جاده‌ی بهشت


آدابِ یافتنِ شهدا

م.اشتهاردی
 

شجاعتِ اسرا

ما اسیر دستِ عراقی‌ها بودیم. از فرماندهی اردوگاه دستور آمده بود که باید از اول ماه رمضان، همه علیه امام خمینی q شعار بدهیم. روز اول ماه رمضان شد، هیچ‌کس شعار نداد. علت را پرسیدند. گفتیم: «ماه رمضان است و ما روزه هستیم. دشنام و توهین بر مسلمان روا نیست؛ به‌خصوص اگر زبان روزه باشد!»

ما را تهدید به مرگ کردند. چند سرباز آمدند و توی محوطه تیراندازی کردند؛ اما زیربار نرفتیم. به مدت ده روز درِ آسایشگاه را روی ما قفل کردند که بیرون نیاییم؛ حتی از توالت بیرون هم محروم شدیم. آسایشگاه بو گرفته بود؛ چنان‌که خود نگهبان‌های عراقی هم نمی‌توانستند به آن‌جا پا بگذارند. آن‌ها بعد از ده روز آمدند و پرسیدند: «آیا هنوز هم شعار نمی‌دهید؟»

سفت و محکم گفتیم: «نه!»

جاسوس‌های‌شان، چند تا از بچه‌هایی را که به ما روحیه می‌دادند به عراقی‌ها معرفی کردند. آن‌ها روز یازدهم آمدند و 65 نفر را بردند. من هم یکی از آن‌ها بودم. بعد، از همه‌ی ما با کابل، چوب، تخته و لگد پذیرایی کردند. ما حسابی شکنجه شدیم! بعد هم آزادمان کردند. بعد از آزادی، نماز شکر خواندیم.

«نادر ترکمانی حمزه»

آداب یافتن شهدا

بچه‌های تفحص، بچه‌های مخلص زمانِ جنگ و مردان بی‌ادعای بعد از جنگ‌اند؛ همان‌هایی که وجب به وجب کربلاهای ایران را می‌کاوند تا پیکر به‌جامانده‌ی شهید مفقودی را پیدا کنند و به خانواده‌اش اطلاع بدهند.

آن‌ها برای یافتن شهدا، آدابی دارند: قبل از شروع کار، صبح زود بعد از نماز، زیارت عاشورا می‌خوانند. نیت قربة الی‌الله می‌کنند و با ذکر صلوات کارشان شروع می‌شود. اصلاً ذکر صلوات از زبان‌شان نمی‌افتد. اگر چند روزی بگذرد و شهیدی پیدا نکنند، دمغ می‌شوند و به خودشان شک می‌کنند که: نکند کسی از ما گناهی مرتکب شده یا نمازش قضا شده یا نیتش خیر نبوده است! شاید هم لایق نبودیم که شهدا خودشان را نشان‌مان نداده‌اند! لازمه‌ی کار ما توسل به ائمه است. به ائمه که متصل شویم، به شهدا می‌رسیم؛ البته در حقیقت آن‌ها به ما می‌رسند و ما را تفحص می‌کنند.

«مجید پازوکی» جانباز بود و از لحاظ جسمی توانی نداشت. یک‌بار همراه او و بچه‌ها به تفحص رفتیم. آن روز خیلی تلاش کردیم تا به شش شهید رسیدیم. مجید خیلی خوش‌حال بود. او مدتی بعد به قافله‌ی شهدا پیوست.

پابرهنه

زمستان سال 1366 بود. سرمای هوا گزنده و زیاد بود. رزمندگان تخریب‌چی که کارشان پیدا کردن انواع مین بود، لباس کُردی بر تن داشتند و برای شناسایی منطقه‌ی ماووت عراق، راه افتادند. برف بی‌امان می‌بارید. و آن‌ها اسلحه بر دوش دو هفته، پیاده راه رفتند. دشمنان، پل ارتباطی بچه‌های ما با آن‌ها را زده بودند و هیچ آذوقه‌ای به آن‌ها نمی‌رسید؛ تنها با میوه‌ی درختان بلوط سرِ راه و مختصر نان خشک، شکم‌شان را سیر نگه داشته بودند.

یکی از آن‌ها می‌گفت که بعد از پنج روز پیاده‌روی، متوجه شدم یکی از بچه‌ها، کف کفشِ کتانی‌اش از بین رفته و با پای برهنه، روی خارها و سنگ‌ها راه می‌رفته. به او گفتیم: «چرا به ما چیزی نگفتی؟»

خندید و گفت: «عیبی نداره پابرهنه باشیم!»

او شهید تفحص، شهید سیدعلی موسوی بود.

CAPTCHA Image