جاده‌ی بهشت/حالا که ما رفتیم!


م. اشتهاردی

شما باور نکردید!

عبدالمطلب کرولال بود. نه حرف می‌توانست بزند، نه چیزی می‌شنید؛ اما توی جبهه، بچه‌ها او را به شجاعت و پاکی می‌شناختند. یک بار سر قبر پسرعموی شهیدش، غلامرضا بودیم. عبدالمطلب سروصدا کرد و با بغض به ما چیزهایی گفت؛ اما بچه‌ها که نمی‌فهمیدند، حرف‌هایش را جدی نگرفتند و به او محل ندادند. او با دو انگشتش کنار قبر غلامرضا نوشت: «شهید عبدالمطلب اکبری.» ما به او خندیدیم. عبدالمطلب آن را پاک کرد و سربه‌زیر و آرام از آن‌جا رفت.

فردایش هم رفت جبهه. ده روز بعد جنازه‌اش را آوردند و دقیقاً کنار غلامرضا خاکش کردند. او توی وصیت‌‌نامه‌اش نوشته بود:

«یک عمر هر چی گفتم، به من خندیدند. یک عمر هر چی می‌خواستم به مردم محبت کنم، فکر کردند من آدم نیستم و مسخره‌ام کردند. یک عمر هر چه جدی گفتم، شوخی گرفتند. یک عمر کسی رو نداشتم باهاش حرف بزنم. خیلی تنها بودم؛ اما مردم، حالا که ما رفتیم بدونید: هر روز با آقام حرف می‌زدم و آقا بهم می‌گفت: تو شهید می‌شی، جای قبرم رو هم بهم نشون دادند. این را هم گفتم؛ اما باور نکردید!»

 

گل‌های شقایق

شهید چمران را که می‌شناسید. همه‌ی زندگی، درس و دانشگاه را رها کرده بود. آمده بود جبهه، تا به عشق خدا و کشور، با دشمن بجنگد. در یکی از عملیات‌ها، در شبی مهتابی، همراه دوستان خود داشتند به دشمن شبیخون می‌زدند. در حین رفتن، ناگهان شهید چمران می‌ایستد و رو به همراهان می‌گوید: «به زیر پاهای خود نگاه کنید!»

آن‌ها نگاه می‌کنند. زمین پوشیده از گل‌‌های شقایق است. شهید چمران آن دشت را دور می‌زند و همراه یاران، از نقطه‌ای دیگر به دشمن حمله می‌کند. شهید چمران آن روز به دوستان خود چنین می‌گوید: «ما نباید آن گل‌ها را زیر پای‌مان له کنیم!»

حال آن‌که عراقی‌ها آن‌جا را با تیر و خمپاره شخم می‌زدند. وقتی این ماجرا به گوش امام خمینی q می‌رسد، امام می‌گوید: «من چمران را دوست داشتم؛ اما الآن بیش‌تر دوست دارم!»

برگرفته از خاطره‌ی سردار فتح‌الله چمیری

 

دارالشفای عشق

همایش مهم و خبرسازی بود. از جاهای مختلف دنیا مهمان داشتیم؛ از فلسطین هم آمده بودند. همایش در تهران بود و مربوط به انقلاب. هر کسی وقتی داشت و برای جمع، سخن‌رانی می‌کرد. در یکی از وقت‌ها، یک پزشک فلسطینی که مهمان ما بود، به سراغم آمد و حرفی زد که به تعبیر ما ایرانی‌ها معنایش این بود: «این حرف‌ها توی کَت من نمی‌رود (یعنی من قبول ندارم)!»

بهش گفتم: «همراهم بیا تا یک جای خوب را نشانت بدهم.» خارج از برنامه‌ی همایش، او را همراه تعدادی از بچه‌های بوسنی و فلسطینی به بهشت زهرا بردیم. آن‌ها آن‌جا را خوب گشتند. شب با حال خراب و بُهت‌زده به هتل‌مان برگشتند. آن‌ها به ما گفتند: «ما دیگر نه سخن‌رانی می‌خواهیم نه همایش؛ ما اصل مطلب را فهمیدیم!»

راستی که بهشت‌ زهرا، دارالشفای آزادگان و عشق، چه مغناطیسی داشت!

برگرفته از خاطره‌ی دکتر کوشکی

CAPTCHA Image