یادداشت آزاد/ من یک دخترم

نویسنده


پیدایت نیست... شاید هم برعکس! شاید هم هیچ‌کس پیدا نیست. در افق «نیستی» در عین «هستی» محو شده‌ایم شاید...

تصور کن بی‌هوا کسی یک بغل یاسمن بریزد رویت. وقتی با بچه‌ها بازی می‌کنم همچین حسی دارم. می‌خواهم بچه بمانم؛ گِل بازی کنم؛ از ته دل بخندم؛ برای لواشک جیغ بکشم؛ آسیاب نور بچرخانم و بنشینم به تماشای نور سپید حاصل و بایستم به چرخاندن هفت رنگ. بسازم و خراب کنم و باکم نباشد. دل و جگر اسباب‌بازی‌هایم را یک در میان در بیاورم و تشریح‌شان کنم. من، هیچ دختر بچه‌ای را ندیدم که جلو پسرها وا بدهد! کاش بگذارند بچه بمانم و خانمی کنم؛ که داد بزنم: دخترا با دخترا؛ پسرا با پسرا. که کارهای قشنگ دخترانه کنم و ظرافت بی‌نظیرم را به فریادهای مسخره‌ی فمینیستی نفروشم. که داد بزنم بر سر کسی که ظلم کرده. که ناگهان اشک بریزم! که «پیامبر» نگاهم کند. که عشقم این باشد زودتر سلام کنم. که ظرفیتم تکیه بزند به بی‌نهایت و غمم نباشد از بزرگ شدن روح؛ که باور کنم زندگی را؛ که باور نکنم نابودی را؛ که ایمان بیاورم به مرگ... کاش بگذارند دختربچه بمانم!

فقط یک دختربچه، نزدیک شب‌های قدر، آسمان وبلاگش را ستاره‌باران می‌کند. نجوم، هم‌خانواده‌ی من است... می‌دانی که! من نجوم را به اندازه‌ی تو دوست ندارم؛ ولی دوستش دارم. آن‌قدر که ستاره را بفهمم. از معدود علومی است که تحقیقات آکادمیک‌اش هم به طرز شگفت‌آوری رمانتیک است. یا این طور بگویم: تحقیقات آکادمیک‌اش هم بیحس نیست به نگاه من. خیلی‌ها علوم را این گونه می‌بینند. یارب بک عرفتک... و زمین و زمان را آیت‌الله می‌بینند. نگاه به چهره‌ی عالم هم، می‌دانی که، ثواب دارد. آن خیلی‌ها از هر نگاه‌شان، یک آسمان فرشته می‌بارد و ثواب نگاه را جمع می‌کند. هوس کردم یک روز، یک دل سیر چشم بدوزم به نگاهت. هوس کردم ببینم نگاه‌های فرشته‌باران چگونه‌اند. هوس کرده‌ام ببینمت... ببینم آدمی که ستاره‌های شب‌های قدر را فهم می‌کند، چگونه است. دیروز برادرم می‌گفت شاید بشود از نظر فیزیکی هم بررسی کرد و چندین باره کشف کرد که شب‌های قدر برترند از هزار ماه. با ستاره‌هایی که تو در «خمیازه‌های همیشه‌ات» صدای‌شان کرده‌ای، می‌شود راه را پیدا کرد. خوش‌حالم که دوستت دارم. به گمانم خیلی سخت می‌گذشت اگر نمی‌توانستم دوستت بدارم و می‌دیدم که چه‌قدر دوست‌داشتنی هستی و چه‌قدر دخترانه زندگی می‌کنی؛ بی‌شک از صمیم قلب، حسرت می‌کشیدم. دوست‌داشتن، خودش یک مهارت وصف‌نشدنی است. هنر متعالی است. نداشتن این هنر، گاهی آدم را از وادی انسانیت می‌اندازد پایین. حتی جوری که به سختی می‌توانی خودت را پیدا کنی...

«سو و شون» تمام شد و کامل نشد. دلم هنوز هم یک عدد «زری» می‌خواهد که بنشینم و همه‌ی دغدغه‌هایش را جاری کنم توی رگ‌هایم. یک قصه‌ی ناب زنانه برایم بگوید. در سو و شون «زری» قرار نیست در کارهای مردانه رقابت کند با «یوسفش»و قرار است زن باشد و هم‌زمان قهرمان داستان باشد. قرار است به رخ بکشد صبر نرم کشدارش را؛ دیوار طاقتش را، نگاه ظریفش را. قرار است «خسرواش» مرد بار بیاید و مینا و مرجانش دخترانگی کنند. قرار است هر کس نقش خودش را خوب بازی کند. سیمین دانشور هم، نقشش را قشنگ بازی کرده. سیمین دانشور، قرار نیست و نبوده که جلال آل‌احمد باشد. این را خوب فهم کرده و یک رمان نجیب زنانه نوشته است. روایت قوی و استوار زنانه‌ای که «سو و شون» را تبدیل کرده به یک «اثر» و یک «اثر» خوب یا خیلی خوب و البته که در مرام نویسندگی ما، «زری» هنوز مانده تا «زهرا» بشود. اما «زری» را هزاران بار و بل میلیون‌ها بار ترجیح می‌دهم به عروسک‌های دست‌ساخته‌ی بعضی نویسندگان خود روشن‌فکرپندار. که «زری» هیچ‌گاه نخواست یوسف باشد؛ گرچه شاید می‌توانست! هیچ‌گاه نخواست با یوسف بجنگد؛ گرچه عقایدش و نگاهش و سلیقه‌اش متفاوت بود با او؛ «زری» می‌خواست با یوسفش «زندگی» کند. برخی «زری‌های» روزگار ما زندگی را با جنگ، با کار مردانه، با آزار دادن خود، با خیلی چیزهای دیگر اشتباه گرفته‌اند.

دیروزها کسی مرا گفت که انگار بیش‌تر پسرم تا دختر. یاسمن... نگرانم. نکند درست بگوید و راست بگوید و من میان همه‌ی دغدغه‌های سیاسی و اجتماعی و فرهنگی‌ام، دخترانگی‌ام را گم کرده باشم؟ نکند نگاهم به زندگی، مردانه شده باشد؟ نکند احساس دخترانه‌ام زیر تمام مقاله‌هایی که می‌خوانم و باید بخوانم، پشت دیوار کتاب‌های فلسفه و اعتقاد، جا مانده باشد؟ «سیمین دانشور» سو و شون را نوشت تا قهرمان ایرانی را به تصویر بکشد. شرم نکرد از خصیصه‌های قهرمان ایرانی. به لحن نرم و قاطعی ستود این خصایص را. من از سیمین‌هایی که آخرشان دانشور دارند، خوشم می‌آید؛ به خاطر همین خصایص زیبا. «زری»، صداقت عمیق دخترانه‌اش را به رخ می‌کشد با نگرانی‌هایش. می‌داند قرار است گُل خانه‌اش باشد. تا آخر هم «گُل» باقی می‌ماند. گُل‌هایی که در مرام مایند، گرچه زود می‌رنجند، اما صبر دارند. این روزها هوس یک رمان دخترانه داشتم. رمانی که در آن مجبور نباشم مردانه بیندیشم. دوست‌تر می‌داشتم که احساسات دخترانه‌ام در واژه‌های یک کتاب خوب، جریان یابد؛ جریانی درست و زیبا. گرچه واقعیت زنی «عزت‌الدوله» نام، غصه‌دارم می‌کرد و می‌کند. آدمی که مذهب را قاطی بازی‌های کثیف و مسخره‌ی خود کرده است؛ ولی «عزت‌الدوله» همه‌ی واقعیت نیست. زری و یوسف اگر مسلمان‌تر می‌نمودند یا بودند، هیچ ضربه‌ای به فکر روشن‌شان وارد نمی‌شد. همین جاست که البته این رمان، لنگ می‌زند. چرا «زری» و «یوسف» این‌گونه می‌اندیشند؟ این سؤالی است که خواننده به حق می‌پرسد و دلیل درستی برایش پیدا نمی‌کند. منبع فکری «زری» کجاست؟ آیا خانواده‌اش؟ آیا همسرش؟ آیا کتاب‌هایی که خوانده؟ بگذریم... خود «زری» را می‌گفتم. احساسات دست‌نخورده و افکار پاک «زری» شبیه دخترهاست بیش‌تر تا «زن‌ها». زری به شدت نوجوان است و شاید به همین خاطر دوست‌داشتنی؛ حتی دوست‌داشتنی‌تر از «یوسف»... شاید سر همین است که این‌قدر دلم می‌خواهد دختربچه بمانم. نه برای آن که کسانی دوستم بدارند؛ بلکه برای آن که دوست‌داشتنی باشم. چیزی شبیه آن چه تو هستی... این قصه سر دراز دارد... سر درازی که من مرد کامل کردنش نیستم. من یک دخترم!

 

CAPTCHA Image