داستان/ماه‌ماهی


مرضیه جوکار

 

سلام! این اولین نامه‌ای است که برایت می‌نویسم. ساراجون گفت اگر برای مادرهای‌مان نامه بنویسیم، به قشنگ‌ترین نامه جایزه می‌دهد. گفت هرچی دل‌مان خواست می‌توانیم بنویسیم؛ حتی قصه. سارا روان‌شناسِ کودک است. خیلی باسواد و مهربان است. خودش می‌گوید مامان دوم همه‌ی ماست.

بیش‌تر بچه‌های این‌جا مامان و بابا ندارند؛ اگر هم دارند برای همیشه رفته‌اند. نامه‌ی مینا خیلی قشنگ بود. او برای فروشنده‌ی قنادیِ عسلک که یک خانم تپل و مهربان است، نامه نوشته بود و گفته بود خیلی دلش می‌خواهد او مامانش باشد. یک چیزهای بامزه‌ای هم درباره‌ی خانه‌ی شکلاتی و آجرهای آب‌نباتی نوشته بود.

ما به مینا خندیدیم و گفتیم: «ای کلک! تو فقط به خاطر نان خامه‌ای دوستش داری!»

به نظرم کار قشنگی است که آدم برای کسی که دوستش دارد نامه بنویسد؛ حتی اگر تا به حال ندیده باشدش. این جوری شد که من اولین نامه‌ام را برای تو نوشتم.

اسم من «تنها» است. یازده سال پیش وقتی مرا پیدا کرده‌اند، دست‌بندی پارچه‌ای به مچم بسته بوده که این اسم رویش گل‌دوزی شده بود. هنوز هم آن را دارم؛ ولی سارا به من می‌گوید «ماه‌ماهی». اولین‌بار سارا بوده که گفته: «این بچه باید ماهی می‌شد نه آدم!» به چند دلیل:

یک) من عاشق آب هستم و خیلی خوب شنا می‌کنم.

دو) گوشه‌ی گردنم یک لکه‌ی ماه‌گرفتگی دارم که شکل یک ماهی کوچولوست.

سه) عاشق کارتون پری دریایی هستم و تا حالا صدبار آن را دیده‌ام.

راستی، من خیلی خوب آواز می‌خوانم! شناکردن و آوازخواندن را کسی یادم نداده. سارا می‌گوید این به گذشته‌ی آدم برمی‌گردد؛ حتماً مامانت هم صدای قشنگی داشته.

من هم نشستم کلی فکر کردم و فکر کردم و به این نتیجه رسیدم که همه‌ی این‌ها به گذشته‌ام برمی‌گردد؛ چون مادرم یک پری دریایی بوده. با خودم گفتم: «پرسیدن که ضرر ندارد. شاید تو هم دخترت را گم کرده باشی!»

به سارا گفتم نامه‌ی من یک راز است و نمی‌خواهم آن را سر کلاس بخوانم. قول داده که این راز بین خودمان بماند. وقتی فهمید نامه‌ام باید به دریا برسد، اصلاً بهم نخندید. یک بطری با برچسب سفید برایم آورد؛ کاغذ را لوله کرد و داخلش گذاشت. نامه‌های دریایی را این‌جوری پست می‌کنند. نشانی من: پرورشگاه جوانه‌ها- دختری به اسم تنها، معروف به ماه‌ماهی.

راستی برایم بنویس موهایت چه رنگی است؟

*

باورم نمی‌شود که جواب نامه‌ام را داده‌ای! وقتی سارا بطری برچسب‌دار را به من داد، اولش نزدیک بود از ناراحتی بمیرم. گفتم: «این‌که بطری خودم است! نامه‌ام برگشت خورده؟»

ولی بعد که فهمیدم جواب نامه را توی بطری خودم گذاشته‌ای، یک نفس راحت کشیدم. من هم با تو موافقم؛ این بطریِ زردرنگ می‌شود رمزمان. با عجله نشانی فرستنده را نگاه کردم و پرسیدم: «ساراجون! اقیانوس کجاست؟»

جواب داد: «اقیانوس جایی است که به اندازه‌ی همه‌ی دریاها آب دارد.»

این را خودم هم می‌دانستم. می‌خواهم بدانم نزدیک‌ترین اقیانوس به ما کجاست و آیا همه‌ی اقیانوس‌ها پری دریایی دارند؟ سارا می‌گوید: «پری‌های دریا طاقت جاهای کوچک را ندارند؛ زود دل‌شان می‌گیرد. فقط برای رفتن به سفرهای دور از دریاها و رودخانه‌ها می‌گذرند.»

خوش‌بختانه سارا مثل بقیه فکر نمی‌کند که من یک دختر خیالاتی و رؤیایی هستم! او هم معتقد است که پری دریایی افسانه نیست. توی این دنیا هر چیزی می‌تواند وجود داشته باشد؛ فقط باید بخواهی که آن را ببینی.

سارا موهایش را به رنگ انگور یاقوتی کرده. با خنده پرسید: «موهام قشنگ شده؟»

گفتم: «بامزه شده‌ای؛ ولی موهای پری خیلی قشنگ‌تر است!»

پرسید: «مگر موهایش چه رنگی است؟»

گفتم: «سبز و بلند، مثل جلبک‌های دریا.»

سارا خیلی خوشش آمده بود. دفعه‌ی بعد می‌خواهد موهایش را سبز کند.

پرسیده‌ای موهایم چه رنگی است؛ سیاه مثل شب‌های ابری؛ ولی هروقت شنا می‌کنم، قطره‌های آب مثل ستاره روی موهایم برق می‌زنند؛ گرچه... حالا یک نخ مو هم ندارم، همه‌اش ریخته. دکترم به من قول داده که دوباره بلند می‌شوند؛ البته خودش هم مو ندارد، فقط یک کم دور تا دور سرش! تا حالا دختر کچل دیده‌ای؟

*

سارا برایم یک کلاه‌گیس فرفری خریده که موهایی به رنگ شکلات دارد. بد نیست؛ ولی به قشنگی موهای خودم نمی‌شود. شاید این‌دفعه موهای سبز جلبکی دربیاورم؛ مثل تو!

دیروز همه سوار اتوبوس شدیم و رفتیم تماشای یک آکواریوم خیلی بزرگ؛ درست مثل این‌که وسط دریا باشی. قشنگ‌ترین چیزی بود که تا به حال دیده‌ام؛ ولی چشم‌های غمگین ماهی‌ها ناراحتم کرد. از سارا پرسیدم: «چرا توی هیچ آکواریومی پری دریایی نیست؟»

مریم گفت: «پری دریایی که وجود ندارد دختر! فقط توی قصه‌هاست!»

ساراجون گفت: «من که فکر می‌کنم وجود دارد! وقتی بچه بودم، برادرم روی یک کشتی کار می‌کرده. مادرم برایم تعریف کرد که برادرم یک شب پری دریایی را دیده، فقط یک لحظه‌ی کوتاه. بعد پری به سرعت توی آب پریده؛ ولی برادرم تمام شب صدای آوازش را از دریا شنیده بود.»

پرسیدم: «پری، برادرت را جادو کرد؟»

سارا سرش را تکان داد: «چند روز بعد وقتی سوار یک قایق به دریا برگشت، توی دریا گم شد.»

بچه‌ها سر به سرم گذاشتند: «ساراجون! بهتر است این ماهیِ چشم تلسکوپی را هم بیندازیم توی آکواریوم، شاید از دریا سیر شد!»

یک آسیاب قرمز گوشه‌ی آکواریوم بود و قلپ قلپ حباب درست می‌کرد. سارا با خنده پرسید: «دوست داری توی این آسیاب خوشگل زندگی کنی؟»

سرم را به شدت تکان دادم و گفتم: «نه! آکواریوم که دریا نیست، زندان ماهی‌هاست!»

راستش دلم برای شناکردن خیلی تنگ شده، ولی دکترم می‌گوید نباید بروم استخر. خودم هم دوست ندارم؛ من به اقیانوس فکر می‌کنم.

*

از وقتی برایم نوشته‌ای یک لکه‌ی ماه‌گرفتگی روی دُمت هست، خیلی ذوق‌زده شده‌ام! چرا زودتر برایم ننوشتی؟ می‌دانم که می‌خواهی قطره قطره خوش‌حالم کنی. با این‌که شیمی‌درمانی خیلی دردناک است، اعتراضی ندارم. بدتر از همه حالت تهول است. ساراجون می‌گوید حالت تهوع دخترجون! می‌دانم برای دل بهم‌خوردگی و سرگیجه‌ام  باید هر هشت ساعت یک‌بار، یک عدد قرص دمیترون بخورم. امروز صبح وقتی از شدت درد گریه کردم، سارا گفت: «تنهای من! برای ماهی‌شدن باید این درد را تحمل کنی.»

من که نفهمیدم چی گفت؛ ولی سعی کردم بخندم. سارا خودش هم گریه کرد. بعد هر دو گریه کردیم و دوباره خندیدیم. خیلی کیف داشت؛ اشک و خنده‌‌ی‌مان قاتی شده بود. سارا برای تولد یازده‌سالگی‌ام یک گوش‌ماهیِ بزرگِ حلزونی خریده. وقتی آن را کنار گوشم می‌گیرم، دردم کم‌تر می‌شود. تویش پر از صدای دریاست؛ صدای پچ‌پچ دلفین‌ها، صدای خنده‌های تو.‌ یک راز دیگر: پوستم لیز و پر از پولک شده! چیزی به ماهی شدنم نمانده.

برایم بنویس دخترت را چه‌طور گم کردی؟

*

به سارا گفتم: «پری دریایی دخترش را توی یک صدف گذاشته و رفته که برای ماهی‌گیرهای گم‌شده آواز بخواند. وقتی برگشته پری کوچولو نبوده؛ غواص‌های مروارید، صدف او را هم صید کرده بودند! پری هم آن‌قدر اشک ریخته که اقیانوس طوفانی شده و نزدیک بوده کشتی‌ها غرق شوند؛ مثل توی فیلم‌ها. چه قصه‌ی قشنگی!»

سارا از جا پرید و با تعجب گفت: «ولی فیلم‌ها را از روی زندگی واقعی می‌سازند! اگر بگویم تو را توی یک گهواره‌ی شکلِ صدف پیدا کرده‌اند، حتماً باور نمی‌کنی؛ البته خودت می‌توانی از مدیر پرورشگاه بپرسی.»

نزدیک بود از خوش‌حالی بمیرم؛ معلوم است که باور می‌کنم!

*

کجایی؟ مگر قول ندادی زود زود راه‌بیفتی؟ نمی‌دانم چرا پولک‌های بدنم مثل موهایم دارد می‌ریزد. شاید به خاطر شیمی‌درمانی است! بچه‌ها از این‌ور و آن‌ور چند تا پولک براق پیدا کرده‌اند. سارا با دقت زیر نور نگاه‌شان کرد و گفت: «این‌ها فلس ماهی است. چه‌قدر عجیب! هیچ دریایی نزدیک پرورشگاه نیست!»

بعد یواشکی به من چشمک زد. می‌دانم که راهت خیلی دور است؛ ولی کمی عجله کن. می‌ترسم رازم را بفهمند!

راستی! مواظب هشت‌پای حسود باش. نکند صدای قشنگت را طلسم کند.

*

دوباره برگشته‌ام بیمارستان. سارا گفت روی بطری، آدرس جدید را می‌نویسد. من نگرانم نتوانی این‌جا را پیدا کنی؛ این‌همه بیمارستان توی این شهر است! سارا گفت بهتر است یک نشانه برایت بگذارم که راحت پیدایم کنی.

گفتم: «پری نوشته هر وقت به من نزدیک شد، علامت می‌دهد.»

سارا پرسید: «چه علامتی؟»

گفتم: «این یک راز است!»

خیلی فکر کردم چه نشانه‌ای برایت بگذارم...  سارا برایم یک جعبه مداد شمعی خریده. از پرستار اجازه گرفتم و با کمک سارا روی دیوارهای اتاقم نقاشی کشیده‌ام: ماهی‌های رنگارنگ، عروس‌های دریایی، یک عالمه شقایق و مرجان قرمز، ستاره‌های دریایی، گوش‌ماهی و صدف، دلفین‌های بازی‌گوش... درست مثل دریا! اتاقم آن‌قدر قشنگ شده که همه‌ی مریض‌ها برای دیدنش آمده‌اند؛ حتی دکترها و پرستارها. وقتی چشم‌هایم را می‌بندم، صدای موج و ترکیدن حباب را می‌شنوم. حتماً تو هم می‌شنوی؛ گوش کن...

*

خیلی خسته‌ام. پاهایم بی‌حس شده و نمی‌توانم راه بروم. روی صندلی چرخ‌دار می‌نشینم و سارا مرا توی باغ بیمارستان می‌چرخاند. گاهی نفسم تنگ می‌شود؛ مثل ماهی که از آب بیرون افتاده.

به سارا گفتم: «پری برایم نوشته وقتی صدای آوازش را شنیدم، دیگر نمی‌توانم نفس بکشم. چرا؟»

جواب داد: «چون دوباره ماهی شده‌ای و باید برگردی دریا.»

گفتم: «دریا نه، اقیانوس!»

سارا خندید: «ماهی که شدی، بی‌معرفت نشوی! یک جشن حسابی بگیر و دعوت‌مان کن. من و بچه‌ها لباس غواصی می‌پوشیم، می‌آییم خانه‌ی شما مهمانی، و کیک جلبک می‌خوریم.»

دوتایی زدیم زیر خنده؛ ولی من زود خسته شدم. گفتم: «غصه نخور. شاید برادرت یک‌روز برگردد!»

چشم‌هایش پر از اشک شد و گفت: «مطمئنم به یک جای خیلی قشنگ رفته!»

دیروز همه‌ی بچه‌های پرورشگاه آمدند ملاقاتم و یک عالمه آب‌نبات کشی برایم آوردند. بهت نگفته بودم عاشق آب‌نبات کشی هستم؟ خب هستم؛ مخصوصاً با طعم لیمو. عوضش خیلی از اسمارتیز متنفرم؛ چون شبیه قرص است. آن‌قدر قرص‌های رنگارنگ خورده‌ام که حتماً توی دلم درخت اسمارتیز سبز شده! راستی، چنگال خودم را برایت نگه‌داشته‌ام تا با آن موهایت را شانه بزنی.

*

نیمه‌شب است. توی اتاقم تنها هستم. شاید هشت‌پای جادوگر همه‌ی آدم‌های بیمارستان را طلسم کرده و به خواب عمیقی فروبرده است! هیچ صدایی نمی‌آید به جز صدای آب. انگار یک موج بزرگ راه افتاده سمت اتاقم!...

همه جا پر از حباب شده. نقاشی‌های روی دیوار زنده شده‌اند و ماهی‌ها جشن گرفته‌اند؛ با خوش‌حالی دور و برم شنا می‌کنند و به سر و صورتم توک می‌زنند. دلم می‌خواهد با انگشت حباب‌ها را بترکانم؛ ولی آن‌قدر خسته‌ام که حتی نمی‌توانم مدادم را بردارم و آخرین نامه را بنویسم... چه‌قدر بد شد که با سارا و بچه‌ها خداحافظی نکردم!

می‌دانم که نزدیکی؛ چون خیلی تشنه‌ام و نفسم دارد تنگ می‌شود... تنگ... تنگ... حالا می‌فهمم چرا ماهی‌ها نباید تشنه بمانند. گوش‌هایم پر از حباب شده؛ ولی... خدایا! دارم می‌شنوم... همان علامت! صدای آواز... چه‌قدر قشنگ! مثل لالایی... عجله کن... دارم خفه می‌شوم... آب...

یک موج بزرگ می‌ریزد توی اتاقم... مزه‌ی شور خوبی دارد؛ مثل اشک‌هایم.

 

(در ادبیات یونان، پری دریایی همان الهه‌ی مرگ است.)

CAPTCHA Image