نثر ادبی/آرزو


 

کاش تکه‌پارچه‌ای بودم تا حداقل به ضریح تو متبرک می‌شدم!

کاش تکه‌کاشی‌ِ نیلی‌ای بودم تا وقتی یکی از زائرانت به من نگاه می‌کرد، خستگی یادش می‌رفت!

کاش یک دانه از تار جارویت بودم که زیر پای زائران دل‌شکسته را تمیز کنم!

کاش سکه‌ای بودم که در بارگاه ملکوتی و خوش‌بوی شما می‌افتادم!

کاش مریضی بودم و تو شفایم می‌دادی تا نمک‌گیرت بشوم!

می‌دانم نوری که بارگاه تو دارد، خورشید و ماه را از پای درمی‌آورد!

اگر بگویند چندین میلیارد به تو می‌‌دهیم، از ایشان ننویس، قبول نمی‌کنم؛ زیرا از صحن، حرم و پنجره‌‌‌‌ی‌فولاد شما نوشتن افتخاری است!

اما، امام رضا! من از شما یک درخواست دارم. من نه کبوترم و نه آهو؛ من دختر یازده‌ساله‌‌ی کوچکی هستم که پنج‌سال پیش به زیارت شما آمدم. خواهش می‌کنم یک بار دیگر مرا به خانه‌ات دعوت کن! البته این‌دفعه فقط من، مادرم و خواهر کوچکم می‌توانیم بیاییم؛ چون پدرم مثل کبوترهای حرمت پر کشید و به اوج آسمان رفت. می‌دانم، شاید آرزوی زیادی باشد؛ اما لطفاً نگذارید این آرزو همیشه آرزو بماند!

زینب مشتاقی‌- کلاس پنجم

CAPTCHA Image