با گذشتگان قدمی بزنیم


 

سیدناصر هاشمی

 

شاه مغرور

روزی شیطان به درِ خانه‌ی فرعون آمد. چون در زد، فرعون گفت: «کیستی؟»

شیطان گفت: «تو که نمی‌دانی پشت در کیست، پس چگونه ادعای خدایی می‌کنی؟»

(ملاحبیب‌الله؛ ریاض‌الحکایات)

 

لطف حق

تا منزل آدمی سرای دنیاست

کارش همه جرم و کار حق، لطف و عطاست

خوش باش که آن سرا چنین خواهد بود

سالی که نکوست، از بهارش پیداست

(شیخ بهایی)

 

 

بهلول حاذق

هارون‌الرشید، طبیب مخصوصی از یونان آورده بود، که بسیار مورد تکریم و احترام بود. روزی بهلول بر وی وارد شد. پس از سلام و احوال‌پرسی، از طبیب پرسید: «شغل شما چیست؟»

طبیب از باب تمسخر، گفت: «شغل من  زنده‌کردن مرده‌هاست.»

بهلول در جواب گفت: «تو زنده‌ها را نکش؛ مرده زنده‌کردنت  پیش‌کش.»

(نیشابوری؛ عقلاء المجانین)

 

سفرنامه

سالی ناصرالدین‌شاه با جماعتی به قم رفته بود. به دریاچه‌ی قم که می‌رسد، اتراق می‌کند و دفتری می‌خواهد تا سفرنامه‌اش را بنویسد. میان نوشتن می‌پرسد: «دور این دریاچه چه‌قدر است؟»

هر کس حدسی می‌زند. ناصرالدین‌شاه دستی به سبیلش می‌کشد و می‌گوید: «دورش را بنویس بیست‌وچهار فرسنگ.» بعد می‌گوید: «عمقش را چگونه حساب کنیم؟»

یکی از همراهان می‌گوید: «قربان! با همان حسابی که دورش را تعیین کردید، عمقش را هم مشخص کنید.»

(محمود حکیمی؛ هزار حکایت تاریخی)

 

مراسم بزرگ‌داشت

در مراسم بزرگ‌داشت استاد فرات از بنده خواسته شد پشت تریبون بروم و چند کلمه‌ای درباره‌ی آن شادروان صحبت کنم. بنده پشت تریبون رفتم و گفتم: «استاد، بزرگ‌ترین مشوق بنده بودند.»

ناگهان یک نفر از ردیف جلو داد زد: «برای همینه که هیچی نشدی.»

(عمران صلاحی؛ حالا حکایت ماست)

 

پیر بلندهمت

حاتم طایی را گفتند: «از خود بلندهمت‌تر در جهان دیده‌ای؟»

گفت: «بلی، روزی چهل شتر قربان کرده بودم و اعراب را طعام می‌دادم. خود به صحرا رفتم. خارکنی را دیدم که پشته‌ای خار فراهم آورده. گفتم به میهمانی حاتم چرا نروی که خَلقی به سفره‌ی او گرد آمده‌اند؟»

گفت: «هر که نان از عمل خویش خورد، منت حاتم طایی نبرد.» و من او را جوان‌مردتر از خودم دیدم.

(گلستان سعدی)

 

نماز طولانی

روزی عارفی نمازش به درازا کشید. در حین نماز، مردی را دید که با دیده‌ی تحسین وی را نگاه می‌کرد. نمازش که تمام شد، به مرد گفت: «آن‌چه از من دیدی تو را به شگفتی نیاورد؛ زیرا ابلیس نیز روزگار درازی با دیگر فرشتگان به پرستش خدا مشغول بود.»

(کشکول طبسی)

 

 خانواده‌ی دریایی

از مردی پرسیدند: «نام تو چیست؟»

گفت: «دریا.»

گفتند: «نام پدرت چیست؟»

گفت: «فرات.»

گفتند: «نام مادرت چیست؟»

گفت: «موج.»

گفتند: «نام دخترت چیست؟»

گفت: «مروارید.»

گفتند: «لابد اگر کسی بخواهد به خانه‌ی شما بیاید، باید کشتی داشته باشد؟»

(جزایری؛ زهرالربیع)

CAPTCHA Image