گفت‌وگو


 

مسافر سیاره‌‌ای ناشناخته

گفت‌وگو با سُرور کُتبی، نویسنده‌ی کودک و نوجوان

مهدی مرادی

از کودکی‌تان در کرانه‌های کارون بگویید، از بازی‌ها و هم‌بازی‌ها ...

شب‌های تابستان هوا خیلی گرم بود. روی پشت‌بام رخت‌خواب پهن می‌کردیم و می‌‌خوابیدیم... زیر نور ماه... چشم در چشم ستاره‌ها... شهاب‌ها را می‌شمردم و به قصه‌های خاله‌ام، خاله‌رباب گوش می‌دادم . با خاله‌ام می‌رفتیم کنار شط و تا پل پیاده‌روی می‌کردیم. نخل، درخت عجیبی است. تنه‌ی بلند و خالی و بعد روی کله‌اش برگ‌های بلند. نمی‌دانم چرا نخل را همیشه شبیه آدم‌ها دیده‌ام. نخل برایم با همه‌ی درخت‌های دیگر فرق دارد. بچه که بودم گاهی از تنه‌ی نخل که مثل پله بود بالا می‌رفتم؛ اما بعد می‌ترسیدم پایین بیایم .

بعدازظهرهای گرم و طولانی خرمشهر همه زیر کولر می‌خوابیدند؛ اما نمی‌دانم چرا من دوست نداشتم بخوابم؛ تا همه می‌خوابیدند، می‌پریدم توی حیاط و با بچه‌های همسایه توی آفتاب بازی می‌کردم. گاهی با خاله‌رباب و هم‌بازی‌هایم خود را لب شط کارون می‌رساندیم و تا پل پیاده می‌رفتیم. خاله‌رباب همه‌ی راه خاطره می‌گفت. زنی توی شهر ما بود که یک پا نداشت. خاله می‌گفت این زن وقتی بچه بود، رفته کنار شط ظرف بشوید، یک کوسه پریده بود پایش را زده بود. کارون برای مردم شهر پر از قصه بود... قصه‌های تلخ... قصه‌های شیرین. مادرم از عروسی‌اش می‌گفت که همراهان عروس با ده ‌تا بلم از اهواز به خرمشهر آمده بودند و همه‌ی راه روی کارون و توی بلم‌ها داریه زده و آواز خوانده بودند ...

شب‌ها که روی پشت‌بام به ستاره‌های دب اکبر و دب اصغر نگاه می‌کردم، خاله می‌گفت: «این‌ها هفت خواهرند که پدرشان مرده. چهارتای اول تابوت پدر روی دوش‌شونه. سه تای بعدی دنبال تابوت راه‌می‌رن. ستاره‌ی هفتم از بقیه دور افتاده بود.» خاله می‌گفت: «این یکی خواهره که از همه کوچک‌تره، کور و لنگه؛ برای همین نمی‌تونه پابه‌پای بقیه راه‌بره.» همیشه دلم برای این خواهرکوچیکه می‌سوخت. تا لحظه‌ای که خوابم می‌برد، نگاهش می‌کردم و دلم می‌خواست تنها نمونه. حتی یک‌بار سرم را کردم زیر ملافه و برایش گریه کردم.

در اهواز به دنیا آمدید یا خرمشهر؟

اهواز به دنیا اومدم؛ ولی خرمشهر بزرگ شدم. اهواز خیابان سی‌متری... توی یک خانه که هنوز هم هستش. چهارساله بودم که رفتیم خرمشهر و تا وقتی که جنگ شد آن‌جا بودیم.

چند فرزند بودید؟ از خواهرها و برادرهای‌تان بگویید .

ما هفت خواهر و برادر بودیم؛ پنج تا پسر و دو تا دختر . پنج تا برادر داشتم که هم‌بازیِ من بودند. به من دوچرخه‌سواری و شنا یاد دادند. خانواده‌ی پرجمعیتی بودیم. یک‌بار برادرم رخت‌خواب‌ها را از پشت‌بام انداخت توی حیاط، بعد از پشت‌بام پرید روی رخت‌خواب‌ها. یک‌بار من خوردم زمین و پوست دستم پاره شد. برادرم مرا سوار دوچرخه کرد و برد دکتر. دستم چند تا بخیه خورد. من خیلی کوچک بودم و برادرم فقط چند سال از من بزرگ‌تر بود. خواهر و برادرهایم بهترین دوستان من بودند.

در کودکی دوست داشتید چه‌کاره بشوید؟ می‌دانستید که قرار است برای بچه‌ها بنویسید؟

توی خانه‌ی ما ریاضیاتِ همه خیلی خوب بود. همه‌ی بچه‌های بزرگ‌تر از من مهندسی خوانده بودند. من هم ناخودآگاه فقط به مهندس‌شدن فکر می‌کردم. اول راهنمایی، یک معلم حرفه و فن داشتیم که با کمک او یک نشریه‌دیواری درست کردیم. روی مقوا مطلب و قصه می‌نوشتیم و می‌زدیم به دیوار. در یک سال تحصیلی شش تا نشریه درست کردیم. یکی‌- دوتا قصه که نوشتم، این معلم چند تا کتاب از ساعدی و نادر ابراهیمی برایم آورد. یک فهرست بلندبالا از اسم رمان‌های خارجی را به من داد و گفت این کتاب‌ها را پیدا کن و بخوان. فهرست را دادم به پدرم و گفتم مدرسه گفته این‌ها را بخوانید. پدرم به کتاب‌فروشی‌های شهر سرزد و چند تا از کتاب‌ها را پیدا کرد. بعد رفت آبادان که کتاب‌فروشی‌های بیش‌تری داشت. بعد هم تلفن کردم به برادر بزرگم که آن موقع تهران دانشجو بود و اسم کتاب‌هایی را که نتوانسته بودم پیدا کنم، تلفنی برایش خواندم. برادرم کتاب‌ها را زود فرستاد خرمشهر. یک گنج پیدا کرده بودم. کتاب‌ها را ریخته بودم دور و برم و از یکی به یکی می‌پریدم. نمی‌دانستم کدام را اول شروع کنم. فکر می‌کنم این فهرست به نوعی در تعیین سرنوشتم خیلی تأثیر داشت.

مجله هم می‌خواندید و برای آن‌ها شعر و یا داستان می‌فرستادید؟

 بله؛ کیهان بچه‌ها می‌خواندم و مجله‌ای به نام پیک که در مدارس توزیع می‌شد و من خیلی دوستش داشتم. یادم است که در پشت جلد هر شمار‌ه‌ی پیک، یکی از قصه‌های من و بابام چاپ می‌شد؛ یک قصه‌ی تصویری که توضیحی نداشت. بعد از انقلاب دیدم قصه‌های من و بابام با توضیح مترجم ایرانی به صورت کتاب چاپ شده است. به نظر من لطف کار در همین بود که خواننده تصویرها را درک کند و توضیح نداشته باشد. برای کیهان بچه‌ها و پیک خیلی قصه می‌فرستادم؛ اما حتی یک‌بار قصه‌هایم چاپ نشد. هر بار مجله می‌خریدم، دنبال کارهای خودم می‌گشتم؛ اما خبری نبود که نبود .

کانون پرورش فکری هم می‌رفتید؟

 نه، خرمشهر کانون پرورش فکری نداشت؛ حتی اسمش را نشنیده بودم. شهر ما یک کتاب‌خانه‌ی عمومی داشت که نزدیک پل و از خانه‌ی ما دور بود. خودم کتاب می‌خریدم و توی خانه می‌خواندم.

نخستین بار کی اثری از شما منتشر شد؟

دو تا قصه نوشته بودم؛ یکی اسمش بود: «نخل پیر خانه‌ی ما» و یکی هم «شهر گل‌های خاکستری»، سال 1361 این دو قصه را به آقای مصطفی رحماندوست دادم که آن موقع سردبیر مجله‌ی رشد بود. او هم این دو قصه را در دو شماره‌ی مجله‌ی رشد چاپ کرد.

آن موقع تهران زندگی می‌کردید؟

 سال 1359 جنگ شروع شد و من و خانواده‌ام که آن موقع در خرمشهر زندگی می‌کردیم، مجبور شدیم شهر را ترک کنیم و به تهران بیاییم.

از روزهای جنگ‌زدگی بگویید، اگر دوست دارید.

 نه... دوست ندارم چیزی را به یاد بیاورم. در همه‌ی این سال‌ها سعی کرده‌ام همه را فراموش کنم؛ هرچند گاهی خاطرات آن روزها مثل یک زخم کهنه سر باز می‌کند، می‌خواهم همه‌چیز را فراموش کنم .

وقتی به تهران رفتید، چند سال‌تان بود؟ دبیرستانی بودید؟

تازه دیپلم گرفته و دبیرستان را تمام کرده بودم.

اولین کتاب‌تان کی چاپ شد؟ چه نام داشت؟

«شهر گل‌های خاکستری» در سال 1368، امیرکبیر.

در «تهران» بودن را در موفقیت خودتان مؤثر می‌دانید؟

من دربه‌در دنبال کار می‌گشتم. با جدّیت و سماجت می‌خواستم درآمدی داشته باشم. در هر شهر دیگری هم که بودم، حتماً سعی می‌کردم به این خواسته‌ام برسم... قبل از جنگ، در خانواده‌ی بسیار مرفه‌ای زندگی می‌کردم؛ اما همان‌جا هم در تابستان قبل از جنگ، در جاهای مختلف فعالیت می‌کردم. اگر به تهران نمی‌آمدم، شاید کار نوشتن را دنبال نمی‌کردم؛ ولی حتماً در یک کار دیگر رشد می‌کردم!

در تهران دوستی داشتم که در آموزش و پرورش کار می‌کرد. من دلم می‌خواست یک کار تدریس ریاضی یا فیزیک توی یک دبیرستان پیدا کنم. تا آن موقع هم با تدریس خصوصی ریاضیات، درآمدی داشتم. چند نفر بودیم که در تابستان قبل از جنگ به روستاهای خرمشهر می‌رفتیم و داوطلبانه درس می‌دادیم.

دوستم در خودِ اداره کار می‌کرد. یک روز رفتم اداره‌ی آن‌ها که در خیابان ایرانشهر بود. اداره یک کتاب‌خانه خیلی خیلی بزرگ داشت که چند تا خانم آن‌جا کار می‌کردند. آرزو کردم من هم می‌توانستم در کتاب‌خانه کار کنم. با دوستم رفتیم پیش آقای رحماندوست که تازه به آن اداره آمده بود. او می‌خواست مجلاتی را راه‌اندازی کند که در مدارس کشور توزیع شود.

و کم‌کم پای‌تان به مجله‌ها باز شد.

به خانه آمدم و در یک هفته، دو تا قصه نوشتم. دوباره رفتم اداره و قصه‌ها را دادم به آقای رحماندوست. آن‌قدر دل‌شوره داشتم که وقتی ایشان در حال خواندن کارهایم بودند، رفتم توی راهرو ایستادم. بعد صدایم کردند و گفتند بیایید همین‌جا مشغول کار شوید. روز قبل هم رفته بودم به اداره‌ی جهاد سازندگی که نزدیک خانه‌ی‌مان بود برای پیداکردن کار .

تا به حال چند کتاب از شما منتشر شده است؟ کدام‌شان را بیش‌تر می‌پسندید؟

دقیق یادم نیست. همیشه دلم می‌خواست این‌قدر قصه بنویسم که نتوانم بشمارم‌شان. فکر می‌کنم حدود هفتاد تا کتاب نوشته‌ام.

کار برای کدام گروه سنی را بیش‌تر دوست دارید؟ از میان کتاب‌های‌تان کدام را بیش‌تر می‌پسندید؟ چرا؟

همیشه دلم می‌خواست بدانم بچه‌های خیلی کوچولو دنیا را چه‌جوری می‌بینند. از یک بچه می‌پرسیم: «مامانت رو چه‌قدر دوست داری؟» و او می‌گوید: «صدتا.» این تداخل کیفیت و کمیت در ذهن کودک برایم یک‌جور فانتزی بود. بعضی وقت‌ها خم می‌شدم تا ببینم بچه‌ها از آن ارتفاع، مناظر را چه شکلی می‌بینند. بعد می‌رفتم روی یک صندلی می‌ایستادم تا ببینم بچه‌ای که روی دوش پدرش نشسته، چشم‌اندازش چه‌طوری می‌شود. برای یک کودک خردسال همه‌چیز تازه و شگفت‌انگیز است. وقتی یک مورچه را می‌بیند، ذوق می‌کند و می‌خواهد کشفش را به همه اعلام کند. دخترم کوچولو که بود، از دیدن هندوانه‌ای که نصف می‌شود، خرمالوی روی درخت و حتی آبی که از شیر، توی لیوان می‌ریزد، حیرت می‌کرد. حس می‌کردم مسافری است که تازه قدم به یک سیاره‌ی ناشناخته گذاشته و از دیدن هر چیزی تعجب می‌کند. اولین بار بود که دنیا را می‌دید و به او حق می‌دادم شگفت‌زده باشد. کار برای گروه سنی خردسال را به خاطر همین ویژگی‌ها دوست دارم. این کشف روزانه و حتی لحظه‌ای بچه‌ها، برایم انگیزه‌ای بود که مرا به کار بیش‌تر برای این گروه سنی ترغیب می‌کرد. بیش‌تر قصه‌هایی هم که نوشته‌ام برای این گروه سنی بوده است . یک‌بار داشتم برای مجله‌ی سروش کودکان مطلبی علمی می‌نوشتم که یک‌دفعه فیلی پرید وسط نوشته‌ام و گفت: «شکارچی دنبال منه! منو قایم کن!» همان‌جا قصه‌ی فیلی را نوشتم که شکارچی می‌خواست شکارش کند اسم قصه را گذاشتم: «بنگ... بنگ...» که بعدها کتاب شد و من این کتاب را خیلی دوست دارم .

وقتی کم‌سن‌وسال بودید، از نوشته‌های کدام شاعر و نویسنده بیش‌تر خوش‌تان می‌آمد؟

غلام‌حسین ساعدی... نادر ابراهیمی... سامرست موام...

یادم است کتابی خواندم به نام «بنال وطن» که نویسنده‌ی آن «آلن پیتون» بود. یک هفته برای کشیش سیاه‌پوستی که توی کتاب بود گریه کردم. آن موقع دوازده سالم بود.

از آثار نویسندگان کودک و نوجوان ایران، کار چه کسانی را دوست دارید؟

کودکانه‌های «سوسن طاقدیس» را دوست دارم؛ همین‌طور عاطفه‌ی محکم و مهری را که در قصه‌های «فروزنده خداجو» هست؛ البته فانتزی‌های «محمدرضا شمس» را.

بعضی نویسندگان و شاعران کودک، کارهایی دارند که ماندگار است مثل شعر «گنجشک لالا» از مصطفی رحماندوست یا بعضی قصه‌ها و شعرهای «شکوه قاسم‌نیا»، شعرهای «افسانه شعبان‌نژاد» یا «ناصرکشاورز». بعضی فانتزی‌های «فریبا کلهر» را هم دوست دارم. شعرهای «قیصر امین‌پور» را بی‌نهایت دوست دارم.

CAPTCHA Image