این یک نفر/حُر؛ اولین دشمن، اولین شهید


 

سیده‌اعظم سادات

همان‌قدر که آزادی برای ما مهم است، آزادمردان جهان نیز دوست‌داشتنی و مهم‌اند؛ کسانی‌که قصه‌های شجاعت‌شان را بارها و بارها شنیده‌ایم و باز دوست داریم بشنویم...

یکی از همین آزادمردان «حر» است؛ حر بن یزید ریاحی.

این‌که حر از چه قبیله‌ای بود و چه گذشته‌ای داشت آن‌قدر مهم نیست؛ اما این‌که او آمده بود تا راه را بر امام حسین m و یارانش ببندد، مهم است! او از طرف عبیدالله ‌بن زیاد، فرمانده‌ی لشکری هزار نفری شده بود تا نگذارد امام به سمت کوفه بیاید. حر و یارانش با شمشیرهایی آب‌دیده روبه‌روی امام ایستادند تا او را مجبور به بیعت با یزید کنند؛ اما امام با دیدن چهره‌ی خسته‌ی آن‌ها به یارانش فرمود خودشان و اسب‌های‌شان را سیراب کنند. وقتی که سیراب شدند، امام از آن‌ها پرسید: «شما کیستید؟»

و آن‌ها گفتند: «یاران عبیدالله ‌بن زیاد.»

امام با صدایی آرام‌تر گفت: «فرمانده شما کیست؟»

همه‌ی چشم‌ها و سرها به سمت حُر چرخید. حُر، چند قدمی جلو آمد. امام غمگینانه و با تعجب پرسید: «تو با مایی یا در مقابل ما؟»

حُر در حالی که قطره‌های ریز عرق پیشانی‌اش را پوشانده بود، با صدایی آرام گفت: «مقابل شما...»

امام نگاه مهربانش را از حُر به آسمان آبی کشاند و فرمود: «وَ لا حَوْلَ وَ لا قُوَّةَ إلاّ بِاللهِ العَلِیِّ الْعَظِیمِ.»

وقتی که صدای ملکوتی اذان، مثل پرنده‌ای سبک‌بال در میان خیمه‌های امام پیچید، ایشان رو به حُر و یارانش فرمود: «می‌خواهی نماز را با یارانت بخوانی؟»

حُر در حالی‌که هنوز سرش پایین بود، گفت: «همگی پشت سر شما نماز می‌خوانیم.»

وقتی که نماز تمام شد، امام سر جایش ایستاد و شروع به حمد خدا کرد. بعد از آن، این‌طور فرمود: «ای گروه مردم! من به سوی شما نیامدم، مگر زمانی که نامه‌های شما به دست من رسید و فرستادگان شما به نزد من آمدند. شما در نامه‌های‌تان نوشته بودید که پیش ما بیا، ما امام و پیشوایی نداریم و دوست داریم خدا با تو ما را هدایت کند. شما مرا دعوت کردید و من پذیرفتم؛ پس اگر به دعوتی که خود کرده‌اید، پای‌بندید، بار دیگر پیمان ببندید تا مطمئن شوم؛ و اگر این کار را نمی‌کنید و از آمدنم ناراحتید، به جایی که از آن آمدم، برمی‌گردم.»

بعد از نماز عصر هم، دوباره امام برای آن‌ها صحبت کرد. بعد از این‌که صحبت امام تمام شد، حر با تعجب به امام گفت: «یا اباعبدالله! ما از نامه‌‌ها و فرستاده‌ها خبری نداریم!...»

امام به یکی از یارانش اشاره کرد. او خورجین نامه‌ها را آورد و آن را روی زمین ریخت. چند هزار نامه پخش زمین شد. حُر و یارانش با تعجب نامه‌ها را برمی‌داشتند و نگاه می‌کردند.

حُر رو به امام گفت: «ما از کسانی نیستیم که برایت نامه داده‌ایم. فقط آمده‌ایم که تو را برای بیعت با یزید پیش عبیدالله ببریم.»

حُر راه کوفه را بر امام حسین بست و همراه با کاروان او حرکت کرد. او وقتی که مخالفت امام را در مورد بیعت با یزید فهمید، به عبیدالله ‌بن زیاد نامه‌ای نوشت تا کسب تکلیف کند. عبیدالله هم فوری جواب او را داد که کار را بر حسین m سخت بگیر و او را در بیابانی بی‌آب نگه‌دار و بدان فرستاده‌ام جاسوس من است. او همیشه با تو خواهد بود و اخبار تو را به من می‌رساند.

حرکت امام و یارانش ادامه داشت تا به سرزمین نینوا رسیدند. یکی از یاران امام «زهیر بن قین» به امام حسین m گفت: «اجازه دهید با آن‌ها بجنگیم؛ زیرا جنگ با این تعداد کم حتماً آسان‌تر از جنگ با لشکر بزرگی است که بعد از این خواهد آمد.» امام در حالی که ابروهایش درهم گره خورده بود، فرمود: «نه، دوست ندارم شروع‌کننده‌ی جنگ باشم.»

روز عاشورا امام با صدایی بلند از مردم یاری خواست. از همان‌هایی که به کوفه دعوتش کرده و حالا مقابلش صف کشیده بودند؛ اما حُر تا صدای اباعبدالله را می‌شنید، پریشان و پریشان‌تر می‌شد. بالأخره دلش را به دریا زد، به سراغ عمر بن سعد رفت و با تعجب از او پرسید: «آیا می‌خواهی با حسین m بجنگی؟»

عمر بن سعد با صدای دورگه و نخراشیده‌اش گفت: «آری، چنان نبردی کنم که کم‌ترین آن بریده‌شدن سرها و جداشدن دست‌ها باشد.»

حُر که دوست نداشت با امام روبه‌رو شود، به او گفت: «بهتر نیست او را رها کنیم تا اهل‌بیت خود را از این‌جا دور کند؟»

چشم‌های عمر سعد از برق سکه‌های عبیدالله کور شده بود؛ در جواب گفت: «اگر اختیار دست من بود، به پیشنهاد تو فکر می‌کردم؛ اما امیر اجازه نمی‌دهد.»

این‌جا بود که حس آزادگی حُر گل کرد. بدنش از این حس و حال جدید لرزید. مهاجر بن اوس که همراهش بود، به او گفت: «از کارهایت تعجب می‌کنم. به خدا قسم هرگز تو را این‌طور ندیده بودم! اگر از من می‌پرسیدند دلیرترین مردم کوفه کیست؟ نام تو را می‌بردم؛ اما تو این‌طور می‌لرزی!...»

حُرّ در جواب او گفت: «به خدا قسم خود را در میان بهشت و جهنم می‌بینم! چیزی را به بهشت ترجیح نمی‌دهم، اگرچه مرا بکشند و پاره پاره کرده و بسوزانند.»

پس سوار اسبش شد و به تاخت از لشکر یزید جدا شد؛ اما سرافکنده و خجالت‌زده به سوی امام حسین m آمد(1).

حُر در حالی‌که دستانش را روی سرش گذاشته بود، آرام آرام به خیمه‌ی اباعبدالله نزدیک می‌شد. دل توی دلش نبود.

جلو و جلوتر رفت. روبه‌روی امام ایستاد. سرافکنده و خجالت‌زده گفت: «ای فرزند رسول خدا! من راه را بر تو بستم و سایه به سایه با تو آمدم تا تو را در این سرزمین پرآشوب نگه داشتم. به خدا! هرگز فکر نمی‌کردم که این قوم چنین رفتاری با تو داشته باشند و به حرف‌هایت گوش نکنند... به خدا قسم اگر می‌دانستم نمی‌پذیرند، در مقابلت این کارها را نمی‌کردم! حالا پشیمان و توبه‌کنان، آمده‌ام تا جانم را فدایت کنم. آیا توبه‌ام پذیرفته می‌شود؟»

امام با تبسم فرمود: «آری، توبه‌ی تو از طرف خدا پذیرفته شد. نامت چیست؟»

حُر با خوش‌حالی جواب داد: «حُر بن یزید ریاحی.»

امام فرمود: «تو آزاده‌ای!...»

حُر گفت: «ای حسین! چون اولین کسی بودم که راه را بر تو بستم، اجازه بده اولین شهید راهت باشم، شاید در گروه کسانی قرار بگیرم که فردای قیامت با جدّت پیامبر خدا j دست می‌دهند!»

حُر مشتاق به میدان رفت. رجزهای حُر تن کوفی‌ها را می‌لرزاند. او با تمام وجودش فریاد می‌کشید: «ای اهل کوفه! این بنده‌ی صالح خدا را دعوت کردید. وقتی آمد، او را رها کردید. گفتید در راه تو جان می‌دهیم؛ اما بر او شمشیر کشیدید. او را از همه طرف محاصره کردید و نمی‌گذارید در سرزمین پهناور خدا به سویی رود. آب فرات را بر او، زنان، دختران و خویشانش بسته‌اید. تشنگی بر این‌ها غلبه کرده. شما حرمت ذریّه‌ی محمد j را نگه نداشتید. خدا، روز تشنگی شما را سیراب نکند.»

کوفی‌ها که دیگر تاب شنیدن بی‌غیرتی‌های‌شان را نداشتند، به او حمله کردند؛ اما آزادمرد میدان، شجاعانه چهل نفر از دشمنان را به جهنم فرستاد و بالأخره با ضربه‌ای که به اسبش خورد، زمین افتاد و مجروح شد. اصحاب امام حسین m بدن زخمی‌اش را به خیمه‌گاه بردند و روبه‌روی اباعبدالله گذاشتند. در حالی که آخرین نفس‌های زندگی را می‌کشید، صدای اباعبدالله را می‌شنید: «تو آزاده‌ای! همان‌طور که مادرت تو را آزاده نامید؛ در دنیا و آخرت آزاده‌ای.»

 

منبع: جمعی از نویسندگان؛ ره‌توشه‌ی عتبات عالیات.

1. تاریخ الامم و الملوک، ج‌5، ص‌427.

CAPTCHA Image