مصطفی بیان
دقیق نمیدانم علاقهی من به نوشتن از کی آغاز شد؟ برخلاف خیلی از بچههای دههی شصت که علاقه به فعالیتهای خارج از خانه داشتند، من دوست داشتم توی خانه بنشینم و شخصیتهای توی ذهنم را روی کاغذ بیاورم.
از دوران ابتدایی علاقه داشتم شخصیتهای داستانیام را خلق کنم. آنها را روی کاغذ طراحی میکردم و بعد از برش با قیچی، به مدادرنگیهایم میچسباندم. سپس پشت مبل خانه پنهان میشدم و با حرکتدادن آنها مقابل چشمان پدر، مادر و برادر کوچکترم یک تئاتر با عروسکهای کاغذی اجرا میکردم. شاید این دلیل استعداد نویسندگی نباشد!
از کودکی به کتاب علاقه داشتم. کتاب زیاد میخواندم یا برایم میخواندند. هنوز شخصیتهای دوستداشتنی قصههای کودکیام را به یاد دارم. برخلاف قصههای رنگارنگ امروز، پایان همهی داستانها شر مغلوب خیر میشد.
وقتی هفدهساله شدم، اولین داستانم را برای «سروش نوجوان» فرستادم. چهار ماه بعد پاسخ آن را در صفحهی «پاسخ به نامههای داستانی» دیدم و به شدت ذوقزده شدم. در آن زمان در سن نوجوانی، چاپکردن چیزی یا چاپشدن نامت، غیرعادی و مهم به نظر میامد. شاید این هم دلیل استعداد نویسندگی نباشد!
حالا که سی ساله شدهام. دور و بریهایم و حتی همسرم «سارا» من را بهتر میشناسند. میدانند بزرگترین لحظهی زندگیام «نوشتن» است. دوست دارم در تنهایی خودم پناه ببرم و آن موقع شخصیتهای داستانیام را مانند کارگردان سینما از بین مردم شهر قصههایم انتخاب کنم تا یک «داستان خوب» خلق کنم. جایی خواندم که «اورهان پاموک» گفت: «برای من یک روز خوب، روزی است که خوب بنویسم.»
دوست دارم «نویسنده» شوم! میخواهم داستانهای کوتاهم دست به دست بین مردم بچرخد و مهمترین جوایز ادبی را به اتاقم ببرم. شاید این هم دلیل استعداد نویسندگی نباشد!
ارسال نظر در مورد این مقاله