کارخونه‌ی یخ


 

سیدناصر هاشمی

بز زرنگ

به بزه می‌گن: «چرا زنگولت صدا نمی­‌کنه؟»

می­گه: «گذاشتمش رو ویبره!»

 

نسبت فامیلی

آقایی دنبال جنازه‌ی یکی از ثروت‌مندان می‌رفت و با صدای بلند گریه می‌کرد. یکی به او دل‌داری داد و گفت: «این مرحوم چه نسبتی با شما داشت؟»

مرد گفت: «هیچ نسبتی نداشت! علت گریه‌‌ی من هم همین است.»

 

مرباخوری

از دیوانه­ای می­پرسند: «تا حالا مربا بالنگ خوردی؟»

می‌گه: «نه! من همیشه با دست می­خورم.»

 

غذای روزانه

در تیمارستان از دیوانه­ای می­پرسند: «صبحانه چه می­خورید؟»

می­گوید: «تـریـد.»

می­‌گویند: «ظهر ناهار چه می­خورید؟»

می­گوید: «تـریـد.»

می­گویند: «شام چه می­خورید؟»

می­گوید: «تـریـد.»

می­گویند: «اصلاً ولش کن... اوقات فراغت چه کار می­کنید؟»

می­گوید: «نون خرد می­کنم برای تـریـد.»

 

ضعف چشم

آقایی چشمانش ضعیف بود. زمان خواندن روزنامه، هی عینکش را می­زد، کمی می­خواند دوباره می‌گذاشت توی جیبش، دوباره می­زد کمی می‌خواند و دوباره می­‌گذاشت توی جیبش. دوستش گفت: «خُب، چرا عینکت را نمی­زنی یک‌دفعه همه‌ی روزنامه رو بخونی؟»

گفت: «آخه خط­هایی را که درشت نوشته، بدون عینک می­تونم بخونم؛ عینک نمی­زنم که شیشه‌اش مصرف نشه.»

 

قانون رانندگی

دختری می­رود امتحان رانندگی. افسر می­گوید: «حرکت کن.»

دخترخانم دنده‌عقب می­رود! افسر می­پرسد: «چرا دنده‌عقب می­ری؟»

می­گوید: «می­خوام خیز بگیرم.»

 

تولد

به پسر کوچکی می­گویند: «تولدت مبارک!»

می­گوید: «خیلی ممنون. تولد شما هم مبارک!»

 

آرزو

در آفریقا شخصی را می­خواستند اعدام کنند، می‌گویند: «آخرین حرفت رو بزن.»

می­گوید: «لعنت بر کسی که بزنه زیر چهارپایه.»

 

فضولی

مرد: «زن! تو چرا رفتی باز سه دست لباس نو خریدی؛ آخه نمی­گی من از کجا پولش‌و بیارم؟»

زن: «عزیزم! می­دونی من اصلاً آدم فضولی نیستم.»

 

پیامک‌های یخمکی

* تا شش‌سالگی فکر می­کردم اسمم «دست نزن» است.

* از حمام آمدم بیرون، خواستم لامپ را خاموش کنم که برق مرا گرفت. برای مادربزرگم تعریف کردم؛ یک دقیقه فکر کرد و بعد گفت: «برق هم برقای قدیم! می­گرفت، درجا طرفو خشک می‌کرد.»

* نسل ما نسل بی­اعصابی است که فقط می­تونه با کامپیوترش زندگی کنه. هر شبی که پیش خانواده نشستیم، بحث‌مون شد.

* دیروز یک موز خریدم، شد 1500 تومان. دیدم خیلی گرون شده. حیفم آمد پوستش رو دور بندازم. اول پوستش رو خوردم، بعد مغزش را.

* آن‌قدر بابام توی خونه آهنگِ بی­کلام گوش می­ده که همش حس می­کنم توی آسانسورم.

* دیروز رفتم مغازه و گفتم: «شیرکاکائو چنده؟» گفت: «دوهزار تومن.» یهو یادم اومد که من عاشق آب معدنی­ام.

 

CAPTCHA Image