داستان/ التماس دعا


 

نرگس شامحمدی‌- اراک

 

شش تا! باز هم شمرده درست بود. یکی از کبوترها بق‌بقو می‌‌‌کرد. نگاهش را به کبوتر سفید انداخت، چه زیبا! دست ‌برد و بغلش ‌کرد، کبوتر دوباره بق‌بقو ‌کرد و تکان خورد.

دستی به ‌سوی کبوتر ‌کشید و آرام ‌گفت: «چی شده کوچولو؟»

و آرام بر سرش بوسه‌ای ‌زد. ناگهان صدایی او را به خود ‌آورد.

- احمد! احمد!

صدا، صدای مادرش بود. کبوتر را آرام داخل قفس گذاشت و سریع از پله‌ها پایین رفت.

-  بله مامان! چه‌کار داری؟

- چرا هر چی صدات می‌کنم جواب نمی‌دی؟

- آخه... آخه... پیش کبوترا بودم.

صدای مادر بالارفت.

- تو باز رفتی پیش اونا؟ مگه من چند بار بهت نگفتم اونا رو ببر بده به ناصرپرنده؟ بچه! چندبار بهت بگم اونا کثیف‌اند و مریضی دارند؟ اون از بابات که تو اون تصادف مرد؛ تو هم یک کاری دست خودت بده.

وقتی مادر با بغض جمله‌ی آخر را گفت، دلش گرفت...

سربه‌سرگذاشتن با دل تنهای مادر که حالا با رفتن پدر تنهاتر شده بود، کار درستی نبود. چشمانش بارانی شد. سرش را زیر انداخت؛ چون تحمل گریه‌های مادر را نداشت. آرام از خانه خارج شد. در کوچه، بچه‌ها بی‌خیال از غم دنیا مشغول بازی بودند. با صدای بسته‌شدن درِ کرمیِ زنگ‌زده‌ی خانه، توجه آن‌ها به ‌سوی احمد جلب شد. با صدای یکی از بچه‌ها سرش را به ‌طرف آن‌ها چرخاند.

- احمد!... شنیدم با کفتربازی خرج خونه‌تونو می‌دی. کاش بابات بود و می‌دید که پسرش چه گلی به سرش زده!

همه‌ی بچه‌ها از ته دل خندیدند. احمد غمگین شد؛ اما توجهی نکرد و راهش را به سمت مخالف بچه‌ها کج کرد. با آن‌که پانزده سال بیش‌تر نداشت، مرگ پدر او را خیلی زیر فشار گذاشته بود و تنها همدم او کبوترانش بودند. فکر از دست‌دادن کبوترها آزارش می‌داد و از طرفی تحمل زاری مادر را نداشت. کاش خواهر یا برادری داشت که دل پرغصه‌اش را برای او خالی می‌کرد! مادر هم آن‌قدر مشکلات داشت که احمد نمی‌خواست او را غصه‌دارتر کند.

کوچه‌ها را پرسه می‌زد و فکر می‌کرد حتی از جلوی درِ مغازه‌ی ناصرپرنده هم گذر نکند. دیدن پرنده‌های داخل قفس او را غمگین کرد، به سرعتش افزود و به سمت خانه راه‌افتاد. مغرب بود و صدای اذان از مسجد می‌آمد. کوچه خلوت بود. دو مرد با عجله به ‌سوی مسجد می‌دویدند. کلیدش را از جیب درآورد و قفل در را باز کرد. مادر در گوشه‌ای نماز می‌خواند. یاد تنها خدایش افتاد که در تمام مشکلات او را یاری کرده بود. به ‌سوی حوض حیاط رفت و وضو گرفت. چه‌قدر آن لحظه‌ها را دوست می‌داشت. به آسمان نگاه کرد، انگار خدا هم به او لبخند می‌زد!

سجاده‌اش را پهن کرد، نماز خواند و با خدا درددل کرد. وقتی‌که سبک شد، به ‌سوی اتاقش رفت. با دیدن مادرش آرام سلام کرد و سرش را زیر انداخت. مادر پیشانی‌اش را بوسید. لبخندی تحویل مادرش داد و به اتاقش رفت. انگار امشب بود که فکری به سراغش نیامد و برخلاف همیشه خیلی زود خوابید!

با تابش نور خورشید که کل اتاق را فراگرفته بود، برخاست و از اتاق بیرون رفت. مادرش را ندید. فهمید که به نانوایی یا به خانه‌ی مرجان، خانم همسایه رفته. یاد کبوترها افتاد. به سرعت از پله‌ها بالارفت و به پشت‌بام رسید. با دیدن درِ باز قفس، قطره‌ی اشکی در چشمانش جوشید. به زانو افتاد و به درِ باز قفس کبوترها خیره شد.  یاد حرف‌های مادرش افتاد که به او تذکر داده بود، گربه جای کبوترها را پیدا می‌‌کند و دیر یا زود دستش به آن‌ها می‌رسد. کبوترها غرق در خون بودند و قفس پر از پر شده بود. با بق‌بقوی کبوتر سپید، توجه‌اش جلب شد. تنها او بود که از دست گربه نجات پیدا کرده بود. کبوتر را بغل کرد و به هق‌هق افتاد. مادر که متوجه صدای احمد شده بود، با عجله خود را به پشت‌بام رساند. او هم از این منظره خشکش زد. با حالتی بهت‌زده احمد را بغل کرد و گفت: «احمدجان! گریه نکن.»

احمد آرام ‌گرفت و دوان‌دوان از پله‌ها پایین رفت. کبوتر را در قفس کوچک جای داد و روبه‌رویش نشست.

دو روزی می‌گذشت. احمد حرص می‌خورد. هیچ‌وقت کبوتر خوشگلش این‌طوری نبود که غذا نخورد. به مادرش گفت: «چرا کبوتره هیچی نمی‌خوره؟»

مادرش دستی به سرش کشید و آرام گفت: «کبوتر دل‌گیره؛ چون دوستاش نیستند. تا یک هفته‌ی‌ دیگه که نه، تا صد هفته هم نگه‌ش داری هیچی نمی‌خوره؛ ولی یه دوست هست که از صدتا دوست هم براش بهتره.»

احمد گفت: «کدوم دوست؟ یعنی می‌گی باز کبوتر بخرم.»

مادرش لبخندی زد و گفت: «نه، باز می‌خوای که گربه بخورتشون. منظورم امام رضاست؛ همون که برای همه‌ی دردها شفاست.»

احمد گفت: «چه‌‌طوری برسونیم به دستش؟»

مادر گفت: «من از حاج‌مهدی می‌پرسم، اگه کاروان داشتند که چه بهتر؛ وگرنه باید یه فکری بکنیم.»

احمد بغض کرد و چشماشو رو به آسمان کرد. به اتاقش رفت و با دلی پرغصه دراز کشید.

صبح با نوازش دست مادر بلند شد. ساعت یازده بود و مادر با خوش‌حالی صدایش می‌زد: «بلند شو یه خبر برات دارم؛ حاج‌مهدی می‌رود مشهد.» احمد از خوش‌حالی فریاد زد.

مادر گفت: « زودباش! اگه دیر بجنبی، بهشون نمی‌رسی. اتوبوس نیم‌ ساعت دیگه حرکت می‌کنه.»

احمد که انگار برق گرفته بودش، سریع از جا برخاست! قفس کبوتر را برداشت، از در تند خارج ‌شد و راه‌افتاد.

دوروبر اتوبوس غلغله بود. زن‌ها و مردها با صدای بلند طلب حلالیت می‌‌کردند. احمد از بین جمعیت دنبال حاج‌مهدی ‌گشت. پیرمردی با کلاه قهوه‌ای دید که با مردی دیگر مشغول بگوبخند بودند؛ به طرفش رفت.

- سلام! حاج‌مهدی شمایید؟

- سلام پسرم! بله چه‌کار داری؟

- این کبوتر رو می‌تونید به دست آقا برسونید؟

پیرمرد با خنده گفت: «بله.»

- خیلی ممنون! کبوترم غذا نمی‌خوره، نذرش کردم برای آقا.

حاجی دستی به سر احمد کشید و گفت: «خوب کاری کردی!»

احمد کبوترش رو یک‌بار دیگر بوسید و توی دلش گفت: «برو به‌ سلامت، التماس دعا!»

بعد قفس را به دست حاجی داد. با سرعت برگشت، به خانه که رسید مادر در خانه نبود؛ اما تلویزیون روشن بود و صدایش می‌آمد؛ همان صلوات قشنگ امام رضا m .

احمد کنار چارچوب در نشست. چشمانش پراشک شد و زیر لب زمزمه کرد: «خوش به حال کبوترم!»

 

یادداشت:

دوست خوبم نرگس شامحمدی! داستان التماس دعا، توانسته بود احساس یک پسربچه و علاقه‌ی او را به کبوترانش نشان دهد. در داستان، گفتن همه‌ی وقایع روزمره، مثل سلام و علیک لازم نیست. حجم زیادی از داستان شما به وقایع عادی پرداخته بود که به راحتی می‌شد حذف کرد و مسلماً این حذف‌ها ضرری به داستان نمی‌رساند.

البته سوژه‌ی کار هم تکراری بود. یک پیشنهاد برای سوژه‌های تکراری این است که زاویه‌ی دید در داستان تغییر کند؛ یعنی داستان می‌توانست از زبان کبوتر یا حتی چند شخصیت گفته شود.

منتظر داستان‌های بعدی شما هستم!

آسمانه

CAPTCHA Image