داستان/گاو افتاده بود توی بازار



سعیده زادهوش

تقریباً به آخر تکالیف درسی رسیده بودم که صدای بابا درآمد: «پسرها! بیایید کمک؛ باید ماشینو بشوریم.»

با صدور فرمان از طرف بابا، هر دو به دنبالش راه‌افتادیم. داخل حیاط که رسیدیم، بابا درهای ماشین را بازکرد و یکی از کفپوش‌ها را دم سطل زباله برد و تکاند. من و کیوان هم به تقلید از او کفی‌ها را برای تمیزکردن کنار سطل بردیم تا از شرّ هر چی پوست تخمه، خرده پفک و بیسکویت خلاص شویم.

بعد بابا روی کفپوش‌ها پودر پاشید و با خنده به من گفت: «امروز جمعه است و روز نظافته. شما چند تا بچه هم، دیروز گند زدید به ماشین.» پشت سرم را خاراندم و خنده‌کنان گفتم: «آخه گاو افتاده بود توی بازار!» چهره‌ی بابا درهم رفت و قدم به قدم جلو آمد. از ترس، دست‌هایم را بالا بردم و عقب عقب رفتم. به پشت، روی کاپوت ماشین افتادم. سر شلینگ را جلو سینه‌ام تکان داد و از میان دندان‌های به‌هم‌فشرده‌اش غرید: «پسرِ من این‌قدر بی‌تربیت می‌شه! به‌علاوه مگه بلانسبت، خر تو خر شده بود که این اصطلاح رو به کار می‌بری؟»

بعد از این برخورد، پاچه‌های شلوارم را بالا زدم، رفتم کمک کیوان و مثل او با آب و مایع ظرفشویی افتادم به جان بدنه‌ی ماشین. بابا که برای تمیزکردن شیشه‌ها به ما پیوست، به این فکر افتادم که او ارزش کلام، شاید هم‌ قدر فرهنگ فارسی را نمی‌داند؛ وگرنه دلیلی نداشت با شنیدن یک مَثَل، آن‌طور موضع منفی بگیرد!

کارواش که تمام شد، باز رفتم سراغ کتاب ضرب‌المثل‌های ایران.

هنوز مدت زیادی نگذشته بود که بابا وارد راه‌روی هال شد. آستین‌های پیراهنش را پایین آورد. دکمه‌ی یکی از مچی‌ها را که می‌بست، گفت: «پیمان! بابا، بدو برو دو تا نون سنگک بگیر بیا.»

دم دکان نانوایی شلوغ بود. داخل صف ایستادم. نوبت به من که رسید، نفر پشت سری پرسید: «نون از کی گرون شده؟»

نانوا جواب داد: «پریشب اعلام کردند. امروز صبح از طرف صنف نرخ جدید رو این‌جا زدند.» و به مقوای رقصان جلو مغازه اشاره کرد.

برگشتم و به مرد عقبی گفتم: «به نظر من، خرِ کریم رو باید نعل کرد. اصلاً نون رو باید خورد به نرخ روز.» هر کلمه‌ای که از دهانم خارج می‌شد، قرینه‌ی چشم‌های مرد بیش‌تر پیدا می‌شد. رگ‌های گردنش بیرون زد و با صدای خراشیده گفت: «کی نظر تو را خواست، جوجه؟» به دنبالش صدای نانوا هم درآمد که: «شاطر! نون این بچه رو بِده تا بیش‌تر از این دُرفشانی نکرده.»

از نانوایی که برگشتم، کیوان روی مبل لمیده بود و با چشم بسته، چیزی می‌جوید. شکلات‌خوری را از جلوش برداشتم و گفتم:‌ »کور می‌شی‌ها.» از جا جست. دستش را چندبار از سر تا تنه‌اش بالا و پایین برد و گفت: «با بزرگ‌ترت درست صحبت کن. حداقل بگو شیرینی‌خوردن قبل از غذا، اشتها رو کور می‌کنه.» مامان، دم آشپزخانه آمد و گفت‌: «باز شما دو تا به هم رسیدید! به جای دعوا، دستاتونو بشورین و کمک کنید تا میز ناهار رو بچینم.» و دوباره به آشپزخانه رفت. صدایم را بلند کردم و گفتم: «حالا چی پختین برامون؟»

کیوان گفت: «واقعاً معلوم نیس چی پختن؟ آی‌کیو!» انگشت اشاره‌ام را بالا گرفتم و گفتم: «البته بوی کباب نیست. دارند خر داغ می‌کنند.»

کیوان، یک پس‌گردنی محکم نثارم کرد و گفت:‌ «بی‌ادب! ببند او باغ وحش رو. عوضش نونا رو ببر پیش بابا، تا کبابو رو بکشه.»

شب، کف دست‌هایم را گذاشته بودم زیر سرم. به این فکر می‌کردم که چرا تلاش امروزم نتیجه‌ی معکوس داشت. کیوان، پشت به من روی تختش دراز کشید. هنوز درست جاگیر نشده بود که پرسید: «تو چرا یه دفعه این‌طوری شدی؟ سرت خورده به جایی؟»

به همان حالت که دراز کشیده بودم، سؤال کردم: «چه جوری؟»

- این‌که مَثَل‌‌زده شدی؛ چپ می‌ری، راست میای، ضرب‌المثل می‌گی.

- آخه مربی نویسندگی‌مون گفته، توی محاورات روزمره‌تون از ضرب‌المثل‌ها استفاده کنید، تا عادت‌تون بشه و نوشته‌هاتون غنی باشه.

دلیلم را که شنید، انگار خنده‌دارترین جُک سال را شنیده باشد، شروع کرد به خندیدن! روی تخت، به خودش می‌پیچید و قهقهه می‌زد.

وقتی آرام شد، آمد روی تختم. کنار کشیدم، تا جا برایش باز شود. لاله‌ی گوشم را کشید و گفت: «استفاده از مثل‌ها درسته که متن رو قوی می‌کنه؛ ولی باید یاد بگیری هر کدوم رو در جای صحیحش به کار ببری؛ مگه نشنیدی که می‌گن، هر سخن جایی و هر نکته مکانی دارد.»

CAPTCHA Image