مریم کوچکی

می‌نشینم روی کاناپه! هوا سرد است. بیرون برف می‌بارد.

نگاه روبه‌رو می‌کنم. به دیوار! به این زن‌ها و این مرد! شاید بهتر باشد بگویم به این خانم‌ها و این آقا! چه فرقی بین زن یا خانم یا مرد و آقا هست؟

تا به حال فکر کرده‌اید؟ بله، آن‌جا دو خانم و یک آقا هست.

مرد روبه‌روی زن‌ها مانده است. یکی از زن‌ها روی یک پرچین نشسته و آن یکی کنارش مانده است. ظهر بهار یا تابستان باید باشد.

از لباس این آدم‌ها و سرسبزی کنارشان می‌شود فهمید. برگ‌های روی درخت‌ها زرد، قرمز یا نارنجی نیست، سبز سبز است؛ پس پاییز هم نیست. یکی از خانم‌ها روسری کوچکی بسته است. موهایش را توی آن جمع کرده و پشت سر روسری‌اش را گره داده است.

با انگشت‌هایش بازی می‌کند. آن یکی خانم سطل حلبی دستش است. معلوم نیست پر آب یا شیر است؟ شاید هم پر از دانه و ارزن باشد برای این جوجه‌ها!

به بیرون نگاه می‌کنم. هنوز برف می‌بارد.

زمین سرد هوا سرد /کلاغی روی یک سیم/ به من نگاه می‌کرد

دلم یک چای تازه می‌خواهد، با یک تکه شیرینی!

هنوز آن خانم‌ها و آن آقا، آن‌جا هستند. زنی که دستش سطل حلبی دارد، آن یکی دستش را زیر چانه‌اش زده. انگار چیزی یادش آمده است! شاید می‌خواسته شیر گاوها را بدوشد یا به بچه‌اش غذا بدهد! آن‌جا صبح است یا ظهر یا عصر؟ من که عاشق صبح‌ها هستم؛ به‌خصوص حدود ساعت نه و ده صبح. گربه‌ای بین دو تا زن ایستاده است. سیاه است و با چشم‌های براقش به مرغ و خروس‌هایی نگاه می‌کند که پایین آن دیوار کوتاه دارند دانه می‌خورند. می‌شمرم‌شان، حدود ده تا هستند؛ دو تا خروس و هشت تا مرغ. یکی از مرغ‌ها سفید است و بقیه حنایی. پایین پای آن زن‌ها، دارند از زمین دانه می‌چینند. حتماً آن خانمی که سطل حلبی دارد برای‌شان دانه پاشیده. خانمی که سطل حلبی دارد، موهایی حنایی دارد. مثل خانم دیگر دامنی بلند و پیراهنی خاکستری و ساده پوشیده. هر دو تای‌شان پیش‌بند سفید بسته‌اند. دقیق از روی لباس پوشیدن‌شان می‌شود فهمید نه خیلی  ثروتمند هستند، نه خیلی فقیر. شبیه زن‌‌های توی فیلم‌های اروپایی و آمریکاییِ اواخر قرن بیستم هستند.

تلفن زنگ می‌زند. مامان است. می‌خواهد زیر گاز را روشن کنم. خودش سر کار است. زیر کتری را هم روشن می‌کنم با یک چای گرم و تکه‌ای کیک! این بهترین لحظه‌ی ممکن است.

روی کاناپه دراز می‌کشم. بیرون هنوز برف می‌بارد.

زمین برف، هوا برف/ کلاغ روی آن سیم/

نمی‌زد با کسی حرف

چای درست می‌کنم. یک لیوان می‌ریزم! داغ داغ است. کیک، نداریم. دوباره نگاه آن‌ها می‌کنم.

همان خانم‌ها و آن آقا.

آقا روبه‌روی خانم‌ها مانده است. افسار اسبی را گرفته است. سوارش نیست. پشت سر اسب مانده است. اسب قهوه‌ای است؛ ولی پاهایش از پشم و موی سفید است. اسب آرامی است. از لباس‌های مرد می‌شود فهمید کشاورز است. جلیقه، شلوار و پیراهن سفید؛ کفش‌هایی بزرگ مثل کی کیکرز خودمان. مرد نگاه آن دو تا خانم می‌کند. یک کلاه هم سر آن آقاست. نمی‌توانم حدس بزنم به چه چیزی فکر می‌کند!

آن خانم‌ها که اصلاً به او نگاه نمی‌کنند؛ یعنی آن‌ها هم‌دیگر را می‌شناسند؟ باید بشناسند؛ چون توی یک جایی مثل روستا، همه، هم‌دیگر را می‌شناسند؛ پس چرا کسی با کسی حرف نمی‌زند؟

یک سگ کوچولوی شکاری، آن طرف‌تر از مرد مانده، دارد پارس می‌کند؛ خیلی کوچولوست.

دو تا خانه این طرف و آن طرف‌شان است. یکی از خانه‌ها دوطبقه است با چهار تا پنجره. پشت بامش شیروانی و پر از پوشال یا شاید کاه است! ساختمان روبه‌رویی بیش‌تر شبیه آغل است.

شاید هم پر از گوسفند و گاو باشد؛ البته وقتی بهار است گاوها و گوسفندها به صحرا برای چرا می‌روند.

شاید هم خانه‌ای باشد پر از وسایل و اسباب و... آن‌طرف‌تر، آن دور دورها درخت است و یک ساختمان که شبیه کلیساست.

چایی‌ام را سر می‌کشم.

زمین باد، هوا باد/ کلاغ از روی آن سیم/ به روی برف افتاد

برف می‌بارد هم‌چنان. دلم می‌خواهد مثل فیلم‌های تخیلی بروم توی این تابلو. بروم زیر آن درخت‌ها سوار آن اسب بشوم و بتازم و بتازم! بروم تا ته دشت... با این آدم‌ها حرف بزنم...

CAPTCHA Image