داستانک/حافظه‌ی قاتی‌پاتی


نرگس شامحمدی‌- اراک

خیابان‌ها شلوغ شده بود. ماشین‌ها روی هم سوار می‌شدند. یک‌شنبه از این‌ور می‌رفت، دوشنبه از اون‌ور. بابام هم دنبال شنبه می‌رفت و داد می‌زد: «وایسا، امروز قسط بانک دارم.» پنج‌شنبه آمد دنبال شنبه و گفت: «برو کنار ببینم، بذار باد بیاد.» یک‌دفعه عده‌ای کارمند بانک دنبال پنج‌شنبه افتادند و هی داد می‌زدند: «وایسا تا سر برج حقوق‌مون رو بگیریم.» یک‌دفعه جمعه آمد و گفت: «روز باعظمت هفته، فقط جمعه.» یک‌دفعه فریاد شادی دانش‌آموزان در مدرسه بلند شد و همه حتی معلم‌ها هم دنبال جمعه کردند. توی خیابان یکی دنبال جمعه می‌کرد و یکی دنبال شنبه. چهارشنبه از یکی از کوچه‌ها رد می‌شد که خانمی بدو بدو دنبال چهارشنبه کرد و گفت: «صبر کن، امروز نوبت دکتر دارم.» چهارشنبه تا اون خانم رو دید، شروع کرد به دویدن. یک‌شنبه روی یکی از پشت‌بام‌ها لم داده بود و داشت سوت می‌زد که یک‌دفعه صاحب‌خانه آمد پشت‌بام. یک‌شنبه که ترسیده بود، از پشت‌بام تاپی افتاد پایین و شروع کرد به دویدن. صاحب‌خانه هم داد می‌زد: «وایسا، کاری بهت ندارم. فقط امروز قرار بوده ایزوگامی بیاد پشت‌بام‌مان را درست کنه.» سه‌شنبه هم روی یک صندلی نشسته بود و آب‌میوه می‌‌خورد، یک‌دفعه مردی که یک پایش و یک دستش شکسته بود و یه سِرم توی دست دیگرش بود، از بیمارستان بیرون آمد و به سه‌شنبه گفت: «مگر امروز قرار نبوده مرخص بشوم.» سه‌شنبه که فکر کرد با یک مومیایی طرفه، پا گذاشت بر فرار، حالا ندو کی بدو...

دوشنبه داشت از جلوی درِ خانه‌ی ننه‌بزرگ رد می‌شد که ننه‌بزرگ داد زد: «آهای! نمی‌دونی قرصای آلزایمرم رو باید کی بخورم؟» ولی این‌دفعه دوشنبه فرار نکرد، قرص ننه‌بزرگ را داد و یک دانه ازش گرفت و رفت و به آقای هفته داد. آقای هفته تا قرص رو خورد، حافظه‌اش رو به دست آورد.

CAPTCHA Image