نویسنده
در را باز میکنم. هیچکس توی شرکت نیست. راست میگویند آدم از یک لحظهی بعدش خبر ندارد. اصلاً فکر نمیکردم امروز مسئول دفتر مدیرعامل باشم. مینشینم روی صندلی مامان؛ چرخدار است. میچرخم، چند دور. با صندلی چند بار از این طرف اتاق به آن طرف اتاق میروم. همانطور صندلی نشسته درِ دفتر آقای سالار را باز میکنم و گشتی هم توی دفتر میزنم. میز کنفرانسش خیلی بزرگ است. تمام دکمهها را امتحان میکنم. صدایم چند بار در اتاق میپیچد.
برمیگردم پشت میز مامان. پنجره را باز میکنم. صبح پاییزی است و هوا خنک. هوا ابری است؛ اما اینقدر قشنگ است که دلم نمیخواهد پنجره را ببندم. هوای مزخرف تهران وقتی این بالاها میرسیم، قابل تحملتر میشود. به تلفن نگاه میکنم. خیلی دلم میخواهد تلفن را بردارم و به مامان زنگ بزنم. هی دستم میرود طرف تلفن و هی دستم را با آن یکی دستم میکشم این طرف. تلفن و دستم شدهاند مثل یویو؛ اما یویویی که سنگین است و نمیشود حرکتش داد. به موبایلم نگاه میکنم. اعتبارم خیلی کم است. فقط برای اینکه بگویم سلام و بعد سه تا بوق بزند و خانم باکلاسی به انگلیسی بگوید: «...please resharj ؛ یالله برو پول بده و موبایلت را شارژ کن!» اگر الی اینجا بود، میگفت تو اصلاً آدم بیاعتباری هستی گلبرگ. دلم چای میخواهد. میروم آبدارخانه و چای دم میکنم.
فکر میکنم جناب سالار که نمیآیند. چه عیب دارد از تلفن شرکت به مامان زنگ بزنم؟ زمین که به آسمان نمیرسد؟
مامان گفت: «به شرکت زنگ زدی، نزدی؟ فقط با موبایلم تماس میگیری.»
گفتم: «تو چرا اینقدر میترسی؟ شاید برای اینکه تازه آنجا استخدام شدهای!»
گفت: «ترس نیست. قانون آنجاست. هر جایی قانون و مقررات خودش را دارد. تازه مگر من توی شرکت قبلی کارشکنی میکردم؟»
گفتم: «مگر سر چهارراه است و پلیس ایستاده که ماشینها از چراغ قرمز رد نشوند! تا دیدی یارو حواسش نیست، تلفن را دودره کن و زنگ بزن.»
مامان گفت: «همین که گفتم...!»
بعد سرش را کرد توی کابینت که مثلاً چیزی از توی آن برمیدارد. از توی کابینت گفت: «همان روز اول این را روشن کرد که حق نداریم...» سرش را از توی کابینت بیرون آورد؛ اما دستش خالی بود: «تو که نمیخواهی من از کار بیکار شوم، میخواهی؟ یک کلام، ختم کلام نباید برای تلفنهای شخصی از تلفن اداره استفاده کنیم. چه تماس بگیریم، چه تماس بگیرند. همه هم آنجا با هم برابرند. از من که مسئول دفترش هستم تا آقای ریزهخدمات. حالا کارمندهای دیگر نقض قانون میکنند، به خودشان مربوط است.»
فکر کردم جناب سالار یک ترازوی دیجیتالی است که حق و ناحق را وزن میکند. یاد صورت فلکی
خودم میافتم ترازو؛ یعنی او هم متولد ماه مهر است؟ یک ترازو دستش گرفته است و هی همه چیز را وزن میکند. شاید هم مثل بیشتر متولدان ماه مهر عقل و احساسش برابر است؛ اما فکر کنم او فقط عقل دارد. از احساس محساس خبری نیست که نیست.
دلم خیلی شور میزند. مامان از دیشب تا حالا سرگیجه دارد. کاش میشد کاری کنم. یک پیامک خالی برای الی میفرستم. الی سریع زنگ میزند.
ـ کجایی؟ الآن است که کلاس شروع شود.
ـ مامانم مریض بود.
در باز میشود. آقایی با یک متر و حداکثر پنجاه سانت میآید تو. نگاهم میکند. میگویم: «گوشی...» این را به الی میگویم. نگاهش میکنم: «سلام.» او جوابم را میدهد. میگویم: «گلبرگم، دختر خانم متین.» گوشی را به دهانم میچسبانم. میشنوم: «تو با یک مرد تنهایی توی شرکت مامانت؟»
میگویم: «مرد نیست که...» خیلی آرام میگویم: «آقای ریزهخدمات است... دیشب آمبولانس آمد و مامانم را بردیم اورژانس. صبح حالش خیلی بد بود. نگرانشم... بعد هم کمکم بقیهی پرسنل از راه میرسند...»
آقای ریزهمیزه برمیگردد نگاهم میکند: «حال خانم متین بد است؟»
سرم را تکان میدهم. با نگرانی، زیرلب میپرسد: «بهترند؟»
میگویم: «بله.» به الی میگویم و به او نگاه میکنم: «صبح سرگیجهی عجیبی داشت. اصلاً نمیتوانست روی پایش بند شود. میخواست بیاید شرکت. از آقای سالار میترسید؛ اما وقتی فهمیدم که او مسافرت است، اصرار کردم که بگذارد من بیایم. اینقدر هم گفتم که راضی شد. حالا خوب است صدای من و مامانم از پشت گوشی کاملاً شبیه هم است؛ وگرنه اگر آقای سالار زنگ بزند میفهمد که من گلبرگم و نه خانم متین.»
آقای ریزه میرود طرف آبدارخانه.
میگویم: «چای دم کردهام. مامان من حالش بد بود. شما چرا دیر آمدید؟ کاش آقای سالار اینجا بود و میدید که شما دودره کردید!»
الی میگوید: «چای شیرین، شیرین عسل...»
آقای ریزه میگوید: «دودره یعنی چی؟»
میگویم: «یعنی پیچاندن...»
میگوید: «چای میخورید؟»
زیر لب میگویم: «لطفاً!»
به الی میگویم: «به خانم بگو من طراحی فیگورم را انجام میدهم...» فکر میکنم از روی آقای ریزه بکشم... کسی هم که توی آبدارخانه نمیآید...
الی گوشی را قطع میکند. آقای ریزه برای خودش قهوه دم میکند. بوی خوب قهوه همهجا را برمیدارد. کمکم کارمندهای دیگر از راه میرسند. خوب است که آبدارخانهی آقای سالار جداست؛ وگرنه باید برای همه توضیح میدادم که مامانم کجاست.
آقای ریزه برای خودش قهوه میریزد. میگویم: «چهقدر خوشبوست. من فقط اجازه دارم شبهای امتحان بخورم. گاهی که کافیشاپ میرویم من کافهگلاسه یا سانشاین میخورم.»
آقای ریزه میگوید: «حال مامانت چهطور است؟ میخواهی برایت درست کنم؟»
سرم را تکان میدهم. میگویم: «اما به مامانم نگوییدها! او مخالف زیاد قهوهخوردن من است. دلم برایش شور میزند. موبایلم هم اعتبار ندارد. به قول الی، اصلاً من آدم بیاعتباری هستم. خیلی دلم میخواهد به او زنگ بزنم؛ اما مامانم هی خط و نشان کشید که از آنجا زنگ نزنی! هر جایی مقرراتی دارد. فکر کنم این آقای سالار شما متولد ماه مهر نباشد؛ چون متولدان ماه مهر عقل و احساسشان با هم برابر است. این آقای سالار یا سالاد فقط عقل دارد. آخر کدام مادری است که دلش نخواهد به خانه زنگ بزند؟»
آقای ریزه نگاهم میکند: «رئیس است دیگر.»
میگویم: «اگر من شرکت داشتم...»
میگوید: «چه کار میکردی؟»
میگویم: «حقوق همهی کارمندهایم را زیاد میکردم. بعد هم اجازه میدادم گاهی از تلفن اینجا استفاده کنند. الآن هم مامان میگوید یواشکی همه از تلفن اینجا استفاده میکنند. من فکر میکنم فقط مامان است که طبق دستور آقای سالار آب میخورد. از بس که شیرینعسل است.»
میگویم: «مامانم میگوید آقای سالار از صفر شروع کرده است. برای همین الآن قدر چیزهایی را که دارد میداند. فقط کاش کمی طبع بلندی داشت و به عدد توی فیش کارمندهایش نگاهی میانداخت. کاش به حرف همه گوش نمیداد! خودش میدید و بعد قضاوت میکرد.»
میگوید: «چی میخوانی؟ از دَرست عقب نمانی!»
میگویم: «گرافیک. امروز طراحی داشتیم. شما مینشینید توی نور 45 درجه تا من از شما طراحی کنم؟»
میگوید: «بگو کجا بنشینم؟»
تلفن زنگ میزند. گوشی را برمیدارم. آقای ریزه با دو فنجان قهوه کنارم ایستاده است.
همانجوری که مامان یادم داده است، میگویم: «سهامی عام گالوانیزه، بفرمایید...»
میشنوم: «سلام خانم متین! به جناب سالار بفرمایید من آزادی هستم.»
میگویم: «سلام...» خوشحالم نتوانسته است مرا از مامان تشخیص بدهد: «بله، شما خیابان آزادی هستید؟ کجای خیابان آزادی؟»
میشنوم: «خانم متین! آزادیام. شما حالتان خوب است؟ به شما نمیآید با نام خانوادگی افراد بازی کنید؟ ما را گرفتهاید؟»
میگویم: «خب چرا عصبانی میشوید؟ یعنی چی که شما را گرفتهام؟ خود شما الآن گفتید آزادی هستم. من هم پرسیدم کجای آزادی؟ ضلع جنوبی، شرقی، غربی یا شمالی؟ شاید هم بین این دو تا؟»
آقای ریزه گوشی را از دستم میگیرد. میشنوم: «بله، در خدمت هستیم. تشریف بیاورید.» گوشی را میگذارد. برمیگردد توی آبدارخانه. مینشیند روی تنها صندلی آنجا.
میگویم: «نور اینجا خوب نیست. بیایید بیرون. بنشینید روی میز مامان.»
مینشیند؛ اما اینجا هم نور خوبی ندارد. در اتاق آقای سالار را باز میکنم. میگویم: «حالا که او نیست. مامان هم که نمیداند هی بگوید بکن، نکن...»
آقای ریزه میآید تو. پردهها را کنار میزنم: «نامرد بهترین اتاق را برای خودش برداشته است.»
آقای ریزه میگوید: «من هم با تو کاملاً همعقیدهام. خب کجا بنشینم؟»
میگویم: «در مورد کدامش با من موافقید؟ نامرد بودنش یا اینکه دفترش بهترین اتاق شرکت است.»
یکی از صندلیهای میز کنفرانس را نشانش میدهم. میروم پشت میز سالارخان. پایم را روی پایم میاندازم و قهوهام را میخورم. او هم قهوهاش را میخورد.
میگوید: «این که نامرد باشد شک دارم؛ اما این اتاق، بیشک، بهترین اتاق این شرکت است.»
مامان گفت: «این ریزه خیلی بداخلاق است. کاش کسی پیدا میشد و کمی نصیحتش میکرد که اینقدر زنش را کتک نزند!» یکهو فکری میآید و جلو چشمهایم رژه میرود.
میگویم: «میخواهی برایت فال قهوه بگیرم؟»
میشنوم: «بلدی؟»
میگویم: «مامان! در حد لالیگا...!»
میگویم: «چهقدر هم آسمان ابری است.»
آقای ریزه سر تکان میدهد. فنجانش را برعکس میکند. چند تا فیگور سریع از او میکشم. میگویم: «خسته نشدید؟»
فنجانش را برمیدارم. موبایلم زنگ میزند. مامان است. فوری میگویم: «حالت چهطور است؟»
میشنوم: «بهترم. دراز کشیدهام. نمیدانم چرا اینجوری شدم. تنهایی؟»
میگویم: «نه!»
میشنوم: «چهقدر آنجا ساکت است. انگار که سالار آنجا باشد!»
میگویم: «همه هستند؛ اما همه توی اتاقهایشان هستند.» ریزهمیزه میرود توی آبدارخانه.
میگویم: «ریزهمیزه و من طراحی میکنیم و چای میخوریم. میخواهم فال برایش بگیرم...» و دستم را جلو دهانم میگیرم و خیلی آرام میگویم: «میخواهم بگویم که اینقدر کوکبخانم را اذیت نکند.»
مامان میگوید: «فال؟ ریزه؟ او امروز دیر میآید. رفته است سفارش عسل دختر سالار را از بازار بگیرد. خب شاید هم دیده است سالار نیست، آمده است شرکت تا بعد سر فرصت برود.»
میگویم: «از صورت و فیگورهایش طراحی کردهام. چهقدر هم ریزه میزه است. میآورم ببینی.»
میگوید: «تو مطمئنی او ریزه است؟ الآن با ریزه تماس میگیرم.»
ریزهمیزه دم در اتاق میآید و میگوید: «فال چی شد؟»
میگویم: «چای میخورید؟»
میگوید: «کی بهت زنگ زد؟ خودم میریزم.» و برمیگردد توی آبدارخانه. پیامک مامان میآید؛ اما شارژ موبایلم تمام و خاموش میشود. روی دیوار تابلویی است که بزرگ نوشته است: «certificate ». عکس کوچکی کنار آن است. عکس، ریزهمیزه است. به انگلیسی نوشته است: «Jahangir Salar » دستهایم میلرزند. فکر میکنم سرم گیج میرود.
او چای میآورد. روبهرویم مینشیند. فنجان را دستم میگیرم؛ اما دیگر جرئت ندارم به صندلی مدیرعامل تکیه بدهم. زل میزنم به ته فنجان. حرف زدن یادم رفته است. در مورد مامان چه چیزهایی به او گفتهام؟ یادم نمیآید. فکر میکنم خاله وقتی برای مسخرهبازی برایمان فال میگیرد چه چیزهایی میگوید.
میگوید: «خیلی چیزهای بدی میبینی؟ چرا اینجوری به ته فنجان نگاه میکنی؟»
از پنجره پیداست که اشعههای باریک خورشید از لابهلای ابرها بیرون آمدهاند.
میگویم: «شما یک سفر پیش رو دارید؛ اما مشکلی برایتان پیش آمده است.»
چشمهایش گرد میشود.
ـ یک دختر دارید که خیلی دوستش دارید. میخواهید برای یک نفر هدیه بخرید. بزرگ است. گران است؛ اما این دختر که موی بلندی هم دارد تنهاست. دوست دارد با شما سینما برود. کافیشاپ برود. این را من هم دوست دارم؛ اما خب بابای من نیست؛ ولی شما، یعنی بابای آن دختر هستید. یک عین افتاده که یکی از حروف اسم دختر است...
به کلهام فشار میآورم ببینم خاله توی فنجان ما چه چیزهایی میدید و چه جوری تعریف میکرد.
ـ یک اسب توی فنجانتان افتاده است و یک درخت.
میگوید: «یعنی چی؟»
حس میکنم چرخم به کار افتاده است. میگویم: «یعنی بخت و اقبال بلندی دارید. چرختان میچرخد. یک چیزهایی مثل شاخههای درخت هم افتاده است؛ مثلاً خانوادهیتان، شاید اگر رئیس یک شرکت بودی، کارمندهایت بودند؛ اما شاخههایت دارد خشک میشود. باید به آنها آب بدهی. بهخصوص یک شاخه که خیلی نزدیک به توست. مثلاً پول بیشتری به او بده. بعد هم گره افتاده است توی فنجانت. تو که اینقدر خوبی، چرا میخواهی به همه نشان بدهی که اخمو، بداخلاق و جدی هستی؟ مردم اگر دوستت داشته باشند، حرفت را گوش میکنند...» بعد خودم هم تعجب کردم. ترازو میبینم. میگویم: «متولد ماه مهر هستی. عقل و احساست برابر است. عادلی؛ اما... نکند همین روزها تولدت باشد. نباید از همه انتظار داشته باشی مثل تو فکر کنند. تمیزی خوب است؛ اما مردم که روبات کارگر نیستند. اینهمه مقررات برای چی درست کردهای؟ کادوی تولد چی دوست داری بگیری؟ من که خیلی دلم میخواهد گوشی از مامان بگیرم؛ اما او میگوید که باید عاقل باشم. باید عقل و احساسم برابر باشد...»
تلفن زنگ میخورد. میگوید: «من جواب میدهم. تو برو درست را بخوان.»
میآیم بیرون. در باز میشود. آقایی میگوید: «سلام، خانم متین کجاست؟ من آزادیام. حدود یک ساعت پیش با آقای سالار صحبت کردم. کجا هستند؟» و به طرف اتاق او میرود.
مرد قدبلندی میآید تو. کادوی بزرگی هم دستش است. میگوید: «سلام! تو گلبرگی؟ من ریزه هستم...»
یک ربع بعد مامان میآید تو. رنگش پریده است. میگوید: «آژانس پایین است. برو زودتر. با مدرسهات هم صحبت کردهام...» و چشمش به طراحیها میافتد. مینشیند روی صندلی. جوری خودش را تکان میدهد که فقط مردم صاحبعزا خودشان را تکان میدهند. میشنوم: «وای! ریزه ببین دخترم چه کرده... امروز اخراجم.»
وسایلم را جمع میکنم. فنجان قهوهی سروته شدهام از لای در پیداست. مامان میگوید: «فقط هر چه زودتر برو...»
سوار آژانس میشوم. ابرها بساطشان را جمع کردهاند. ماشین راه میافتد. به ساعتم نگاه میکنم. الآن باز هم طراحی داریم؛ اما طراحی حالتهای مختلف چهره، مثل اخم، لبخند، غم، تعجب و...
ارسال نظر در مورد این مقاله