مهدی مرادی
دوستی دارم که شیفتهی گلهاست. به قولِ بعضیها «عاشق سینهچاکِ» گلهاست. او نام بسیاری از گلها را میداند و گاهی آنها را به نام کوچکشان صدا میزند، به آنها سلام میکند و هنگام رفتن به آنها میگوید: «خدانگهدار!» هر وقت با هم در پارک قدم میزنیم، چشم او سراغ گلها را میگیرد و قلبش با دیدن آنها سریعتر میتپد. با دیدنِ اطلسی، گل از گلش میشکفد و لب به خنده میگشاید. بنفشه، لادن او را خوشحال میکند و او را به وَجد میآورد.
دوست من شاعر نیست؛ اما شاعرانه زندگی میکند. گلها همه جا هستند؛ اما بسیاری از آدمها آنها را نمیبینند. دوست من اما گلها را میبیند و به آنها نظر خوبی دارد. گلها با او حرف میزنند و برایش از رنگها میگویند؛ از ماجرای آدمِ «آبی» تا جریانِ تندِ «سرخ»، از داستانهای مشهورِ «زرد» تا شعرهای شنیدنیِ «بنفش». گاه پیش میآید که رنگها با هم میآمیزند و رنگینکمانی از گل پدیدار میشود و چشم را به تماشاخانهی شگفت طبیعت میبرد. در این هنگام است که فورانِ عطر، مشام را سرشار میکند تا دقیقههای خوشبو دریافته شوند.
من فکر میکنم کسی که گلها را دوست داشته باشد، نمیتواند زیبا نباشد. دوست من زیباست؛ چون زیباییِ گلها را دریافته است. من لطافتِ او را بر گلبرگِ گلها دیدهام و طراوتِ او را از نسیم بهاری شنیدهام. میدانم که اگر گلها نبودند، این انسانِ حساس پوستهی تنهایی را میشکست و به جمعِ زیباییهای دیگر میپیوست؛ زیباییِ درختها، سنگها، پرندهها، جویبارها، چشمهسارها و دشتها.
دوست من شیفتهی گلها و مایهی مباهات من و دوستان دیگر است. از او آموختهام که آدمی فرزند طبیعت است و فرزند طبیعت باید با جانداران دیگر مهربان باشد و حریم آنها را پاس بدارد. بیشک چنین انسانی هرگز به ساحتِ همنوع خویش دستبرد نخواهد زد و رودِ همدلی را گلآلود نخواهد کرد. دوست من از صافیِ گلها خود را عبور داده است تا زلال شود.
ارسال نظر در مورد این مقاله