شعر


در کوچه‌ی خاطرات

بابک نیک‌طلب

برف می‌بارد آرام‌آرام

باز بر بام‌ها دانه‌دانه

با خودش می‌برد بار دیگر

خاطراتم مرا خانه خانه

 

خانه‌خانه مرا خاطراتم

می‌برد تا زمستان آن سال

تا به شهری که از مرز مهتاب

مردمانش پریدند بی‌بال

 

تا دل آفتابی‌ترین روز

تا شب سال‌ها رفته از یاد

تا دیاری که از بارش نور

جوی‌ها بوی خورشید می‌داد

 

تا بهاری که باران و گل را

بین ما مثل هم پخش می‌کرد

وقتی از آسمان حرف می‌زد

«مرگ» را زندگی‌بخش می‌کرد

 

از سفر باز می‌گردم اما

در همان لحظه‌ها می‌زنم گام

شب که در کوچه‌ی خاطراتم

برف می‌بارد آرام‌آرام

مثل روح آبشار

محمدعلی دهقانی

 

مثل یک افسانه در باغ خیال

یا شبی مهتابی و ایوان خواب

مثل رنگ‌آمیزی رنگین‌کمان

روی لبخند زلال آفتاب

 

مثل یک آواز گرم و دلنشین

در سکوت زخمی زنجیرها

مثل آهنگی که جادو می‌کند

بر سر گلدسته‌ی تکبیرها

 

مثل روح آبشار و آینه

ساده و بی رنگ و پاک و سربه‌زیر

بی‌ریا مانند باران بهار

مثل یک رویای خوب و دلپذیر

 

مثل تصویری خیال‌انگیز بود

غنچه‌ی سرخی که در بهمن شکفت

بوته‌ی خاری که از نفرین خلق

روی تخم چشم اهریمن شکفت

CAPTCHA Image