داستانک/چیزی شبیه جغد


امیرحسین آقامحمدی‌- اراک

به سرم زد حالا که آمده‌ام روستا و پیش پدربزرگ، باید شب رو توی حیاط بخوابم. چه کیفی باید بدهد! توی حیاط، هوا خنک بود. همین که چادرشب رو، روم کشیدم، انگاری موجی از گرمای کالاهاری هجوم آورد! از شدت گرما خوابم نبرد. پلک‌هایم از کار افتاده بودند و انگاری نمی‌توانستند بسته شوند! دو ساعتی می‌شد که خوابم نبرده بود. تازه داشت خوابم می‌برد، ناگهان گربه‌ای که با دوستش به‌ خاطر استخوان نصف شبی دعواشون شده بود، شروع کردند به سروصدا کردن. تا آمدم ببینم چی به چیه و کی به کیه، سمفونی دیوانه‌واری شروع شد. من هم با سلاح سه‌سوتی به نام دمپایی، آن‌ها را هدف گرفتم تا دعوای‌شان ختم به خیر شود. بعد از این ماجرا، آمدم سرم را روی بالش بگذارم که آواز خروپف‌های شبانه‌ی پدربزرگ از خواب محرومم کرد. دیگر داشتم جغدی تمام‌عیار می‌شدم. شب بود و فقط باید فکر خوابیدن می‌کردم. تا آمدم بعد از نوازش شبانگاهی پدربزرگ خوابم ببرد، صدای موبایل منو به خود آورد. فکر می‌کنید پشت این صدای زنگ، صدای چه کسی بود؟ بی‌مزه‌ترین دوست دنیا که هوس کرده دوستش را از خواب بپرونه و نصف شبی اذیتش کنه و من در همان موقع تقاضای شفای عاجل از خداوند بزرگ برایش کردم. تازه پررو گفت: «خواب بودی؟»

گفتم: «نه، داشتم با ارواح گل‌کوچیک بازی می‌کردم.»

انگار همه‌چیز دست به دست هم داده بود! پشه‌ها هم در این گرونیِ گوشت، گوشت مفت گیر آورده بودند و مثل جاروبرقی خونم را می‌مکیدند. بعد از این همه اتفاق‌های پی‌درپی، به ساعتم نگاهی انداختم؛ چهارونیم شب بود. باز هم به خودم قبولاندم که می‌شه خوابید. تازه خوابم رفته بود که بابا صدا کرد: «امیرحسین! بپر دوتا نون بگیر بیار.»

CAPTCHA Image