قصه‌های جنگ‌جوی فراری

نویسنده


نه... ابرها نمی‌باریدند...

می‌دانید چه بود؟ بارانِ خاک و غبار بود. اسب‌های سپاه کوفه داشتند در بیابان کربلا، به این‌سو و آن‌سو می‌تاختند. غبارها تمام نمی‌شد. آفتاب داغ با شدت تمام می‌تابید . من به میانه‌ی میدان رسیدم؛ درست کنار خیمه‌ای باشکوه که برای شمر بود. غلام‌های1 شمر خیمه‌ی او را تازه برافراشته بودند. زمین کربلا بوی جنگ گرفته بود. از شهر کوفه، آن‌قدر نیروی جنگی به کربلا آمده بود که نمی‌شد آن‌ها را شمرد. از این سمت بیابان تا آن‌سویش، سواره و پیاده، به‌صف شده بود.

اسم فرمانده‌ی اصلی و بزرگ ما «عمرسعد» بود. شمر هم فرماندهی سمت چپ میدان را بر عهده داشت. پیش از آمدن به کربلا، عمرسعد گفته بود: «ما باید هر چه زودتر به کربلا برویم و کار حسین، پسر علی را تمام کنیم.»

من که زمانی یارِ حضرت علی A بودم، از حرف او تعجب کردم. بعد بزرگ‌ترهای ما لب به سؤال باز کردند.

یکی پرسید: «چرا...؟ مگر حسین چه کرده؟!»

عمرسعد با چشم‌هایی که مثل زغالِ سرخ‌شده بود، به او نگاه کرد و گفت: «به خاطر این‌که از خلیفه‌ی بزرگ ما، یزید اطاعت نکرده؛ به همین خاطر باید مجازات شود.»

من تعجب کردم. خوب می‌دانستم که حسین نوه‌ی دوست‌داشتنی پیامبر خداست. او مثل پدرش، حضرت علی A با مردم مهربان است و حرف حق می‌زند. فوری جلو رفتم و پرسیدم: «مگر خلیفه‌ی ما چه گفته که حسین از حرف او اطاعت نکرده؟!»

عمرسعد افسار اسبش را به یک برده‌ی سیاه داد. بعد جلوی من آمد. بازویم را گرفت، فشار داد و گفت: «مرد پهلوان! حالت چه‌طور است؟»

خندیدم و گفتم: «خوبم فرمانده!»

عمرسعد گفت: «من تو را می‌شناسم. اسمت هَرثَمه است؛ هرثمه پسر سلیم؛ درست است؟»

گفتم: «بله فرمانده! درست است.»

عمرسعد گفت: «خوش‌حالم که مردی شجاع از یاران علی را همراه سپاه کوفه می‌بینم که می‌خواهد با حسین، پسر او که به راه باطل رفته بجنگند. درود بر تو!»

من حرفی نزدم. عمرسعد رو به بزرگان کرد و داد زد: «نگاه کنید، حتی مردان شجاع هم با ما همراه شده‌اند. این‌ها می‌دانند که یزید،2 پسر معاویه، خلیفه‌ی خدا و جانشین پیامبر F است؛ اما حسین به خاطر دنیا با او بیعت نمی‌کند و به راه باطل می‌رود!»

خواستم بگویم این چه حرفی است که می‌زنی فرمانده! همه‌ی ما می‌دانیم که حسین اهلِ دنیا نیست، زندگی‌اش ساده است، خوش‌اخلاق و باادب است، مؤمن‌تر از او هیچ‌کس نیست؛ اما... من به خاطر ترس به سپاه یزید آمده‌ام. می‌ترسم کوفیان به همسر عزیز و بچه‌های دوست‌داشتنی‌ام که الآن در کوفه هستند، حمله کنند. مال و اموالم را بدزدند و خانه‌ام را آتش بزنند. من می‌خواهم در راحتی و آسایش زندگی کنم!

اما او نگذاشت. فوری یک کیسه‌ی کوچک پر از پول را زیر شال کمرم گذاشت و آهسته گفت: «این ‌یک کیسه‌ی طلا باشد، تا کیسه‌های بعدی را بعد از جنگ به تو تقدیم می‌کنم.»

تعجب کردم. او دوباره داد زد: «اما جواب این پهلوان شجاع این است. حسین می‌خواهد خودش خلیفه شود و این‌همه کاخ، ثروت و پول را به‌تنهایی برای خودش بردارد؛ اما ما نمی‌گذاریم!»

از دست عمرسعد عصبانی شدم. او داشت دروغ می‌گفت؛ اما هیچ‌کس به او اعتراض نمی‌کرد. سربازان کوفی به خاطر سکه‌های طلایی که از طرف ابن‌زیاد3- فرماندار کوفه - به آن‌ها رسیده بود، دست از یاری امام حسین A برداشته بودند. حالا هم به خاطر ثروت و مال دنیا سرباز یزید شده بودند.

عمرسعد سوار اسبش شد. آهسته به کناری رفتم. کیسه‌ی زیر شال کمرم را برداشتم و درِ آن را بازکردم. پر از سکه‌های سرخ طلا بود. او قول داده بود کیسه‌های دیگری هم به من ببخشد. وای...!

خوش‌حال شدم. با آن سکه‌ها می‌شد در کوفه یک‌ خانه و باغ بزرگ با چند تا غلام زن و مرد خرید. از آن به بعد من یکی از جنگ‌جویان یزید شدم.

نمی‌دانم سپاهیان کوفه چند هزار نفر بودند. به گمانم می‌گفتند سی یا سی‌وپنج هزار نفر می‌شدند. سرانجام همراه آن‌ها به بیابانی رسیدیم که به آن کربلا می‌گفتند.

حالا در کربلا بودیم. جنگ هنوز شروع نشده بود. آخر تابستان بود و زمین به خاطر گرما، برای‌مان مثل جهنم شده بود. آن‌سوی بیابان، درست روبه‌روی سپاه بزرگ ما، تعدادی خیمه بود. خیمه‌ها را یکی‌یکی شمردم. زیاد نبودند. تقریباً تعدادشان 62 تا می‌شد. آن خیمه‌ها برای امام حسین A و یارانش بود.

 آن‌ها کم بودند؛ کم‌تر از صد نفر. چشمم به زن‌ها و بچه‌هایی افتاد که بیرون خیمه‌ها ایستاده بودند و به ما نگاه می‌کردند. یادم آمد که ما به جنگ حسین A و خاندان پیامبر خدا F آمده‌ایم؛ خاندانی که در میان‌شان عباس، زینب، زین‌العابدین، ام‌کلثوم و علی‌اکبر D دیده می‌شدند.

به خودم گفتم: «کاش به این‌جا نمی‌آمدم! کاش زودتر از این، خانواده‌ام را برمی‌داشتم و به مدینه می‌رفتم!»

ناگهان گروهی اسب‌سوار که جیغ‌وداد می‌زدند، از کنار ما رد شدند. آن‌ها خوش‌حال بودند؛ چون قرار بود به‌زودی با سپاه کوچک اهل‌بیت پیامبر بجنگند. اسبی به طرفم آمد و بادِ آن، مرا لرزاند. فوری به عقب پریدم. نگاهم به یک درخت تنها افتاد. درخت سِدر بود. یادم آمد در زمان حضرت علی A یک بار همراه او و سپاهش، گذرمان به این بیابان افتاده بود و من زیر سایه‌ی این درخت، به اسبم آب ‌داده بودم.

آن زمان حسن و حسین C جوان بودند؛ دو جوان شجاع که همراه پدر به جنگ با معاویه و سپاهش آمده بودند. من هم سرباز حضرت علی A بودم و به او علاقه‌ی زیادی داشتم. آن روز ما پشت سرِ حضرت علی A نماز صبح خواندیم. بعد از نماز، امام مُشتی از خاک کربلا را برداشت و بو کرد. بعد جلوی چشم‌های پر از تعجب ما آن را بوسید و گفت: «خوش به حال تو ای خاک پاک! از روی تو گروهی برمی‌خیزند و به بهشت می‌روند.»

آن سال وقتی ما از کربلا به کوفه برگشتیم، من ماجرا را به همسرم «جردا» گفتم.

او گفت: «علی A مرد راست‌گویی است. صبر کن تا منظورش را با چشم‌های خودت ببینی!»

حالا بعد از آن همه‌ سال، در کربلا مقابل آن درخت سِدر بودم. داشتم گیج می‌شدم. آخر من چرا به جنگ پسر حضرت علی A آمده بودم؟

دستم می‌لرزید. پاهایم سُست شده بود. با خود فکر کردم، سوار بر اسب سمت سپاه کوچک امام حسین A بروم؛ اما یاد خانواده‌ام افتادم.

ناگهان صدایی در گوشم پیچید:

- ای مرد! به خیمه‌های غریبانه‌ی امام حسین A نگاه کن. آن‌ها در سختی هستند... به کمک‌شان بشتاب!

به خود گفتم: «نه... اگر به سمت آن‌ها بروم، کشته می‌شوم. من می‌خواهم زنده بمانم. باید بروم و به حسین بگویم تو را دوست دارم؛ اما نمی‌خواهم در کربلا بمانم. من می‌خواهم به کوفه برگردم...»

فوری به گردن اسبم زدم. اسب به سرعت باد به سمت خیمه‌های امام حسین A رفت. همراهانم داد زدند: «آهای هرثمه! داری به کجا می‌روی؟ اگر عمرسعد بفهمد، تو را می‌کشد.»

به خیمه‌های امام حسین A رسیدم. چند مرد جنگ‌جو به طرفم آمدند. اسبم ایستاد. یکی پرسید: «ای مرد در این‌جا چه می‌خواهی؟»

گفتم: «با امام حسین A کار دارم!»

از اسب پایین آمدم. آن‌ها مرا به خیمه‌ی امام حسین A بردند. امام با مهربانی سلام کرد و حالم را پرسید. من ماجرای آن روز را که همراه پدرش به کربلا آمده بودیم، تعریف کردم. او گفت: «حالا با ما هستی یا سپاه یزید؟»

گفتم: «نه با شما، نه با سپاه یزید. بچه‌های من در کوفه غریب و تنها هستند. می‌ترسم ابن‌زیاد آن‌ها را از بین ببرد. می‌خواهم به خانه‌ام برگردم.»

امام حسین A که از حرفم ناراحت شده بود، گفت: «برو... اما به جایی برو که وقتی ما فریاد زدیم و کمک خواستیم، صدای‌مان را نشنوی؛ چون اگر کسی فریاد ما را بشنود و کمک‌مان نکند، خداوند او را با صورت به جهنّم خواهد انداخت.»

من به‌سرعت از کربلا فرار کردم. حالا من یک فراری‌ام. یک فراری ترسو که پسر پیامبر خدا را تنها گذاشته است.

منبع: سنگری، محمود؛ کربلا، انتشارات قدیانی.

پی‌نوشت:

1. مردی که خدمت‌کار و برده‌ی ارباب است.

2. یزید پسر معاویه بود. او با ظلم و زور خلیفه شده بود؛ به همین خاطر می‌خواست امام حسین A کار او را تأیید و از او اطاعت کند؛ اما آن حضرت زیر بار زور نرفت و تسلیم نشد.

3. ابن‌زیاد از طرف یزید فرماندار شهر کوفه بود. او سپاه کوفه را به فرماندهی عمرسعد به کربلا فرستاد تا با امام حسین A بجنگد.


 

CAPTCHA Image