داستان/مُرده‌های دوست‌داشتنی


 

محمد رمضانی

یک روز صبح، زنگ تفریح مدرسه به دوستانم گفتم: «فردا می‌خوام خودکشی کنم.»

روز قبلش خاله برای مامانم تعریف می‌کرد که یکی از همسایه‌ها‌ی‌شان خودکشی کرده. زنگ بعد امتحان داشتیم و خودکشی را که گفتم، دوستانم تا می‌شد به من تقلب رساندند. آن روز، در مقابل تقلبی که می‌رساندند، انتظار نداشتند چیزی به آن‌ها بگویم. یکی از دوستانم حتی ورقه‌اش را با ورقه‌ی من عوض کرد و هر سؤالی را که ننوشته بودم، برایم نوشت.

 

اگه می‌دونستم این‌کار رو می‌کنه، به خودم زحمت نمی‌دادم جواب سؤال‌هایی رو که بلدم بنویسم.

 

دیروز هم که خاله برای مامانم از خودکشی حرف زد، مادرم گفت: «وای! طفلی! چرا خودشو کشته؟»

حالا هم، دوستانم شاید این وای طفلی را توی دل‌شان می‌گفتند که این‌قدر کمکم می‌کردند!

زنگ تفریح دوم، بچه‌ها برایم کیک و آب‌میوه گرفتند و یکی از آن‌ها توضیح داد که زندگی زیباست و خودکشی احمقانه‌ترین کار دنیاست. من هم به حرف‌هایش گوش دادم و بعد، اظهار تأسف کردم از این‌که فردا هیچ‌کدام از آن‌ها را نمی‌بینم. زنگ بعد، یکی از بچه‌ها از معلّم‌مان درباره‌ی خودکشی پرسید و معلّم...

ـ خودکشی؟ وای! چه کار کثیفی!

 

وقتی معلّم‌مان داد زد و این را گفت، باید قیافه‌اش را می‌دیدید!

 

معلّم‌مان حرف‌های وحشت‌ناکی زد و من فهمیدم خودکشی کثیف‌ترین، احمقانه‌ترین و بدترین کاری است که یک انسان می‌تواند در طول عمرش انجام دهد؛ البته معلّم‌مان این را هم گفت که هر انسان در طول عمرش فقط یک بار می‌تواند این کار کثیف را انجام دهد. گوش به حرف‌های معلّم‌مان داشتم که متوجه شدم دوستانم با دقت نگاهم می‌کنند. لبخند زدم و سر تکان دادم. طوری که انگار بگویم: «بی‌خیال!»

زنگ که خورد، دوستانم تا دم درِ خانه با من آمدند؛ حتی آن‌هایی که راه‌شان برعکس راه من بود. آن‌ها کیفم را به نوبت برایم برداشتند تا من خسته نشوم و از زندگی لذت ببرم. یکی‌شان هم دفتر مشقم را گرفت تا مشق‌های فردا را برایم بنویسد.

ـ ننوشتی هم مهم نیس! من که فردا نیستم جواب خانم‌معلّم رو بدم.

دم در خانه، یکی از آن‌ها زنگ خانه را زد. مادرم از آیفون پرسید: «کیه؟»

و یکی دیگر از دوستانم زحمت کشید و گفت:

ـ منه!

بعدازظهر تا عصر و عصر تا شب، هر چند دقیقه یکی از دوستانم زنگ می‌زد و حالم را می‌پرسید و البته آخر سر همه می‌گفتند:

ـ به امید دیدار!

مادرم تعجب کرده بود از این‌که آن روز چه‌قدر برای دوستانم عزیز شده‌ام. شب، وقت خواب، مثل همیشه لحاف را روی سینه‌ام کشیدم و آرام به خواب رفتم.

گمانم آن روز، روز بدی برای دوستانم بود. شب هم شاید شب بدی برای‌شان بود! قبل از خواب یادم رفته بود به همه، یا بعضی‌ها‌ی‌شان زنگ بزنم و بگویم حرفم در مورد خودکشی حقیقت نداشته.

آن روز و آن شب برای دوستانم روز و شب بسیار بدی بود؛ اما برای من روز و شب خوبی بود. حسابی محبوب دوستان شده بودم.

شاید فردا به مادرم هم بگویم یکی از این روزها قصد خودکشی دارم! فصل امتحانات، به معلمم هم خواهم گفت بعد از امتحانات قصد خودکشی دارم.

CAPTCHA Image