تو می‌مانی و...


مرجان رستمیان

 

تو می‌مانی و یک دنیا حرف که بعضی اوقات نمی‌دانی چطور باید آن را در بقچه‌ی دل گره زد و خندید.

تو می‌مانی و دستانی سرد از روزمرگی؛ چشمانی لبریز از تکرار نمایش روزمره‌ی زندگی.

تو می‌مانی و بغض!

تو می‌مانی و دلی که می‌تپد؛ اما می‌خواهی نتپد، پاهایی که می‌لرزند؛ اما می‌خواهی نلرزند.

تو می‌مانی و کاغذی چشم‌انتظار.

تو می‌مانی و فداکاری پر از شوق قلم و کلماتی که در راه جملات پوچ شهید می‌شوند.

تو می‌مانی و یک زندگی به وسعت زیرگذر تاریک و نَمور با ماشین‌های خاک‌گرفته.

تو می‌مانی و پنجره‌ای که می‌خواهی آن را به وسعت آسمان باز کنی، آن را بغل کنی و پسِ کله‌ی ستاره‌ها بزنی.

دستانت کوتاهند... خیلی کوتاه...

تو می‌مانی و دقیقه‌های سُکرآور و عقربه‌های بی‌نفس که باید تا آخر خواب کوتاه برایت بدوند.

تو می‌مانی و سکوت مدفون، حرف‌های خاموش و رازهای عریان.

تو می‌مانی و شعرهای بی‌وزن، بی‌قافیه، بی‌آهنگ و قصه‌های ناخوانا و متن‌های عامیانه!

تو می‌مانی و حجم انبوه ضایعات زیستن در سطلی از خاکسترهای آرزو!

تو می‌مانی و زندگی که هنوز معلوم نیست زنده باشد.

تو می‌مانی و سقوط‌های مکرر و ناهموار لبه‌های تیز سنگ‌های وحشی و فرسایش روحت میان هجوم خشونت‌ها!

و آخر باز هم بعد از همه‌‎ی این‌ها

تو می‌مانی و

خدا...

چه ماندن شیرینی است

دلچسب‌تر از همه‌ی ماندن‌ها

با دستانی که بوی نور می‌دهند و می‌خواهد تمام این ماندن‌های پوچ را خط بزند

و برای لب‌های بی‌سواد تو حرکت را بخش کند

و عشق را هجی کند.

تو می‌مانی و تمام ماندن‌هایی که روزی قرار است نمانند

پس تو هم به پای آن‌ها نمان

دستان خدا را بو کن

بوی نور می‌دهند

و آرام بگو

عشق!

 

CAPTCHA Image