معرفی کتاب


سکوتی پر از هیاهو!

معصومه‌سادات میرغنی

محلّه برایم عوض شده بود به یک‌باره. خود را در آن، غریبه حس می‌کردم. انگار هیچ دوستی نداشتم. وقتی بچه‌ها می‌آمدند دنبالم‌- برای بازی- ردشان می‌کردم. کم‌حرف شده بودم. امیر می‌گفت: «شش و بش می‌زنی اساسی!» می‌گفت: «قرار بود چیزی به من بگویی و نگفتی.» می‌گفت: «راهم را از آن‌ها جدا کردم.» می‌گفت: «چیزی نمانده است که رفاقت‌مان به‌هم بخورد»؛ اما من هیچی نداشتم که برای او تعریف کنم. دیگر سینما هم نمی‌رفتم. گاهی امیر خبر فیلم‌های جدید را می‌آورد.

- توسکا یک فیلم آورده؛ محشر! همه تعریفش می‌کنند. چه عکس‌هایی داشت! ماه! یک روز باید برویم ببینیم.

ولی من حال سینما رفتن را هم نداشتم. دلم می‌خواست از همه کناره بگیرم و توی عالم تنهایی خودم به اتفاق‌هایی که افتاده بود، فکر کنم. به صدری و سرنوشتی که پیدا کرده بود و به مقصر آن. مقصری که در تنهایی خودش می‌سوخت و نمی‌توانست کاری بکند؛ به شعارهایی که کم‌کم در و دیوار شهر پُر می‌کردند و ما آن‌ها را می‌دیدیم؛ به راهپیمایی مردم که می‌گفتند در خیابان‌های اصلی شهر راه می‌افتد؛ هر روز و همیشه. می‌دانستم که حوادث بزرگی دارد روی می‌دهد؛ اما سردر نمی‌آوردم ازش. گاهی هم به خانواده‌ی صدری فکر می‌کردم و به وضعیتی که پیدا کرده بودند. معمولاً از خانه درنمی‌آمدند؛ مگر این‌که مجبور بشوند؛ مثلاً آب لازم داشته باشند یا سه‌چرخه‌ای بیاید و میوه و سبزی‌خوردن و این‌جور چیزها بیاورد. هیچ‌کس به خانه‌ی‌شان رفت‌وآمد نمی‌کرد. هنوز هم همه‌چیز مرموز بود؛ مرموز مرموز!

***

«فصل پنجم: سکوت» رمانی از محمدرضا بایرامی است که آن را کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان چاپ کرده است. بایرامی با استفاده از زاویه‌ی دیدِ مناسبِ من راوی، بر زیبایی اثر افزوده است. فصل پنجم سکوت، نثری مناسب و نوجوان‌پسند دارد و گاهی لحن پسر، خواننده را برای خواندن ادامه‌ی رمان به تکاپو می‌اندازد.

مرتضی، راوی ماجراست. او پسر نوجوانی است که روی گاری بستنی می‌فروشد. مأموران ساواک دستگیرش کرده‌اند و از او می‌خواهند که همه‌چیز را بگوید؛ اما او تنها شاهد اتفاقاتی بوده و آن‌ها را با تمام جزئیاتش تعریف می‌کند. فرشته، دختر آقای صدری است. خانواده‌ای که چند وقتی است در محله‌ی مرتضی ساکن هستند و به نظر مرموزند و کسی نمی‌تواند از کارشان سردربیاورد. روزی مرتضی مشغول دیدن عکس‌های فیلم جدید سینما بوده که ناگهان فرشته را می‌بیند. او متوجه می‌شود که جوانی مراقب دختر آقای صدری است. مرتضی با جوان درگیر می‌شود تا بتواند فرشته را از آن مهلکه نجات دهد. همین ماجرا باعث تعقیب و دستگیری مرتضی می‌شود. او که گیج است، مدام آن‌چه را دیده با تمام جزئیاتش برای مأموران روی ورقه‌ی اعترافات می‌نویسد؛ ولی آن‌ها دنبال چیز دیگری هستند. داستان رمان مربوط به زمان پیش از پیروزی انقلاب اسلامی است. مرتضی درباره‌ی امیر، محمد جنی و ناصر (دوستانش در کارخانه‌ی بستنی‌فروشی) صحبت می‌کند تا بی‌گناهی خود را ثابت کند؛ اما ساواکی‌ها باز هم از او اعتراف می‌خواهند و تهدیدش می‌کنند! مرتضی فکر می‌کند و تمام آن‌چه را برایش اتفاق افتاده می‌نویسد.

مردی ناشناس به سراغ او می‌آید و دنبال آقای صدری می‌گردد. آقای تهرانی، ادعا می‌کند که به آقای صدری بده‌کار است و حتماً باید او را ببیند. مرتضی ابتدا قبول نمی‌کند و به مرد مشکوک می‌شود؛ اما وقتی می‌بیند تهرانی اطلاعاتی از خانواده‌ی صدری دارد که کسی ندارد، او را به خانه‌ی آن‌ها راهنمایی می‌کند. صدری یا ماهان؟ مرتضی گیج می‌شود، وقتی می‌شنود ماهان، فامیلی اصلی صدری است. چندی بعد، مرتضی خبر کشته شدن پدر فرشته را می‌شنود و پی‌گیر قضیه می‌شود. او به گمان این‌که فرشته را دستگیر کرده‌اند، به خانه‌ی آن‌ها می‌رود تا به مادرش خبر دهد؛ اما فرشته خودش دم در می‌آید. ذهن مرتضی پر از سؤال است: چرا فرشته پدرش را یک ساواکی می‌داند؛ اما دیگران، آقای صدری را مبارز می‌د‌انند؟ رابطه‌ی آقای تهرانی با صدری چه بود؟ و...

مادر فرشته، پاسخ تمام سؤال‌ها را در ماجرای زندگی دو دوست خلاصه می‌کند و مرتضی را از سردرگمی نجات می‌دهد.

محمدرضا بایرامی متولد 1344 در روستای لاطران اردبیل است. او در نوجوانی به آثار صمد بهرنگی علاقه داشت و همین شیفتگی، او را به سمت مطالعه و نوشتن بیش‌تر سوق داد. اولین قصه‌اش را به رادیو داد. برای خرج ادامه‌ی تحصیل خود سرکار می‌رفت و گاهی می‌توانست در کارگاه قصه‌نویسی شرکت کند.

بیش‌تر آثارش از خاطرات کودکی‌اش در روستا و دوران دفاع مقدس سرچشمه گرفته است.

«کوه مرا صدا زد»، «بر لبه‌ی پرتگاه»، «عقاب‌های تپه‌ی 60»، «سایه‌ی ملخ»، «پل معلق»، «دره‌ی پلنگ‌ها»، «مردگان باغ سبز» و «هفت روز آخر» از جمله کتاب‌های اوست. *

CAPTCHA Image