لعیا اعتمادی
چهقدر همه چیز زود گذشت! انگار همین دیروز بود که من و دوستانم هر روز به امید یک روز جدید، یک روز که ما را به بزرگشدن، به رسیدن نزدیک میکند، بیدار میشدیم و چشم به آسمان میدوختیم!
اما امروز بالأخره همه چیز تمام شد. تمام آن روزهای پر از انتظار؛ اما چهقدر زود! حالا دیگر به اندازهی کافی بزرگ شدهایم و آمادهایم برای رفتن. دیگر هیچ عذر و بهانهای برای نرفتن و ماندن نداریم. نگرانی توی صورت همهیمان موج میزند. هیچ کدام نمیدانیم کجا میخواهیم برویم و سَر از کجا درخواهیم آورد. آخر همه چیز به یکباره اتفاق افتاد. من و تعدادی از دوستانم از هم جدا شدیم. بعد از روزها و شبها کنار هم بودن؛ حتی بدون اینکه فرصت خداحافظی از یکدیگر داشته باشیم. حالا من و خیلی دیگر از دوستانم اینجا منتظر ایستادهایم؛ ایستاده که نه، نشستهایم. جایمان خوب است. دیگر ترسی از افتادن نداریم و مجبور نیستیم دستهایمان را رو به بالا نگه داریم، تا نیفتیم. آنجا را نگاه! دستی دارد به طرفم دراز میشود. سرم را برمیگردانم و برای آخرین بار دوستانم را نگاه میکنم. صدایی توی گوشم میپیچد: «آقا! این زردآلوها کیلو چنده؟»
ارسال نظر در مورد این مقاله