قصه‌های قرآن


کاش در کنار محمد بودم!

مجید ملامحمدی

 

ارباب‌ابوسفیان خوش‌حال بود. حواسش به من نبود؛ اما من خوب می‌فهمیدم که ته دلش غنج می‌زند و با خودش در گفت‌وگوست. او فکر می‌کرد با جنگ اُحُد و شکست موقت مسلمانان، کار تمام شده است؛ یعنی مسلمانان، دیگر سر بلند نخواهند کرد و بساط‌شان برچیده خواهد شد. به هرکس که می‌رسید، انعام می‌داد؛ البته انعام‌های ناچیز و کم‌مقدار. با غلام‌ها مهربانی داشت و برای اولین‌بار بود به من که غلام مخصوص او بودم، خندید و یک سکه‌ی نقره توی دستم گذاشت. گفت برای همسرت یک گردن‌بند بخر.

اما من از او نفرت داشتم. همیشه دنبال فرصتی بودم تا از مکه فرار کنم و از بی‌راهه‌ها، خود را به شهر مدینه برسانم؛ بعد، به خانه‌ی هم‌شهری‌ام بلال که مثل من سیاه‌پوست بود بروم، تا او مرا پیش حضرت محمدj ببرد و مسلمان بشوم.

ارباب‌ابوسفیان صدایم زد. سراپا طرفش دویدم. نیمه‌مهربان و نیمه‌جدی گفت:‌ »چکمه‌های جنگی‌ام را بیاور؛ می‌خواهم بالای کوه بروم.»

منظورش را نفهمیدم. جنگ که تمام شده بود؛ پس او چه نقشه‌ای در سر داشت. فوری چکمه‌هایش را آوردم. کفش‌هایش را درآورد. چکمه‌ها را به پایش کردم و بندهای چرمی‌اش را بستم. او همراه چند جنگ‌جو از کوه احد بالا رفت. من هم سایه‌به‌سایه‌اش رفتم و مواظب بودم زمین نیفتد.

مسلمانان به همراه رهبر و فرمانده‌شان، حضرت محمدj در آن سوی کوه احد قرار داشتند. حالا جنگ احد تمام شده بود؛ جنگی که از دو طرف تلفات گرفته بود. مسلمانان به دلیل سهل‌انگاری چند نفری که محافظ تنگه بودند، شکست خوردند و تلفات زیادی دادند. حضرت محمدj و یار شجاعش علی، زخمی شده بودند. اگر شجاعت علی و همراهانش حمزه، ابودجانه، هاشم مِرقال، بلال و... نبود، نتیجه‌ی جنگ به نفع جنگ‌جویان مکه بود. حالا حمزه، عموی شجاع پیامبر هم در میان کشته‌شده‌ها بود. ناگهان ارباب‌ابوسفیان فریاد زد: «ای محمد! یک روز ما پیروز شدیم و روز دیگر شما!»

منظورش از روز دیگر، جنگ بدر بود که مسلمانان، سپاه ارباب‌ابوسفیان را شکست سختی داده بودند. صدای ارباب درشت بود و رگ‌های گردنش باد کرده! ناگهان صدای مهربانی از آن سوی کوه‌ها بلند شد. صدا، صدای حضرت محمدj بود که داشت به یاران مسلمانش می‌گفت: «به او پاسخ بدهید که هرگز وضع ما با شما یک‌سان نیست. شهیدان ما در بهشت هستند و کشتگان شما در دوزخ!»

ارباب‌ابوسفیان در خشم شد و بلندتر از قبل فریاد زد: «ما بت بزرگ عُزّا داریم و شما ندارید!»

حضرت محمدj محکم‌تر از قبل به مسلمانان گفت: «بگویید سرپرست و تکیه‌گاه ما خداست و شما سرپرست و تکیه‌گاهی ندارید(1).»

جواب دندان‌شکنی بود! ارباب‌ابوسفیان ناتوان و دست‌پاچه، دور و برِ خود را نگاه کرد و داد زد: «اُعْلُ هُبَل؛ سربلند باد بت بزرگ هُبَل!»

جنگ‌جویان کافر، شعار او را تکرار کردند. ناگهان صدای مهربان حضرت محمدj، در جواب او بلند شد: «الله اعلا و اَجَل؛ خداوند برتر و بالاتر است!»

مسلمانان، پرشور و یک‌صدا این شعار را چند بار تکرار کردند. ارباب‌ابوسفیان عصبانی شد. حالا دهانش خشک شده بود و چشم‌هایش مثل دو گوی آتشین! او نعره زد: «وعده‌گاه ما سرزمین بدر صُغرا!»

بعد سراسیمه به طرف پایین کوه دوید. حس کردم نزدیک است کله‌پا شود؛ اما چند جنگ‌جو فوری خودشان را به او رساندند تا برایش اتفاقی نیفتد.

بعدها خبردار شدم که آن روز، حضرت محمدj آیه‌ی تازه‌ای از قرآن برای مسلمانان خواند. آیه‌ای که درباره‌ی ارباب‌ابوسفیان و کافران مکه بود. کاش من به زودی به مدینه بروم و در کنار حضرت محمدj باشم، تا آن آیه‌های آسمانی را برایم بخواند!

پی‌نوشت:

1. سوره‌ی نساء، آیه‌ی 104.

منبع: تفسیر نمونه، تفسیر سوره‌ی نساء.*

CAPTCHA Image