بیمارستانی مثل هتل پنج‌ستاره


چند روز پیش در یکی از بیمارستان‌های شهرمان بستری شدم. بیمارستان که چه عرض کنم، باید بگویم هتل!

وقتی وارد بیمارستان شدم، در بخش اورژانس با شیرینی و شکلات از من پذیرایی کردند. دور سرم اسفند چرخاندند و برفِ شادی می‌زدند. پرستارها اصلاً به من نمی‌گفتند چته؟ چرا فیلم بازی می‌کنی؟ حرف بزن مگه لالی؟ فقط می‌گفتند: «قربان! مشکل‌تان چیست؟» دکتر هم این‌قدر برای بیماری‌ام، بیماری که چه عرض کنم، یک تصادف کوچک، کلی وقت گذاشت، من خجالت می‌کشیدم که برای چند خردشدگی استخوان و خِس‌خِس قفسه‌ی سینه این‌قدر به من توجه می‌شود. آخر من که چیزی‌ام نبود. دیگر یک تصادف ناقابل این حرف‌ها را ندارد. همه‌ش از من می‌پرسیدند کجایت درد می‌کند؟ همه‌ش فشارم می‌گرفتند. آن‌هم با کلی ناز و نوازش. بعد گفتند باید بروی بخش تا بستری شوی؛ چون دکتر متخصص تازه همین پیش پای تو شیفتش تمام شده است. با چه عزت و احترامی رفتم بخش، دو تا بادی‌گارد و یک برانکارد که شبیه تخت پادشاهی بود. تازه کنارش یک ظرف میوه گذاشته بودند. اصلاً هم پارچه‌اش شُل و وارفته نبود؛ و اگر من زمین افتادم و به شکستگی‌های بدنم اضافه شد، فقط تقصیر خودم بود که هول شده بودم و خیلی میوه از توی ظرف برمی‌داشتم؛ انگار جوّ پادشاهی مرا گرفته بود!

آن‌ها با چه دقت و حوصله‌ای مرا برداشتند و گذاشتند روی کول خودشان! چه کیفی کردم. یک‌دفعه پرت شدم روی تخت. البته تقصیر خودم بود با این بی‌احتیاطی‌های جو‌گیری‌ام. تا فردا پرستارها مثل پیش‌خدمت هتل می‌آمدند و مُدام به من سر می‌‌زدند. آبمیوه، پف‌فیل، شیر، نسکافه و چند تا خوراکی دیگر که من ندیده بودم، برایم آوردند. من این‌قدر از آن‌ها خوردم که خس‌خس قفسه‌ی‌سینه‌ام عود کرد. یک دکتر روان‌شناس آمد و به من کلی روحیه داد که اصلاً چیز خاصی نیست. نترسی یک بار! حتی یک کلمه از دهانش درنیامد که این‌که دارد می‌میرد، چرا من را صدا کردید! ولی خوب من نمک‌نشناس بودم و همه‌اش ناله می‌کردم. خیلی بد است مریضی این‌قدر قدرنشناس باشد.

چند روزی منتظر دکتر متخصص ماندم و حسابی پذیرایی شدم. خیلی چاق و چله شده بودم؛ اما دکتر این‌قدر مریض داشت و همه این‌قدر حال‌شان بد بود که وقت نمی‌شد من را ببیند. فکر بد نکنید، او به آنتالیا برای گردش نرفته بود! او واقعاً دل‌سوز است. دیگر خوشی زیر دلم زده بود. تصمیم گرفتم هر طور شده بخوابم. وقتی خوابیدم، دیگر نتوانستم بیدار شوم. درست حدس زدید، مُردم بی‌خودی، بی‌خودی از بس بی‌جنبه بودم. حالا هم در سردخانه‌ی بیمارستانم. چه جای باکلاس و شیکی! داخل یک قفسه‌ی لوکس هستم. از این‌جا از کارکنان این بیمارستان، ببخشید هتل پنج‌ستاره تشکر می‌کنم!

محمدحسین شعبانی‌- 15 ساله

CAPTCHA Image