لعیا اعتمادی
یک گاز به سیب زد. شیرینی آن را با تمام وجود حس کرد. سیب را به دهان نزدیک کرد تا گاز دوم را بزند. ناگهان چشمش به کرم سفیدی افتاد که سرش را از توی سیب بیرون آورده بود. با خودش گفت: «شکی نیست که کرمها بهترین کارشناسان کشاورزی هستند.»
آنگاه دومین گاز را به سیب زد.
نقل سفید
سرش را بالا گرفت و با تعجب دوروبرش را نگاه کرد. هنوز نمیدانست کجا آمده است. تا به حال این همه آدم را یکجا ندیده بود. بوی تند عطر و ادکلن تمام وجودش را پر کرده بود. ناگهان صدایی شنید: «عروس اومد. عروس اومد.» و به دنبال آن صدای سوت و کفزدن آدمها بلند شد و دستی او را به سمت بالا پرتاب کرد. حالا از آن بالا بهتر میتوانست دوروبرش را نگاه کند. با هیجان مشغول تماشای آدمها بود که حس کرد به سمت پایین کشیده میشود.
درست در لحظهای که روی زمین نشست، چیزی بلند و نوکتیز توی تنش فرورفت. نقل سفید آهی کشید و گفت: «کاش پایان زندگیام به جای خردشدن زیر پاشنهی یک کفش، زیر دندانهای دختری بود که از شادی لبخند میزد!»
ارسال نظر در مورد این مقاله