داستان/گل سرسبد


سعیده زادهوش

از در که وارد می‌شوم، مقنعه‌ام را از سَرَم می‌کشم و بلند سلام می‌کنم. مامان، از داخل آشپزخانه، جواب سلامم را می‌دهد. برای داداشی که توی کالسکه‌اش نشسته، شکلک‌های بدجور درمی‌آورم. لب برمی‌چیند؛ همین که می‌خواهد گریه کند، به سرفه می‌افتد، و صدای گریه‌اش بالاتر می‌رود. مامان سریع بیرون می‌آید. می‌بینم که لباس بیرون پوشیده.

 – نمی‌دونم کِی سرما خورده! حتماً دیروز، که توی مدرسه‌تون جلسه‌ی انجمن بود.

انجمن من! به خاطر من! ظاهراً هر اتفاق ناخوشی که برای ننرخان می‌افتد یک سر آن به من وصل است!

- چند درجه تب داره. نمی‌تونم صبر کنم تا بابات بیاد. باید ببرمش درمانگاه.

- فیلم شه، به قول مدیرمون تماسر می‌کنه.

مامان با خنده می‌گوید: «اولاً تـمـارض، بعدش هم این بچه خیلی کوچیکه، از این کارا بلد نیس.» بچه را بغل می‌کند. چادرش را روی سرش می‌کشد. همین‌طور که بیرون می‌رود پشت هم سفارش می‌کند: «تا مطمئن نشدی کیه، در رو روی کسی باز نکن. شیطونی نکنی‌ها! دختر خوبی باش تا برگردم.» دستش به دستگیره‌ی هال نرسیده رو به من می‌کند و می‌گوید: «راستی اگه دیر کردم اینا رو جا کن.» به جای «باشه» چندبار سرم را تکان می‌دهم.

بعد از رفتن مامان، لباس‌های مدرسه را از تنم بیرون می‌آورم. لباس‌ها را که داخل کمد آویزان می‌کنم، به تاخت، به آشپزخانه می‌روم. سیبی از یخچال برمی‌دارم  و درسته کَل می‌زنم. همین‌طور که سیب را گاز می‌گیرم، پشت شیشه‌ها می‌ایستم و مرغابی‌ها را تماشا می‌کنم. از وقتی آوردیم‌شان دوتا بودند، یکی بزرگ و یکی کوچک؛ ولی حالا یک جوجه بهشان اضافه شده. مرغابی بزرگ، منقارش را بر سر مرغابی متوسطه می‌کوبد و بعد، پرهای پشت گردن او را می‌کشد؛ اما در عوض، چیزی داخل باغچه پیدا می‌کند و دهن جوجه می‌گذارد.

راست می‌گویند که وقتی نو به بازار می‌آید، کهنه دل‌آزار می‌شود. بچه‌ی دوم هم که به دنیا بیاید اولی می‌رود لای باقالی‌ها. با این یادآوری اشک در چشم‌هایم جمع می‌شود. سیب را که تقریباً نصفه شده، گوشه‌ای پرت می‌کنم و می‌دوم داخل حیاط.

می‌گذارم دنبال بزرگه. گردنش را دراز می‌کند. از این سر حیاط، به آن سر حیاط و از این طرف باغچه، به آن طرف می‌دود. هر دفعه که به او نزدیک می‌شوم، با بدجنسی، فوری از چنگم فرار می‌کند. بار آخر، می‌خورم زمین و سر زانوم زخم می‌شود. نفس نفس‌زنان و خاک‌آلود، از جا بلند می‌شوم و نگاهی به اطراف می‌اندازم. مرغابی بزرگ، منقارش را به نوک کوچک‌تره گذاشته و هم‌زمان با او گردنش را راست می‌کند. انگار که قربان‌صدقه‌اش می‌رود! حرصم می‌گیرد. باید هرطور شده، او را تنبیه کنم. این دفعه تصمیم دارم مرغابی کوچک‌تره را بگیرم. می‌پرم و در یک جست، جوجه را می‌گیرم. قلبش، به شدت می‌زند. در این فکرم که چه مجازاتی برایش در نظر بگیرم. مرغابی مادر، دور پایم می‌چرخد. چشمم می‌افتد به صندوق چوبی میوه‌ی کنار حیاط.

در فاصله‌ی بین چوب‌ها، پایش را گیر می‌اندازم. پرنده‌ی اسیر، بال می‌زند و سعی می‌کند پایش را رها کند. مرغابی بزرگ، بالای قفس می‌پرد و با نوکش تلاش می‌کند، پای او را نجات بدهد. 

به اتاقم می‌روم. دفتر و کتابم را روی فرش بازمی‌کنم و به شکم پهن می‌شوم جلوشان و شروع می‌کنم به حل‌کردن مسئله‌های ریاضی.

مرغ، گردن می‌کشد و از پشت شیشه‌ها، مثلاً التماس می‌کند. به شیشه‌ها نوک می‌زند. فکر کردی دلم برایت می‌سوزد؟ نه چنین خبرهایی نیست. باید ادب شوی!

وقتی می‌بیند التماس، بی‌فایده است، پشت در اتاق، می‌نشیند. کمی بعد بچه‌ی بزرگش، هم کنارش می‌آید و هر دو با چشم‌های ملتمس به من زل می‌زنند.

از خوش‌حالی پاهایم را از عقب بالا می‌برم و در هوا تکان تکان می‌دهم.

دوباره می‌روم بیرون. نزدیک مرغ‌ها می‌ایستم و شروع می‌کنم به سخن‌رانی.

 - درس امروز رو خوب یاد گرفتی؟ باید بچه‌هایت رو به یک چشم نگاه کنی.

برای ادامه‌ی حرف‌هایم، انگشت اشاره‌ام را در هوا تکان می‌دهم. یک‌مرتبه متوجه می‌شوم مادرم در چند قدمی‌ام ایستاده.

- کار تو بوده؟

مرغابی را از آن وضعیت، خارج می‌کند. پوست پایش کنده شده و این تکه، به عکس بقیه‌ی قسمت‌ها قرمز است.

- زود بگو چرا این بلا رو سرش آوردی؟

- حقش بود پسره‌ی لوس.

- معلوم هس چی می‌گی؟ اون دفعه گفتم بچگی کردی، ولی این بار! بذار بابات بیاد، من می‌دونم و تو. حیوونکی زبون‌بسته!

به هال می‌روم. روی کاناپه، جلو تلویزیون می‌نشینم. مامان، بچه را که خوابش برده به اتاق خواب‌شان می‌برد و زود بیرون می‌آید. همین‌طور که رویم به طرف صفحه‌ی تلویزیون است، مامان را زیرچشمی می‌پایم. مامان، به پای جوجه، کِرِم می‌زند و هربار، به من، چشم‌غره می‌رود. مامان که پای جوجه را باندپیچی می‌کند، تلویزیون را خاموش می‌کنم و برمی‌گردم به اتاقم. پرده‌ها را می‌کشم. دیگر حوصله‌ی درس و مشق، برایم نمانده. دفتر و کتاب‌هایم را از کف اتاق جمع می‌کنم. لب تخت می‌نشینم. من مقصر بودم؟ کار بدی کردم؟ نه مادره نباید بین جوجه‌هایش فرق بگذارد.

وقتی بابا از راه می‌رسد، مادر به قولش عمل می‌کند. صدایش را می‌شنوم که می‌گوید: «اون از دفعه‌ی پیش، که زبون‌بسته رو، بدون آب و دونه حبسش کرده بود توی قفس، این هم از حالا که پاشو داغون کرده.» برای مدت کوتاهی سکوت برقرار می‌شود و بعد صدای درِ خانه می‌آید. طولی نمی‌کشد که باز صدای در به گوشم می‌خورد. پرده را کنار می‌زنم و از لای آن سرک می‌کشم. بابا با یک بسته‌ی کادوپیچ شده وارد خانه می‌شود. حتماً باز به قول عمه، برای گُل‌پسرشان است. سرم را در بالش فرومی‌کنم. به صدای در اتاق، محل نمی‌دهم. حتماً می‌خواهند هدیه‌اش را به رخم بکشند!

- مگه با تو نیستم، دخترم؟

 فقط دخترم! به عکس وقت‌هایی که از سر کار برمی‌گردد و با داداشی حرف می‌زند عزیز بابا، پسر خوبم، خوشگل خودم و انواع کلمه‌هایی این تیپی، از این همه تبعیض، بغضم دوباره می‌شکند. صورتم را بیش‌تر در پشتی فشار می‌دهم.

- قهری بابا؟

نیستم، ولی می‌دانم کلک است.

بابا، دستش را سرِ شانه‌ام می‌گذارد: «نمی‌خوای کادوتو ببینی؟» کادوی من؟ یکی به چندتا، به نفع حریف، یعنی داداش کوچولوم. با این حرف بابا، از پشتی کنده می‌شوم. بابا با دیدن صورت خیسم، می‌پرسد: «داشتی گریه می‌کردی؟ می‌شه بپرسم چرا؟» دوباره مسئله‌ی اصلی یادم می‌افتد. با بغض می‌پرسم: «تو منو و... زبانم نمی‌چرخد اسمش را ببرم.

- منو و اونو یک قدر دوست داری؟

- بله عزیزم!

 و به مامان که چند لحظه‌ای است وارد اتاق شده، با چشم و ابرو اشاره می‌کند. مامان فوری می‌گوید: «چرا فکر می‌کنی این‌طور نیست؟» بابا دستش را دورم حلقه می‌کند و من سر روی زانویش می‌گذارم و می‌گویم: «ولی اون مرغابی، فقط به اون کوچیکه توجه می‌کنه.» بابا با خنده می‌گوید: «بچه‌های کوچیک‌تر، احتیاج به مراقبت و رسیدگی بیش‌تری دارند. بد نیس یه نگاه به آلبوم بندازی تا متوجه بشی تو هم که اندازه‌ی برادرت بودی، باهات همین رفتار رو داشتیم؛ ولی حالا اون‌قدر بزرگ شدی که می‌ری مدرسه.»

وقتی تنها می‌شوم، پالتویی را که بابا برایم خریده می‌پوشم و جلو آینه، خودم را خوب برانداز می‌کنم. همانی است که می‌خواستم. در ذهنم دوباره حرف‌های بابا موقع خوردن عصرانه را مرور می‌کنم. بابا به مامان می‌گفت: «از نظر روان‌شناسی، وقتی بچه‌ی دوم میاد، اولی که قبلاً مرکز علاقه بوده، احساس کم‌توجهی می‌کنه؛ دختر ما هم از این قاعده مستثنا نبوده.»

مامان فنجانش را پایین آورد، به من لبخند زد و در جواب بابا گفت: «دختر من، گل سرسبدمه!» 

درست است که این چند وقت، سر این موضوع خیلی غصه خوردم؛ ولی عوضش، امروز تلافی‌اش درآمد؛ چون چندتا واژه‌ی جدید یاد گرفتم. راستی مستثنا چند بخش است؟

CAPTCHA Image