مجید ملامحمدی خسته بودیم. نای راه رفتنمان نبود. اسبهایمان با زبان بیزبانی، از ما طلب آب میکردند. به اولین چاه که رسیدیم، پیرمردی با سطلی آب جلو دوید و به طمع پول، فریاد زد: «صبر کنید و از آب گوارای این چاه سیراب شوید. اسبهایتان کم مانده هلاک شوند!»
از اسبهایمان پایین آمدیم. بیراه نمیگفت. آن چاه که در نزدیکی روستا بود، آبی خنک و گوارا داشت؛ آن هم در فاصلهای خیلی دورتر از مدینه.
پیرمرد، اسبهایمان را آب داد و در عوض، کف دستهای پُرپینهاش را با چند سکهی سیاه پر کردیم. خندید و دعایمان کرد.
به روستا که وارد شدیم، مردهای هاج و واجِ روستایی جلویمان آمدند. ما مسلمان بودیم و آنها یهودی. گویا با دیدنمان خوف کرده بود. من کمر راست کردم و داد زدم: «مرداس کجاست؟»
مردها که همگی از حال او خبر داشتند، یکصدا جواب دادند: «ارباب همین امروز به کوهستان رفت. آنجا... در نزدیکی کوه کبود...»
یکی از همراهانم اسب خود را به من نزدیک کرد و آهسته گفت: «اسامه!... به گمانم مرداس نمیخواهد مسلمان شود؛ وگرنه به کوهستان پناه نمیبرد!»
خشمگین شدم. همگی به تاخت، به سمت کوه کبود رفتیم. در میانهی راه با سواری برخوردیم. مرداس بود که بیدرنگ به استقبالمان آمد؛ یهودی میانسن و درشتهیکلی که بیاختیار و آرام میخندید.
مرداس گفت: «من به خدای شما اعتقاد دارم. اشهد ان لا اله الّا الله... و گواهی میدهم محمد پیامبر خداست. اشهد انّ محمداً رسولالله...»
گفتم: «دروغ میگویی... تو از مال و جان و فرزندانت به هراس افتادهای!»
مرداس هاج و واج ماند و لبهای پوسیده به هم چسبید.
- چه میگویی اُسامه؟
با غیظ سرِ همراهانم داد کشیدم: «امانش ندهید. او کافر است...»
*
در مدینه به من گفتند: «اسامه! وقتی خبر کشته شدنِ مرداس را به پیامبر خدا گفتیم، سخت ناراحت شد. اکنون تو را احضار کرده!»
دلنگران به محضرش شتافتم. فرمود: «تو مسلمانی را کشتی!»
گفتم: «چه میگویید؟ او از ترسِ جان و مال خود، اظهار اسلام میکرد؛ او مسلمان نبود!»
حضرت محمد j افسوس خورد و ادامه داد: «تو که از درون دل او آگاه نبودی؛ چه میدانی؟ شاید به راستی مسلمان شده بود!...»
سپس آیهای از سوی خداوند بر او نازل شد. حضرت محمد j آن آیه را برای مسلمانان خواند:
«ای کسانی که ایمان آوردهاید! هنگامی که در راه خدا [برای جهاد] گام برمیدارید، پس خوب وارسی کنید و کسی را که به شما اظهار اسلام میکند، نگویید تو مؤمن نیستی که بخواهید بهرهی ناپایدار زندگی دنیا را به دست آرید؛ چراکه غنیمتهای بسیار نزد خداست...»(1) اکنون من قاتل مرداس هستم. روسیاه و شرمگین!...
1. سورهی نساء، آیهی 94؛ ترجمهی استاد ابوالفضل بهرامپور.
منبع: تفسیر نمونه، تفسیر سورهی نساء.
ارسال نظر در مورد این مقاله