داستان/مادربزرگ بمان!


 

لیلا ترکپوراسکویی

 

آرام‌آرام چشم‌هایم را باز کردم. هرچه چشم‌هایم بازتر و بازتر می‌شد، صدای دعوای مامان و بابا قوی‌تر می‌شد. دوباره چشم‌هایم را بستم و پلک‌هایم را به هم فشار دادم. چه‌قدر دوست داشتم، تمام این دعواها فقط در خواب باشد؛ اما صدای فریاد مامان رفته‌رفته بیش‌تر و بیش‌تر می‌شد! بلند شدم و سر جایم نشستم. مادربزرگ، پشت به من سر جایش نشسته بود. هرازگاهی آهی می‌کشید و زیر لب چیزی می‌گفت.

آرام بلند شدم و موهایم را از صورتم کنار زدم. درِ اتاق را بازکردم و از لای در، آشپزخانه را نگاه کردم. دود سیگار بابا، مثل یک‌ تکه ابر، بالای سر هر دو چرخ می‌زد. بابا روی صندلی نشسته و مامان سرپا، رو به او ایستاده بود.

مامان با صدای بلند گفت: «من نمی‌دانم. من دیگر خسته شدم.»

بابا دود سیگارش را از بینی بیرون داد و در حالی‌ که سعی می‌کرد، داد نزند گفت: «آخر مادرم را کجا رها کنم؟ او ‌غیر از ما کسی را ندارد.» و مامان که انگار منتظر همین حرف بود، با عصبانیت بیش‌تری گفت: «پس فرزانه و صالح چی؟» منظور مامان، عمه‌فرزانه و عموصالح بود. عمه با شوهر و بچه‌هایش در اصفهان زندگی می‌کرد و عمو در عسلویه تازه مشغول کار شده بود. بعد از فوت پدربزرگ، مادربزرگ خانه‌اش را فروخت و خودش می‌گفت که با این کار می‌خواهد، سهم ارث بچه‌هایش را بدهد که هم آن‌ها از مستأجری نجات پیدا کنند و هم او، آخر عمری وجدانش راحت باشد.

مادربزرگ که دیگر خانه نداشت، مجبور شد با ما زندگی کند.

مادربزرگ با چشم‌های خیس از اتاق بیرون آمد.  چادر رنگ‌ورورفته‌اش را سرکرده بود. رو به بابا گفت: «پسرم! من راضی به ناراحتی شما نیستم. مرا به خانه‌ی خاله‌عصمت ببر.»

بابا با عصبانیت و این بار با فریاد، رو به مامان گفت: «همین رو می‌خواستی؟» مامان هم عصبانی‌تر به طرف جالباسی رفت و مانتو و روسری‌اش را کشید و گفت: «نخیر، من اضافی هستم. شما بمانید، من می‌روم.» دلم داشت پاره می‌شد. گریه‌کنان به طرف مامان دویدم و بریده‌بریده گفتم: «تو رو خدا نرو!» دست‌های مامان یخ‌ کرده بود. انگار اصلاً این خانم، مامان من نبود!

مامان، اصلاً مرا نمی‌دید. کیفش را برداشت، در را کوبید و رفت. صدای پاهایش که روی پله‌ها می‌کوبید، رفته‌رفته، دورتر و دورتر شد و آخرسر درِ ساختمان را که به هم زد، بغضم ترکید. بابا سرش را بین دست‌هایش گرفته بود. مادربزرگ هم‌چنان زیر لب حرف می‌زد و گریه می‌کرد.

چنددقیقه‌ای از رفتن مامان نگذشته بود که صدای کش‌دار ترمز یک ماشین و بعد صدای دادوفریاد مردم از کوچه، همه‌ی‌مان را از جا پراند.

در همین هنگام، صدای صدیقه‌خانم، همسایه‌ی طبقه‌ی اول در راه‌رو پیچید که فریاد می‌زد: «آقای صدیقی! بیا الهام‌خانم تصادف کرد.»

بابا سراسیمه پله‌ها را دوتایکی کرد و به سمت کوچه دوید...

بعد از آن تصادف وحشت‌ناک، مامان سه ماه در کما بود. وقتی به هوش آمد، نمی‌توانست صحبت کند، دست‌هایش کار نمی‌کردند و پای چپش کوتاه‌تر از پای دیگرش شده بود. بابا برای مادربزرگ درددل کرده بود که نمی‌تواند برای مامان پرستار بگیرد، انگار پولش خیلی زیاد می‌شد! مادربزرگ تا این حرف را شنید، گفت: «پرستار برای چی پسرم؟ تا وقتی من زنده هستم، خودم از عروس گلم مواظبت می‌کنم!»

CAPTCHA Image