مژگان بابامرندی

 

هنوز نیامده است که غرمی‌زند. کتابم را باز‌می‌کنم و به او محل نمی‌دهم.

می‌گوید: «امروز آب قطع بود؟»

نگاهش می‌کنم. فکر می‌کنم قطع بود یا نبود؟

می‌گوید: «نگاه کن!»

می‌بینم پنج لیوان روی میز به ترتیب صف بسته‌اند. می‌گویم: «خب حواسم نبود. می‌بینی که برای امتحان فردا حاضر می‌شوم. مگر خودت نگفتی بمان خانه من با معلمت صحبت می‌کنم. خب ماندم و درس خواندم. چرا فقط به من گیر می‌دهی؟ مگر پسرت توی این خانه زندگی نمی‌کند؟»

باز هم می‌گویم: «تو که خیلی نظم و ترتیب را دوست داری. ببین لیوان‌ها صف بسته‌اند.» و می‌خندم.

مامان لیوان را پرسروصدا با انگشت‌هایش می‌چسباند به هم و پرسروصدا برشان می‌دارد. تلفن زنگ می‌زند. فکر می‌کنم صدای ویبره‌ی تلفن همراه را هم می‌شنوم؛ اما گوشی همراه مامان روی میز است. 

می‌دانم که خانم شریعت‌پناهی، ناظم‌ دبیرستان‌مان است. درباره‌ی مادربزرگ هم حرف می‌زند. انگار هر چی ظلم است مامانِ بابا به مامان من می‌کند و مامانِ آقای سمنانی به خانم شریعت‌پناهی، و قطع می‌کند.1

تلفن باز هم زنگ می‌زند. می‌دانم که این بار خانم ناصری است. می‌خواهد خاطرات کلاسش را با مامان مرور ‌کند. باز هم صدای ویبره‌ی تلفن همراه می‌آید. گوشی مامان را برمی‌دارم. هیچ تماس ناموفقی ندارد. مامان پنج لیوان هنوز توی انگشت‌هایش است.

می‌شنوم: «این ورپریده اصلاً این کارها بهش نمی‌آمد...» نمی‌دانم چه می‌شنود که می‌شنوم: «گفته بودی مشکوک است؛ اما خب من گول نگاه معصوم و رنگ‌پریده‌اش را خوردم. چه کار کنم، ساده‌ام دیگر.»

باز می‌شنوم: «نه، نمی‌توانم باهاش درست و حسابی وربروم. فقط می‌دانم یک جیپ آبی، با یک مرد چشم‌سبز می‌آید دنبالش، آن هم هر روز.»

باز هم صدای ویبره‌ی تلفن می‌آید.

صدا از توی کیف مامان است. مامان اشاره می‌کند کیف را بده به من. کیف را می‌دهم. گوشی را درمی‌آورد. می‌دهد به من و با اشاره می‌گوید: «بازش کن.»

تلفن را قطع می‌کند و می‌گوید: «معطل چی هستی؟ خب بازش کن!»

می‌گویم: «تلفن همراه، یعنی تلفن خصوصی.»

می‌گوید: «آورده بودش مدرسه. می‌فهمی؛ یعنی خلاف مقررات عمل کرده است.»

می‌گویم: «خب جریمه‌اش کنید. از نمره‌ی انضباطش کم کنید. چرا به زندگی خصوصی‌اش سرک می‌کشید! بعد هم مطمئناً هر چه که بخوانی، فردا کف دست خانم کیهانی، خانم مدیر عزیز است...»

نگاهم می‌کند: «من هم که جوان بودم این شکلی بودم؛ اما الآن می‌دانم که باید جلو خیلی چیزها را گرفت.»

گوشی را پنهان می‌کنم. می­دانم گوشیِ مژده است. می­دانم که مامانم حق دارد. او خیلی گوشه‌گیر شده است. هر چند وقت یک‌بار هم به گوشی‌اش نگاه می‌کند تا ببیند برایش پیامک آمده است یا نه.

می‌گوید: «شاید خطری او را تهدید کند. شاید کسی گولش بزند!»

می‌گویم: «ایراد شما معلم‌ها و ناظم‌ها این است که فکر می‌کنید همه‌ی آدم‌های دنیا جمع شده‌اند تا نوجوان‌ها را گول بزنند.»

می‌گوید: «من اولش را توانستم پیدا کنم و بخوانم؛ اما نمی‌دانم بقیه‌اش را کجا نوشته است. تو را به خدا بازش کن! باشد، به خانم کیهانی چیزی نمی‌گویم؛ اما تو بازش کن. خودم با او صحبت می‌کنم.»

گوشی را باز می‌کنم. چند تلفن از دست رفته دارد. اسم تماس‌گیرنده، مامان شماره 2 است.

مامان می‌گوید: «این زبل‌خانم اسم مستعار هم گذاشته است روی طرف.»

مژده یادداشت کرده است:

1-زنگ خورده است. از پنجره به بیرون نگاه می‌کنم. مریم‌خانم ته حیاط است. شیرهای آبخوری را می‌بندد. بچه‌ها این‌قدر عجله دارند که یادشان می‌رود آب خورده‌اند. مریم‌خانم جاروی دسته‌بلند را برمی‌دارد و حیاط را جارو می‌کند. کارش برعکس خدمت‌کار مدرسه‌ی قبلی است. همه اول از کلاس‌ها شروع می‌کنند و او از حیاط. همیشه هم می‌گوید: «کار سخت را اول از همه باید تمام کرد.» حتی یک‌بار شنیدم که به خانم‌مدیر می‌گفت: «اول از همه امتحان ریاضی را بگذارید تا هم خودتان راحت شوید و هم بچه‌های مردم این‌قدر تو هول و تکان نباشند.» شاید من هم اول زندگی سخت را دارم! شاید بعد آسان شود!

2- امروز خانم امینی ورقه‌ها را جمع می­کرد و گفت: «شما می‌روید خانه، غذای‌تان آماده. هر چیزی هم که بخواهید به طرفة‌العینی آماده می‌شود. فقط باید درس بخوانید... اما خب تنبلید دیگر. این نسل، نسل تنبلی‌ است.» او فکر می‌کند ما چون دانش‌آموز هستیم هیچ مشکلی نداریم. فکر می‌کنم حتی آبش حتی با سارا، دخترش هم توی یک جوی نمی‌رود.

مامان می‌گوید: «غلط کرده است دختره‌ی بی‌حیا. در مورد همه چیز اظهارنظر می‌کند. نسل شما نسل پررویی است.»

می‌گویم: «تلفن را کجا پیدا کردی؟»

می‌گوید: «هنوز از کلاس بیرون نیامده بودم که صدای ویبره شنیدم. رفتم طرف میزها. دیدم بعله، صدا از زیر صندلی مژده است. فهمیدم که از کوله‌اش بیرون افتاده است.»

می‌گوید: «چرا این‌جوری نگاهم می‌کنی. خب امروز دیرتر از بچه‌ها از کلاس آمدم بیرون. نمی‌خواستم به خانم سمیعی تعارف کنم سوار ماشینم شود.»

3- هر چه‌قدر که صبح عجله دارم از خانه زودتر راه‌بیفتم، عصر دوست ندارم زود به خانه برسم. حس می‌کنم کوله‌بارهای نامرئی پشت در مدرسه سنگین‌تر از آن است که بتوانم برشان دارم؛ اما فکر می‌کنم دیگر آرنولد شوارتزنگر شده‌ام. با این تفاوت که او از فضا آمده است و من مال همین زمینم. او با آدم بدها می‌جنگد و من با آدم خوب‌ها؛ ولی خودم آدم بدِ هستم.

مامان می‌گوید: «به قول سهراب سپهری من اناری را، می‌کنم دانه، به دل می‌گویم: خوب بود این مردم، دانه‌های دل‌شان پیدا بود...»

می‌خندم. لجش گرفته است. می‌گوید: «چیه، نکند شعرهای سهراب سپهری هم فقط مال هم‌سن‌وسال‌های شماست؟»

یادداشت‌هایش تمام شده است. مامان می‌گوید: «این گوشی‌های مدل جدید خیلی گوشه و کنار دارند. ببین جای دیگری چیزی نوشته است یا نه؟ این‌جوری هم نگاهم نکن. من فقط می‌خواهم کمکش کنم.»

می‌روم سراغ جایی که پیامک‌هایش را نگه می‌دارد؛ اما این‌ها پیامک نیستند. مثل یک دفترچه‌ی خاطرات شده است. می‌خوانم:

1 - امروز باز هم جیپ آبی را دیدم. او باز هم بود. چادرش هم مثل همیشه مشکی بود و مرد چشم‌سبز هم کنارش. به مامان گفتم: «هی فکر می‌کنم کسی دنبالم است!» اما او زد زیر خنده. جواب داد: «مطمئن باش هیچ کس آن قدر بیکار نیست که دنبال تو راه‌بیفتد.» و نگاهم کرد. توی نگاهش پر از مسخرگی بود. پشیمان شدم. چرا اصلاً باید با او حرف بزنم. تصمیم خودم را می‌گیرم. از این به بعد با دیوار حرف می‌زنم.

2 - امروز هم زن چادرمشکی را دیدم. سر کوچه‌ی مدرسه ایستاده بود تا مرا دید، رفت پشت ماشین. جیپ آبی هم همان جا ایستاده بود. زن فقط مرا نگاه می‌کرد. بعدازظهر بود که رسیدم خانه. مامان گفت: «امروز که دنبالت نیامده بودند؟ خیلی روی خودت حساب بازکردی که فکر می‌کنی از حالا خواستگار داری!»

3 - صبح زود بود که از خانه زدم بیرون. کلاس فوق‌العاده داشتیم. جیپ نبود. مطمئن شدم، به قول مامان خیالاتی هستم که همه من را دوست دارند. هنوز خیابان‌مان را رد نکرده بودم که جیپ آبی از راه رسید. زن چادرمشکی و مرد چشم‌سبز توی آن بودند.

شارژ تلفن تمام می‌شود. تلفن چند بار بوق می‌زند و خاموش می‌شود. دلم برای مژده شور می‌زند. مامان که مرا این‌طوری می‌بیند می‌گوید: «دیدی حالا، دل‌شوره گرفتی، نه؟» می‌روم توی اتاق حامد. انواع شارژرها را دارد؛ یا مال خودش است یا مال دوست‌هایش. تعجب می‌کند. می‌گوید: «حتماً فردا می‌خواهی لو بدهی‌اش، نه؟» نگاهش تند است. فکر می‌کنم با این نگاه خیلی برایم غریبه شده است. می‌گوید: «هیچ می‌دانی در تمام سال‌های دبیرستان تلفن من توی جورابم بود؟»

مامان می‌گوید: «چشمم به بچه‌هایم روشن.»

شارژر را می‌گیرم. به برق می‌زنم. مژده می‌آید جلو چشم‌هایم. واقعاً چند وقتی ا‌ست که توی خودش است؛ اما هیچ کس نمی‌داند چرا؟ همه، سر به سرش می‌گذاشتند؛ اما او جواب نمی‌داد، ولی چشم‌هایش جور خاصی برق می‌زد. معلوم بود یک نفر توی زندگی‌اش پیدا شده است. به محض این که تلفن را روشن می‌کنم. مامان شماره 2 زنگ می‌زند؛ اما باز هم کسی گوشی را برنمی‌دارد.

برایش پیامک می‌آید. بازش می‌کنم. نوشته است مُردم از نگرانی، کجایی؟ چند بار این اس‌ام‌اس می‌آید. باز می‌روم یادداشت‌هایش را باز می‌کنم.

4- حس می‌کنم خلاصه یک نفر پیدا شده است که من برایش مهم باشم، هر چند که از او خیلی می‌ترسم و اصلاً نمی‌دانم که او کی‌ هست؟ اما زیاد مهم نیست. شاید او، فقط او، دوستم داشته باشد!

5- امروز زن به من نزدیک شد. آمد جلو. دستم را گرفت. دستش داغ بود. مرد چشم‌سبز همان‌جا پشت رل نشسته بود و ما را نگاه می‌کرد. زن مرا بوسید. بدنش گرم بود. حال مامان و بابا را پرسید و گفت: «مامانت چه جوری است؟» دلم می‌خواست بگویم مزخرف و بداخلاق! توی زندگی مامان و بابایم، من جایی ندارم، فقط سکوت! اما سکوت کردم. گفتم: «سلام می‌رسانند.» می‌خواستم بگویم من خیال ازدواج کردن ندارم، آن هم با مرد چشم‌سبز. چشم‌های پدرم سبز است، کافی است. به قدر کافی از او می‌ترسم. اگر آمده‌ای خواستگاری برای این آقا، جوابم منفی است؛ چون چشم‌هایش سبز است، و چون او جای بابایم است. او مرد چشم‌سبز را نشانم داد و گفت: «همسرم هستند.» ماتم برده بود. شاید بچه‌دار نمی‌شدند و می‌خواست من زن دوم شوهرش باشم! شبیه قصه‌ها شده بود. گفت: «من زری‌ام!» مات نگاهش کردم. زانوهایم سست شدند. نشستم روی نزدیک‌ترین پله‌‌ی خانه‌. گفتم: «من فقط یک زری می‌شناختم که او مرده است!» گریه کرد. فقط نگاهش می‌کردم.

6- نمی‌دانستم مامان داشتن چه جوری است. حالا باید بغلش کنم؟ خیلی مؤدب باشم یا با تمنا می‌کنم، استدعا می‌کنم و لطف دارید با او حرف بزنم یا من هم مثل نگین می‌توانم، بدون این‌که منتظر متلکی باشم، بگویم مامان، من هوس بستنی کرده‌ام. هر چه که بود، دیگر می‌توانستم و دلم می‌خواست داد بزنم و این خبر را بکوبم توی صورت مامانی که توی خانه منتظر من نیست؛ مامانی که حتی دلش نمی‌آید برایم غذای درست و حسابی بگذارد.

 7- رسیدم خانه. مامان با زن همسایه حرف می‌زد. شنیدم که زن همسایه گفت: «مژده خیلی خوشگل است. خیلی قشنگ‌تر از دختر کوچک‌تان است!» رنگ مامان پرید. چشم‌های درشتش ریز شد. داد زد: «ظرف‌ها یادت نرود! برای شام ظرف تمیز نداریم.» دست چپم درد گرفته بود. جایی تو بازویم هم کبود شده بود. خود به خود جاهای مختلف بدنم کبود می‌شود؛ حتی مامانم هم که پیدا می‌شود با درد همراه است؛ نه با بستنی و لواشک و قیمه با سیب‌زمینی سرخ‌شده و خرید دونفره یا سه‌نفره برای مانتو.

8- گاهی فکر می‌کنم درد یعنی زندگی! اما تازگی‌ها همیشه همین را فکر می‌کنم. می‌ترسم که بابا، ماجرای زری و شوهرش را بفهمد. منتظرم تا دیپلم بگیرم و دانشجو شوم. اولین سؤال و بزرگ‌ترین سؤال زندگی‌ام را طرح می‌کنم: چرا به من دروغ گفتید؟...

  حامد بیرون می‌آید: «نباید دست به تلفن همراهش می‌زدید؟ چرا یادداشت‌های خصوصی‌اش را خواندید؟»

 تلفن دوباره زنگ می‌زند. باز هم اسم مامان 2 است. مامان گوشی را برمی‌دارد. دست مامان به گوشه‌ی تلفن می‌خورد. مکالمه‌‌ی‌شان با صدای بلند پخش می‌شود. زن گریه می‌کند. می‌گوید: «از ظهر تا حالا به تلفن جواب نداده است. دلم هزار راه رفت. شما خانم معلمش هستید. همان که هی به بچه‌ها نصیحت می‌کند قدر مادر و پدرهای‌تان را بدانید. خانم من که تازگی‌ها پیدایم شده است، یعنی جرئت کرده‌ام خودم را نشان بدهم؛ وگرنه تمام روزها با او رفته‌ام مدرسه و برگشته‌ام؛ اما بچه‌ام حالا هم که مادردار شده، است جز دردسر چیز دیگری برایش نداشته است...»

دیگر گوش نمی‌دهم. می‌روم توی اتاق خودم. می‌خواهم به مژده زنگ بزنم و بگویم بیاید گوشی‌اش را بگیرد؛ اما نمی‌دانم به او بگویم که ما با گوشی‌اش چه کار کردیم یا نگویم.

CAPTCHA Image