کاغذهای بی‌خط نویسنده/فرانتس کافکا


فرانتس کافکا

رمان «مسخ»

مصطفی بیان

تصور کنید یک روز از خواب بیدار می‌شوید. طبق عادت مقابل آینه می‌ایستید تا موهای‌تان را مرتب کنید؛ ولی آن لحظه متوجه می‌شوید به یک سوسک بدل شده‌اید. آن لحظه چه احساسی دارید؟ شیشه‌ی آینه را می‌شکنید؛ ولی انگار واقعاً خواب نیستید! زندگی‌تان کابوس می‌شود؛ یک زندگی حیوانی در میان انسان‌هایی که روزی آن‌ها را دوست داشتید و مجبور هستید آرام آرام به فراموش‌کردنش عادت کنید.

این سوژه‌ی داستان کتابم است با عنوان «مسخ»؛ که تنها رمان و مشهورترین اثرم است و آن را پاییز 1912 نوشتم و اکتبر 1915 به چاپ رساندم.

من در یک خانواده‌ی پرجمعیت آلمانی‌‌زبان یهودی در شهر پراگ به دنیا آمدم. بزرگ‌ترین فرزند خانواده‌ی هشت‌نفره هستم. پدرم، بازرگان مستبد و مادرم زنی متعصب بود. رفتار مستبدانه و جاه‌طلبانه‌ی پدرم چنان محیط رعب‌انگیزی در خانواده به وجود آورده بود که از کودکی سایه‌ای از وحشت بر جسم و روحم انداخت و در سراسر زندگی هرگز از من دور نشد.

در سال 1901 دیپلم گرفتم و سپس در دانشگاه چارلز پراگ شروع به تحصیل رشته‌ی شیمی کردم؛ ولی پس از دو هفته متوجه شدم به شیمی علاقه‌ی چندانی ندارم؛ به همین دلیل رشته‌ی خود را به حقوق تغییر دادم و تا مدرک دکترای حقوق ادامه دادم. در دوران تحصیل در دانشگاه فرصت شرکت در کلاس‌های ادبیات آلمانی و هنر را پیدا کردم. در پایان سال اول تحصیلم در دانشگاه با «مارکس برود» به همراه «فلیکس ولش» روزنامه‌نگار که او هم در رشته‌ی حقوق تحصیل می‌کرد، آشنا شدم که تا پایان عمر از نزدیک‌ترین دوستان من باقی ماندند.

در طول زندگی‌ام فقط چند داستان کوتاه منتشر کردم که مورد تحسین خوانندگان قرار نگرفت؛ ولی دوست صمیمی دوران دانشگاهی‌ام «ماکس برود» پس از مرگم همه‌ی کارهایم را منتشر کرد که خیلی زود توجه مردم و تحسین منتقدان را برانگیخت.

اگر داستان‌هایم را بخوانید، متوجه می‌شوید که بیش‌تر آن‌ها به کابوس می‌ماند. شخصیت‌های داستانی‌ام در فضایی تاریک، سرد و مرموز به سر می‌برند. دنیای آن‌ها براساس منطق، خشن و پر از تباهی است. قهرمان‌های داستان‌هایم در زنجیره‌ی حوادثی گرفتار آمده‌اند که تمام تلاش آن‌ها برای رهایی، به شکست می‌انجامد و هیچ راهی به اراده‌ی غالب در پس آن نمایش ندارند. این سبک خاص ابداعی من در داستان‌نویسی است که انسان‌های مدرن با آن مواجه‌اند.

***

یک روز صبح، همین که گره‌گوار سامسا از خواب آشفته‌ای پرید، در رخت‌خواب خود به حشره‌ی تمام‌عیار عجیبی مبدل شده بود. به پشت خوابیده و تنش، مانند زره، سخت شده بود. سرش را که بلند کرد، ملتفت شد که شکم قهوه‌ای گنبد‌مانندی دارد که رویش را رگه‌هایی به شکل کمان تقسیم‌بندی کرده است. لحاف که به زحمت بالای شکمش بند شده بود، نزدیک بود به کلی بیفتد و پاهای او که به طرز رقت‌آوری برای تنه‌اش نازک می‌نمود جلو چشمش پیچ و تاب می‌خورد.

گره‌گوار فکر کرد: «چه به سرم آمده؟» در عالم خواب نبود، اتاقش درست یک اتاق مردانه بود. گرچه کمی کوچک، کاملاً متین و بین چهار دیوار معمولی‌اش استوار بود. روی میز کلکسیون، نمونه‌های پارچه گسترده بود. گره‌گوار شاگرد تاجری بود که مسافرت می‌کرد. گراوری که اخیراً از مجله‌ای چیده و قاب طلایی کرده بود، به خوبی دیده می‌شد. این تصویر زنی را نشان می‌داد که کلاه کوچکی به سر و یقه‌ی پوستی داشت و خیلی شق و رق نشسته و نیم آستین پرپشمی را که بازویش تا آرنج در آن فرو‌می‌رفت، به معرض تماشای اشخاص با ذوق گذاشته بود.

گره‌گوار به پنجره نگاه کرد. صدای چکه‌های باران که به حلبی شیروانی می‌خورد، شنیده می‌شد؛ این هوای گرفته او را کاملاً غمگین ساخت. فکر کرد: «کاش دوباره کمی می‌خوابیدم تا همه‌ی این مزخرفات را فراموش بکنم!» ولی این کار به کلی غیرممکن بود، زیرا وی عادت داشت که به پهلوی راست بخوابد و با وضع کنونی نمی‌توانست حالتی را که مایل بود به خود بگیرد. هر چه دست و پا می‌کرد که به پهلو بخوابد با حرکت خفیفی مثل الاکلنگ، هی پشت می‌افتاد. صد بار دیگر هم آزمایش کرد و هر بار چشمش را می‌بست تا لرزش پاهایش را نبیند. زمانی دست از این کار کشید که درد عجیبی در پهلویش حس کرد. او تا آن‌ موقع مانند آن را احساس نکرده بود.

فکر کرد: «چه شغلی، چه شغلی را انتخاب کرده‌ام! هر روز مسافرت! دردسرهایی که بدتر از معاشرت با پدر و مادرم است! بدتر از همه، این زجر مسافرت، یعنی عوض‌کردن ترن‌ها، سوار شده به ترن‌های فرعی که ممکن است از دست برود، خوراکی‌های بدی که باید وقت و بی‌وقت خورد! هر لحظه دیدن قیافه‌های تازه‌ی مردمی که انسان دیگر نخواهد دید و محال است با آن‌ها طرح دوستی بریزد! کاش این سوراخی که تویش کار می‌کنم به درک می‌رفت!» بالای شکمش کمی احساس خارش کرد. به چوب تخت‌خواب کمی بیش‌تر، نزدیک شد. به پشت می‌سرید؛ برای این‌که بتواند بهتر سرش را بلند کند. در محلی که می‌خارید، یک رشته نقاط سفید به نظرش رسید که از آن سر درنمی‌آورد. سعی کرد با یکی از پاهایش آن محل را لمس کند؛ ولی پایش را به تعجیل عقب کشید؛ چون این تماس لرزش سردی در او ایجاد می‌کرد. به وضع قبلی خود درآمد و فکر کرد: «هیچ چیز آن قدر خرف‌کننده نیست که آدم همیشه به این زودی بلند بشود. انسان نیاز به خواب دارد. راستی، می‌شود باور کرد که بعضی از مسافران مثل زن‌های حرم زندگی‌ می‌کنند؟ وقتی که بعدازظهر به مهمان‌خانه برمی‌گردم تا سفارش‌ها را یادداشت بکنم. تازه این آقایان را می‌بینم که دارند چاشت خودشان را صرف می‌کنند. می‌خواستم بدانم اگر من چنین کاری می‌کردم، رئیسم به من چه می‌گفت؟ فوری من را بیرون می‌انداخت؟ کی می‌داند. شاید هم این کار عاقلانه باشد. اگر پای‌بند خویشانم نبودم، مدت‌ها بود که استعفای خودم را داده بودم، می‌رفتم رئیس‌مان را گیر می‌آوردم و مجبور نبودم فرمایش‌های او را قورت بدهم. بر اثر این کار لابد از روی میز دفترش می‌افتاد. این هم اطوار غریبی است: برای حرف‌زدن با کارمندانش روی میز دفتر صعود می‌کند، مثل این‌که به تخت نشسته؛ آن هم با گوش سنگین که باید کاملاً نزدیکش رفت! به هر حال، هنوز امیدی باقی است. هر وقت پولی را که اقوامم به او بده‌کارند پس‌انداز کردم که این هم پنج - شش سال وقت لازم دارد، حتماً این ضربت را وارد می‌آورم. بعد هم حرف حساب یک کلمه و ورق بر‌می‌گردد. در هر حال، باید برای ترن ساعت پنج بلند بشوم.»

 

                          

 

 

 

فرانتس کافکا

مجسمه‌ی‌ برنزی‌ کافکا در پراگ آرامگاه کافکا در پراگ

 

 

نمایی از جلد کتاب مسخ در جهان

 

  

 

CAPTCHA Image