داستان/ این تراول پنجاه تومانی


مانده بودیم کجا برویم. وسایل‌مان را گذاشتیم روی صندلی. دور و بر را نگاه می‌کردیم که بهرام آمد جلوی‌مان. جای دسته‌های سبد وسایل و قابلمه‌ی غذا، توی دستم مانده بود. گذاشتم‌شان زمین. بهرام با مامان و بابا، سلام تعارف کرد. بلندگو، داشت تبلیغ سالتوی وحشی را می‌کرد. گفتم: «بابا، من با بهرام برم یه دوری بزنم؟»

مامان سبد را گرفت و گفت: «زود بیا برای شام.»

گفتم: «شام نمی‌خوام، دیر شده شما بخورید.»

مامان و بابا، با هم حرف می‌زدند. به بهرام گفتم: «تا اجازه دارم بگو کجا بریم. زود باش الآنه که رأی‌شون عوض بشه!» مامان، بابا و غزاله، رفتند طرف درخت‌های کاج. به من هم گفتند بروم پیش‌شان. بند کتونی‌ام شل شده بود. نشستم محکمش کنم که زیر صندلی چشمم به یک تراول پنجاه تومانی افتاد. چند نفر رد شدند حواس‌شان نبود. تا رفتند سریع پول را برداشتم و گذاشتم توی جیبم.

چه خوب شد! بهرام با گوشی من به مامانش زنگ زد و گفت با من توی شهربازی می‌چرخد. پرسیدم: «چه‌قدر پول داری پسر؟»

گوشی را پس داد. گفت: «حدود پانزده تومن.» گفتم: «خوب شد. من یه مقداری دارم. بزن بریم...»

اول، دوتا بلیت سفینه خریدیم. به بهرام گفتم: «مهمون من به شرط این‌که حسابی بترکونی و داد بزنی!»

گفت: «سامان‌جان جوری بترکونم که حظ کنی پسر!»

سفینه حرکت کرد. بهرام و من از خجالت تمام سرنشینان سفینه درآمدیم. وقتی پیاده شدیم، مأمور کنترل سفینه به ما دوتا اشاره کرد. پرسیدم: «چی شده؟»

گفت: «خسته نباشید! خدا کنه تارای صوتی‌تون سالم مونده باشه!» حسابی کیف کردیم.

بهرام دو تا نوشابه‌ی تگری خرید. جیگرم حال اومد و خنک شد. انرژی گرفتم. با پول خودم حدوداً 58 تومن داشتم.

بهرام گفت: «سامان دیشب پسرخاله‌م آمد غرفه‌ی این استکانا. بریم ببینیم چه خبره؟»

غرفه‌، کنار فست‌فودی‌ها بود. باید با یک ضربه توپ، استکان‌هایی را که روی هم چیده شده بود، می‌زدن. اگر همه‌ی استکان‌ها با هم می‌شکست یک توپ فوتبال، یک جفت دست‌کش بوکس یا... هدیه می‌گرفتی.

کف غرفه پر از استکان شکسته بود. کنار غرفه ماندیم. هیچ کس نمی‌توانست تمام استکان‌ها را با توپ پایین بریزد. یک پسری آمد و دوبار با توپ به استکان‌ها زد؛ ولی دو ردیف آخر، اصلاً نریخت. پسر شروع به داد و بیداد کردن و به غرفه‌دارها گفت که استکان‌ها را چسبانده‌اند و تقلب می‌کنند. درگیری شد. غرفه‌دار با پسر یقه به یقه شد. شلوغ شد. عجب بساطی بود. حال کردیم. مأمور انتظامی شهربازی آمد. گفتم: «بهرام‌جان! بریم چیزی بخوریم.» دو تا همبرگر سفارش دادیم. به گوشی‌ام نگاه کردم. بابا چند بار زنگ زده بود. حتماً می‌خواستند شام بخورند. چند گاز حسابی به همبرگرم زدم. به موبایل بابا زنگ زدم. الکی هی داد زدم: «صداتو ندارم بابا! بله چی می‌گید شما؟» بعد قطع کردم. خوب شد. حالا فکر می‌کردند صدا نمی‌رسه!

- خب بهرام‌جان! حالا نوبتی هم باشه نوبت سالتوی وحشیه!

بهرام گفت: «ببین بی‌خود نرو طرف اون! دوام نمی‌یاری پسر!»

گفتم: «شرط ببندیم؟»

 پرسید: «ببند! سر چی؟»

- سر یه پیتزای بزرگ! پپرونی!

دوروبر سالتوی وحشی، پر از جمعیت بود و چهار نفر روی صندلی نشسته بودند. صندلی سالتو مثل آدم‌های فضایی آن‌ها را به همه طرف می‌چرخاند. مردم هم آن‌ها را تشویق می‌کردند و داد می‌زدند. بهرام نخواست بیاید. برای خودم بلیت گرفتم. بهرام گفت: «پشیمون می‌شی!»

گفتم: «برای خریدن پیتزا آماده باش!»

 پول‌هایم را شمردم. بیست تومنی داشتم. چند نفری مانده بودند. دلم می‌خواست زودتر سوار شوم. نوبت‌مان شد. من وسط نشستم. این‌طور بهتر بود. سالتو حرکت کرد. حس می‌کردم تمام محتویات شکم و دل و روده‌ام، بین زمین و آسمان در حال حرکت‌اند. یکهو دلم می‌ریخت... حس عالی بود... صدای دست و سوت مردم بالا رفت. کم‌کم حالم به هم می‌خورد. چشمم سیاهی می‌رفت. دیگر صدای کسی را نمی‌شنیدم. حالم بهتر شد. سرعت سالتو کم شد. پیاده شدم. تعادل خودم را حفظ کردم. کاش موبایلم را داده بودم و بهرام عکس گرفته بود!

برنده شده بودم. بهرام را پیدا کردم. زد به شانه‌ام.

 ***

 - حالا من پول ندارم بریم پیتزا بخوریم.

- چی؟

گفتم: «پس غلط کردی شرط بستی! در ضمن بخوریم نه! من بخورم بهرام‌جان!»

موبایلم را از جیبم درآوردم. بابا هفت بار زنگ زده بود. پنج تا اس داده بود. نوشته بود: «مگه دستم بهت نرسه!»

دلم دوباره ریخت پایین. بیچاره شدم. به موبایلش زنگ زدم. جلو در شهربازی منتظرم بودند. بهرام زنگ زد به مامانش. آن‌ها را پیدا کرد و رفت. می‌ترسیدم برم طرف در. بابا حتماً عصبانی بود.

امشبم کوفتم شد. زهرمارم شد. نزدیک درِ شهربازی، روی صندلی نشسته بودند. غزاله تا چشمش به من افتاد زد زیر گریه. مامان نگاهم کرد و گفت: «دستت درد نکنه، کار درستی کردی؟ چه‌قدر بهت زنگ زدیم؟»

بابا فقط نگاهم کرد. کاش چند تا فحش درست و حسابی می‌داد. به مامان و غزاله گفت: «بلند شید.»

غزاله همان‌طور گریه می‌کرد. از شهربازی رفتیم بیرون. کنار خیابان ماندیم. ماشین گیر نمی‌آمد. هر کدام هم که می‌ماندند سر قیمت توافق نمی‌شد. می‌ترسیدم بگویم مهمان من باشید. حتماً می‌پرسیدند از کجا پول آورده‌ام... خوب جواب می‌دادم پس‌اندازم بود.

بالأخره یکی ایستاد و سوار شدیم. غزاله هنوز هق هق می‌کرد. بابا غزاله را جلو روی پای خودش نشانده بود. راننده پرسید: «چی شده خانم‌کوچولو! چرا گریه می‌کنی؟»

می‌ترسیدم به صورت مامان یا بابا نگاه کنم. فقط از پنجره بیرون را تماشا می‌کردم. بابا گفت: «هیچی امشب آمدیم این‌جا، جناب پول ما گم شد. نمی‌دونم چه‌طور شد؟ متأسفانه تمام پول‌مان بود که همراه داشتیم. این طفلی سوار چیزی نشد، فقط پول برگشت به خونه داشتیم. به‌ خاطر همین خیلی گریه کرد.»

انگار دوباره سوار سالتو شده باشم، دل و روده‌ام پیچ خورد. نکنه پول بابا را من برداشته بودم! راننده یک آب‌نبات از توی داشبورد برداشت داد دست غزاله.

- حالا چه‌قدری می‌شد که گم کردید؟

بابا جواب داد حدود پنجاه یا شصت تومن! پولی نیست؛ ولی خوب...

دلم سوخت برای غزاله. یاد سفینه، سالتو، چرخ و فلک، ساندویچ و نوشابه تگرگی، سینما پنج‌بُعدی و... افتادم.

غزاله طفلی چه‌قدر خوش‌حال بود. از ماشین که پیاده شدیم دستش را گرفتم. هنوز هم پول داشتم. شاید چیزی برایش می‌خریدم.

پول بابا پیدا شد. همان پنجاه تومن بود روی پله‌های حیاط افتاده بود. بابا به غزاله قول داد فردا شب دوباره بریم شهربازی. خودش نمی‌دانست چه‌طور پولش افتاده بود آن‌جا؟ این تراولی که من خرج کردم از کجا اومده بود؟ مال کی بود؟

 

CAPTCHA Image