مکن ای صبح طلوع


اتفاق‌های شبِ عاشورای روستای ما شنیدنی و نوشتنی است؛ با مراسم و عزاداری‌های سنتی و قدیمی‌اش. از مراسم «جعفرجنّی» گرفته تا مراسم سنتی «صبح طلوع»!

«جعفرجنّی» نوعی عزاداری است که معمولاً بعد از عزاداری شامگاهی و در نیمه‌های شب انجام می‌شود. این مراسم، بسیار قدیمی و در نوع خود، جان‌سوز است. چند نفر که کاملاً لباس سیاه پوشیده و به گونه‌ای خود را شبیه جن‌ها کرده‌اند، برای سالار شهیدان به سبک خاصی عزاداری می‌کنند. هنگام وارد شدن به حیاطِ سقاخانه، چند نفر جلو می‌آیند و با چوب‌های مخصوصی که بر زمین می‌کشند، ورود خود را اعلام می‌کنند. آن‌ها به صورت ویژه‌ای، نام امام حسین A را زمزمه‌ می‌کنند؛ به گونه‌ای که ندبه‌ها، ذکرها و دعاهای اصحاب امام حسین A در شب عاشورا، برایت مجسم و تداعی می‌شود.

هنگامی که وارد حیاط حسینیه می‌شوند، کسی نباید آن‌جا باشد و افراد معمولی باید خود را از دیدِ آن‌ها مخفی کنند. همه باید درون تکایا و سقاخانه‌ها بروند و از پنجره‌ها عزاداری‌شان را ببینند؛ البته با ورود آن‌ها، متولیان همه‌ی لامپ‌ها، به جز یکی – دوتا را خاموش می‌کنند. این‌جاست که گمان می‌کنی در صحرای کربلایی و فردا صبح، حادثه‌ای رخ خواهد داد که زمین و زمان را در هم می‌ریزد. احساس تازه‌ای به سراغت می‌آید و در گوشه‌ای دنج، آرام آرام اشک می‌ریزی.

مراسم «جعفرجنّی» تمام می‌شود و عزاداران، حیاطِ، تکایا و حسینیه‌ها را ترک می‌کنند و به سمت محله یا روستای دیگر می‌روند.

راستش را بخواهید، خودم یک بار در این مراسم جزء عزاداران بودم. لباس‌ها و پارچه‌های سیاه، مثل چادر سیاه، جوراب زنانه و... را به گونه‌ای روی سر و بدن‌مان کشیدیم که فقط چشمان‌مان پیدا بود! شبِ به یادماندنی‌ای بود! میانه‌ی جمعیت ایستاده بودم و نوحه‌خوانی می‌کردم. با این‌که این مراسم باید به گونه‌ای اجرا شود که هیچ‌یک از عزاداران جعفرجنّی شناخته نشوند، یکی از هم‌محله‌ای‌ها مرا شناخت و داد زد: «فلانی است؛ پسر کربلایی‌حسین!»

پدرم سال‌ها نوحه‌خوان روستای‌مان است و صدای دل‌نشینی دارد؛ حتی از مادرم شنیدم که در اوایل انقلاب، در امتحان صدا و آواز رادیو، برگزیده شده بود. هنوز که هنوز است مردم، نوحه‌ها و نغمه‌های قدیمی پدرم را می‌خوانند و همه‌ساله منتظرند صدای گرمش را بشنوند.

عزاداری شب عاشورای بچه‌های محل نیز تا سحر ادامه پیدا می‌کند؛ البته هرازگاهی، دست از روضه کشیده، استراحتی کرده و چای و خرما می‌خورند؛ چراکه قرار است، فردا صبح، عزاداری‌ها را به اوج برسانند. آن‌ها در روز عاشورا، همه‌ی روستا را می‌گردند و به همه‌ی تکیه‌ها و سقاخانه‌ها می‌روند.

قسمت جان‌سوز ماجرا از این‌جا شروع می‌شود؛ بعد از خواندن نماز صبح، همه‌ی جوانان و عزاداران از سقاخانه به سمت تکیه، که بیش‌تر میان‌سال‌ها و پیرمردها در آن‌جا عزاداری می‌کنند، می‌روند؛ سپس پیرمردی به نام «حاج‌نعمت» مراسم «صبح طلوع» را برگزار می‌کند. در این مراسم، ذکر «مکن ای صبح طلوع» تکرار می‌شود.

سال‌هاست که حاج‌نعمت، با نفس گرمش این ذکر را دَم می‌گیرد و جوانان محل، همراهی‌اش می‌کنند. همه می‌گویند، از آن سالی که او، جوانِ بیست‌ساله‌اش را از دست داده، «صبح طلوع» را غم‌انگیزتر اجرا می‌کند. شاید ذره‌ای از مصیبت امام حسین A را در غم از دست دادن حضرت علی‌اکبر A درک کرده باشد!... شاید!

«مکن ای صبح طلوع!...»

 

CAPTCHA Image