتها بین صفحهها برای خودشان جا باز کردند. تا پدرم کتاب را باز کند، تندتند توی دلم گفتم: «آتیل ماتیل چرشنبه، آینا تکین بختیم آچیل چرشنبه!»1

پدرم صفحهای را که انگشتانش لای آن رفته بود، باز کرد و خواند.

از کیمیای مهر تو زر گشت روی من/ آری به یمن لطف شما خاک زر شود، ایشاالله!

ایشاالله را بلند گفت و اضافه کرد به آخر بیت و رو به من لبخند زد.

ـ به به! باغت آباد! خاک زر شود! هر مشکلی داری حل شود، ایشاالله!

نفس راحتی کشیدم. نیّت کرده بودم امسال هرطور شده در عیددیدنیهای ندیده شرکت کنم؛ ایشاالله! حالا دل توی دلم نبود و منتظر بودم ببینم خاک، واقعاً زر میشود یا نه؟

روز سوم یا چهارم سال نو، وقت عیددیدنی از فامیل و دوست و آشنای دور که شد، پدر رو به داداش‌کوچیکهام گفت: «پاشو پسرم! پاشو لباس بپوش.»

دویدم و کنار پدرم ایستادم. پدر با مهربانی نگاهم کرد و گفت: «تو هم...»

ـ من هم..؟

ـ ماشاالله مردی شدی واسه خودت.

ـ  مرد؟ من کجا مرد شدم آخه؟ نمیبینید هنوز یه الف‌بچهام؟

میخواستم دادبزنم و اینها را بگویم؛ امّا صدای مادر پیچید توی گوشم.

ـ پسرم از اولش هم مرد بود؛ یه مرد واقعی!

به فکرم رسید بروم جلو، دست در گردن مادر بیندازم و التماس کنم؛ ولی... میدانستم این کار فایده ندارد. چند مدت قبل، پدرم کتابی خوانده و به جمله‌ی قشنگی برخورده بود.

ـ التماس، دقیقاً یک زورگویی زیرکانه است!

میدانستم پدر و مادرم زیر بار این زورگویی زیرکانه نمیروند. بلندشدم و به جای التماس، مثل یک آدم بزرگ داد زدم: «ولی سالهای قبل بزرگ‌ترها رو میبردین!»

پدرم سر تکان داد و گفت: «بعله، اشتباه میکردم!»

و ادامه داد: «آدم هر لحظه امکان داره متوجه اشتباهش بشه؛ مهم اینه شهامت داشته باشه و به اشتباهش اعتراف کنه. این اعتراف به اشتباه میتونه...»

حرفهایش ادامه داشت. مطمئن بودم این حرفها را هم از کتابهای مختلف یاد گرفته؛ اما این حرفها هیچ نفعی به حال من نداشتند.

پی‌نوشت:

1. بپر، بپر چهارشنبه، مثل آینه، ای بخت من، باز شو!

CAPTCHA Image