داستان ماکارونی


ستایش طاهری‌- اراک

وقتی درو باز کردم و پامو توی خونه گذاشتم، داشتم از بوی ماکارونی بی‌هوش می‌شدم؛ نزدیک بود کف اتاق ولو بشم. خوش‌حال شدم و با اشتیاق رفتم توی آشپزخونه. دوروبر رو خوب نگاه کردم. قابلمه، قابلمه پس کجاست؟ ای بابا... از بس گشنمه داره چشمام قیری ویری می‌ره! قابلمه به این گندگی مگه ممکنه گم بشه؟ اما به‌جز قابلمه‌های کثیف و یک فرش که انگار صد سال بود جارو نخورده چیزی ندیدم! با ناامیدی روی صندلی نشستم.

اما... این بوی ماکارونی از کجا می‌اومد؟ پنجره باز بود. حتماً همسایه‌مون ماکارونی درست کرده بود. به‌به، خوش به حال‌شون! تلفن زدم به مامان. اونم گفت که وقت نداره بیاد خونه و من باید یه تخم‌مرغی، چیزی بخورم؛ ولی من دیگه داشتم از بوی ماکارونی غش می‌کردم. یاد اون روز افتادم که یه کاسه آش برای اون‌ها بردیم و اون‌ها هم وقتی می‌خواستن کاسه‌ی آش رو بهمون برگردونن، خورشت بامیه توش ریخته بودند. پس باید دست به کار می‌شدم و یه چیزی درست می‌کردم ببرم درِ خون‌شون؛ اما من که چیزی بلد نبودم. املت درست کردم و گذاشتم توی بشقاب و با چند تا ریحون و نعنا تزیینش کردم و بردم. داشتم دیوونه می‌شدم. توی راه‌رو هِی می‌رفتم و بو می‌کشیدم. همون‌طور که داشتم بو می‌کردم و سرم مثل فرفره به این‌ور و اون‌ور کشیده می‌شد، سرم خورد به دسته‌ی‌ درِ خونه‌ی یکی از همسایه‌ها و نزدیک بود که املت از دستم بیفتد. خلاصه تصمیم خودم رو گرفتم. درِ خونه‌ی احترام‌خانم رو زدم. احترام‌خانم با عجله اومد درو باز کرد. گفتم: «سلام!» گفت: «علیک سلام هانیه‌خانم! خوبی؟ مامانت خوبه؟...» و مثل موقع‌هایی که عجله داشت، این‌پا و اون‌پا کرد. منم معطلش نکردم و بشقاب املت رو دادم دستش و گفتم: «ممنون! شما خوبین؟ اینو برای شما درست کردم.» اونم با تعجب به املت نگاه کرد. نزدیک بود شاخ دربیاره. واقعاً چه کار احمقانه‌ای کرده بودم. بعد از چند لحظه سکوتِ ضایع، احترام‌خانم رو کرد به من و گفت: «دست شما درد نکنه، زحمت کشیدین.» فکر کنم منظورمو از آوردن املت فهمیده بود. گفت: «چند لحظه صبر کنین تا ظرف‌شو براتون بیارم.»

اَه چه‌قدر طول کشید. یعنی با خودش ماکارونی می‌آره؟ اگر ظرفو خالی آورد چی؟ فکر کنم دیگه تخم‌مرغ هم نداشته باشیم. توی همین فکر بودم که دیدم احترام‌خانم با یک بشقاب خالی برگشت و گفت: «ببخشید! غذامون هنوز دم نکشیده.» می‌خواستم بگم اشکال نداره صبر می‌کنم؛ ولی خیلی ضایع بود. با ناراحتی بشقاب رو از دستش گرفتم، به طرف خونه حرکت کردم و داشتم خودم رو سرزنش می‌کردم که صدای درِ حیاط رو شنیدم. از پنجره بیرون رو نگاه کردم. صدف باعجله داشت به خانه می‌آمد و من که خیلی گرسنه بودم، داشتم از خوش‌حالی بال درمی‌آوردم. او هم که اومد توی خونه، اولین حرفی که زد این بود: «به‌به، چه بوی ماکارونی‌ای میاد!» گفتم: «سلام!» گفت: «سلام، ناهار چی داریم؟» گفتم: «هیچی، منم الآن رسیدم.» گفت: «حتماً بوی ماکارونی از خونه‌ی احترام‌خانم میاد. غذاهاش چه بوهایی دارن!» من هنوز منتظر بودم احترام‌خانم برام ماکارونی بیاره. صدف طاقت نیاورد، خودشو سیر کرد و رفت خوابید. نامَرد به من هم تعارف نکرد. با خودم گفتم شب به مامان می‌گم ماکارونی درست کنه؛ اما مامان زنگ زد که شام هم خودتون درست کنید. من کارم طول می‌کشه! وای خدا!

داشتم توی فکر و خیالم تصور می‌کردم، الآن غذای احترام‌خانم آماده شده و سر سفره دارند می‌خورن! وای چه ماکارونی گرم و خوش‌مزه‌ای! کاش منو دعوت می‌کردند! این‌قدر بی‌حال بودم که خوابم برد. یک‌دفعه با صدای در از خواب پریدم. دخترِ احترام‌خانم با بشقاب پشت در بود. من فقط ماکارونی می‌خواستم. با کمال تعجب توی بشقاب بادمجون، گوجه و پیاز بود. می‌خواستم جلوی در پَس بیفتم. ساعت چهار بعدازظهر خوردن بادمجون اون هم کسی که بادمجون دوست نداره خیلی بعید بود... البته اینو صدف می‌گفت. نمی‌دونست با چه حرصی بادمجون رو قورت می‌دادم و از اون به بعد یکی از طرف‌داران سرسخت بادمجون شدم.

 

 

 

یادداشت:

دوست خوبم! داستان ماکارونی، داستانی صمیمی و خودمانی بود و یک احساس ساده و بی‌پیرایه را بیان می‌کرد. توصیف خوب شما، باعث می‌شود دهان آدم آب بیفتد؛ از بس از ماکارونی و بوی خوش آن گفته بودید. همین نقطه‌ی قوّت کار شماست.

حجم داستان با آن‌که کوتاه است، می‌توانست کوتاه‌تر هم بشود؛ یعنی داستان از جایی شروع شود که شخصیت اصلی داستان درِ خانه‌ی احترام‌خانم می‌رود و به او بشقاب اُملت می‌دهد؛ یعنی اگر تکه‌ی ابتدای داستان را حذف کنیم، داستان چیزی را از دست نمی‌دهد. حالا اگر ما حذف نکردیم دلیلش آن است که بخشی از توصیف و فضاسازی و ماجرای داستان در ابتدای آن آمده بود و این امر باعث شده بود تا ماجرای داستان بیش‌تر به دل مخاطب بنشیند و در باور پذیرفته شود؛ اما بهتر است اطلاعات زاید را خودتان حذف کنید؛ مثلاً فرشی که جارو نخورده است.

منتظر داستان‌های بعدی شما هستم!

آسمانه

CAPTCHA Image