داستان/عینک/کوچه‌ی گلاب


مریم زرنشان

با صدای آقای نادری به خود آمدم. بالای سرم ایستاده بود و از بالای عینک ذره‌بینی‌اش خیره خیره نگاهم می‌کرد. با ابروهای گره‌خورده و صدای کلفتش پرسید: «حواست کجاست؟ بگو ببینم الآن چی گفتم؟»

دزدکی نگاهی به کتاب انداختم و مِن‌مِن‌کنان جواب دادم: «درباره‌ی آلودگی هوا صحبت می‌کردید.» حرفم تمام نشده بود که با صدای خنده‌ی بچه‌ها کلاس لرزید. آقای نادری با طعنه گفت: «فعلاً که جناب‌عالی باعث آلودگی صوتی شدی؛ حتی به خودت زحمت ندادی کتابتو درست باز کنی.»

بعد هم با انگشت درِ کلاس را نشانم داد و گفت: «بیرون.» در حالی که به میز چسبیده بودم، سرم را روی شانه‌ام چسباندم و با لحن سوزناکی عذرخواهی کردم. شانس آوردم آقا کوتاه آمد. با شنیدن صدای زنگ، مثل فنر از جا پریدم و با پوریا و سینا راهی خانه شدیم. بین راه به بچه‌ها گفتم: «بیایید ماه محرم امسال برای خودمان تکیه برپا کنیم.» بچه‌ها توی حرفم پریدند و گفتند: «ای بابا! مگه به این سادگی‌هاس؟»

زل زدم به چشم‌های‌شان و گفتم: «بازم توی ذوقم زدید؟ کم نیستیم، بچه‌های مدرسه هم هستن.»

پوریا جواب داد: «هزار جور وسیله می‌خواد. از پرچم و بیرق و فرش تا سیاه‌پوش کردن در و دیوار.» بعد دستش را جلو صورتم گرفت و گفت: «با دست خالی نمی‌شه.»

سینا حرفش را قطع کرد و گفت: «فکر جاشو کردی؟ تازه پذیرایی چی؟» شانه‌های‌شان را بالا انداختند و گفتند: «بی‌خیال پسر! ما که نیستیم.»

دنبال‌شان دویدم و گفتم: «هر کس یه چیزی میاره. از بزرگ‌ترها کمک می‌گیریم.» با سماجتِ من قرار شد فردا موضوع را توی کلاس مطرح کنیم. خداحافظی کردم و از آن‌ها جدا شدم.

بعد از نهار با آب و تاب همه‌چیز را برای مادرم تعریف کردم. مادر گفت: «مگه شوخیه! فکر جاشو کردی؟» یک‌‌دفعه مثل کسی که مار نیشش زده از جا پریدم و گفتم: «همین زمین خاکیِ سر کوچه.»

مامان سینی ظرف‌ها را به دستم داد و چشم‌غره‌ای رفت و گفت: «اون‌جا که همه آشغال می‌ذارن. اصلاً حرفشم نزن.»

این‌پا و آن‌پا کردم و با اصرار گفتم: «اگه تمیزش کنیم، کسی آشغال نمی‌ذاره. تو رو خدا به بابا بگو!» مامان گفت: «باید از حاج‌حسین و بزرگ‌ترها اجازه بگیریم. بذار بابات بیاد. حالا برو سر درس و مشقت.» دستم را روی چشم گذاشتم و گفتم: «ای به چشم...!» نصف کار تمام شده بود؛ چون مامان رگ خواب بابا را می‌دانست. روی تخت لَم دادم و مشغول ورق زدن کتابم شدم. به جای درس خواندن، همه‌اش به فکر تکیه بودم. با پرچم‌های سبز، سرخ و قرمز، توی هیأت داشتم نوحه می‌خواندم که مامان پرید وسط خیالاتم و همه‌چیز به هم ریخت. یک اسکناس دوهزار تومانی گذاشت کف دستم و گفت: «برو سنگک بگیر.» عصر رفتم نانوایی. از سر کوچه نگاهی به زمین خاکی انداختم. نزدیک‌تر شدم. آستینم را جلوی دماغم گرفتم و نفسم را حبس کردم. مامان حق داشت. نفسم بند آمده بود. عجب بوی گندی! بدو بدو از زمین خاکی گذشتم. دور که شدم، ایستادم و نفس راحتی کشیدم. از نانوایی که برگشتم، بوی طاس‌کباب مامان تا سرِ کوچه می‌آمد. کلید را در قفل چرخاندم و جیرجیر در به من سلام کرد. با شوتم توپ پلاستیکی افتاد توی حوض آب و مثل ماهی شنا کرد. یک‌راست به آشپزخانه رفتم و سلام کردم. مامان جوابم را داد و سنگک‌ها را گرفت. تا یک ساعت دیگر بابا از راه می‌رسید.

روی مبل دراز کشیدم و رفتم توی فکر. به ساعت نگاه کردم. انگار عقربه‌ها چسبیده بودند به صفحه‌ی ساعت و تکان نمی‌خوردند! تا شب هزار ساعت طول کشید. با صدای بوق ماشین بابا از جا پریدم و درِ حیاط را باز کردم. سلام کردم. بابا سرحال بود. کیسه‌های سیب و پیاز را دستم داد. رفتم توی حال به مامان یادآوری کردم. مامان گفت: «بعد از شام.»

شام که تمام شد، ظرف‌ها را به آشپزخانه بردم. مامان در حالی که چای می‌ریخت، سر حرف را باز کرد و من هم گوشه‌ی کتابم را جلوی صورتم گرفتم. با شنیدن زمین خاکی و تکیه... بابا چای را هورت کشید و گفت: «آقا‌رضا! بازم برای خودت بریدی و دوختی؟»

با اصرار من و مامان که بعد از این کوچه تمیز می‌شود و از شرّ آشغال‌ها خلاص می‌شویم، بابا راضی شد که با حاج‌حسین حرف بزند و آخرش گفت: «زیاد امیدوار نباشید!»

دو هفته به ماه محرم مانده بود. فردا که بابا از مسجد برگشت، گفت: «اتفاقاً حاج‌حسین خوش‌حال شد و از همه کمک خواست. فردا هم می‌ریم شهرداری.»

دوـ سه روز بعد یک ماشین آمد و همه‌ی آشغال‌ها را برد. بچه‌ها هم از خانه‌های‌شان بیل آوردند، به جان خاک‌ها افتادیم، همه را توی گونی ریختیم و پشت وانت بابا گذاشتیم و بابا برد خارج از شهر.

سه‌ـ چهار روز، همه کار کردیم و مامان‌ها هم با شربت، چای و میوه خستگی‌مان را درمی‌آوردند.

روز پنجم با کمک شهرداری زمین خاکی آسفالت شد. همه خوش‌حال بودند و از دست آشغال‌ها راحت شده بودیم.

بعد از نماز، حاج‌حسین صدای‌مان کرد و ما را به انبار مسجد برد. یک جعبه‌ی بزرگ نشان‌مان داد و گفت: «این هم وسایل لازم برای هیأت نوگلان کربلا.»

بی‌معطلی درش را باز کردیم. با دیدن پرچم‌های رنگی، هورا کشیدیم و چشم‌مان برق زد.

پوریا پرچم‌ها را زیر و رو کرد و هاج و واج پرسید: «این همه پرچم...؟»

من که نیشم تا بناگوشم باز شده بود، خودم را جمع و جور کردم و پرسیدم: «همه‌اش مال ماست؟»

پوریا گفت: «پول! جا و پرچم همه‌چی جوره فقط مونده پذیرایی.»

تنه‌ای بهش زدم و گفتم: «ای شکمو! همش به فکر خوردنی.»

حاج‌حسین گفت: «اونم درست می‌شه.» دو روز مانده به محرم، تکیه را سیاه‌پوش کردیم و با کمک بزرگ‌ترها چایی، شربت و پذیرایی هم جور شد. شب اول و دوم ده‌‌ ـ بیست نفر بودیم. کم‌کم بچه‌ها باخبر شدند. بزرگ‌ترها به مسجد می‌رفتند و بچه‌ها به تکیه. هر کس مسئول کاری بود. از آن شب به بعد، به جای بوی بد زباله، عطر و بوی گلاب به همه‌ی عابران خوش‌آمد می‌گفت.

CAPTCHA Image