گزارش/ تمام آرزوهای من برای مادرم است


نسرین نوش ‌امینی

گفت‌وگو با سینا محمدی‌فر بازیگر نوجوان

سینا محمدی‌فر دوازده سال بیش‌تر ندارد و کلاس ششم ابتدایی است. بسیار مؤدب و مهربان است و چهره‌ی دل‌نشین و زیبایی دارد. او با خوش‌رویی پذیرای ما می‌شود. سینا از هفت سالگی به بازی‌گری مشغول شده و بازی‌گری در این فیلم و سریال‌ها را در کارنامه‌ی خود دارد:

فیلم تلویزیونی یک روز خوب، به کارگردانی مصطفی خانلقی

سریال تجربه‌های آقای خوش‌بخت، به کارگردانی داریوش ربیعی

سریال‌ یادآوری، به کارگردانی حجت قاسم‌زاده

فیلم سینمایی حضور، به کارگردانی قاسم جعفری

سریال آوای باران، به کارگردانی حسین سهیلی‌زاده

 

سیناجان قبل از این‌که در فیلم‌ها و سریال‌ها  بازی کنی، در زمینه‌ی بازی‌گری آموزشی دیده بودی؟

نه، آموزشی ندیده بودم.

پس چه شد که وارد دنیای بازی‌گری شدی؟

من به کلاس شنا می‌رفتم. ‌یک آقایی آن‌جا بود که چند بار من را دیده بود. با مادرم صحبت کرد و گفت که من پسر شما را می‌شناسم. استعداد بازی‌گری دارد. او را برای تست بیاورید. من تست دادم. بعد از پنج - شش ماه شروع کردم به کار کردن. من از هفت سالگی بازی می‌کنم. اوایل فقط تیزرهای تبلیغاتی بازی می‌کردم. در رادیو هم دوبله‌های رادیویی زیاد کار کردم. از هفت سالگی جلوی دوربین حاضر شدم.

از میان فیلم‌هایی که تا به حال بازی کرده‌ای، کدام را بیش‌تر دوست داری و به نظرت مهم‌ترین کار توست؟

از نظر خودم، سریال ‌یادآوری که از شبکه‌ی آی‌فیلم پخش شد، بهترین و مهم‌ترین فیلمی است که بازی کرده‌ام. در این سریال من نقش پسری را داشتم که از خانواده‌ی مرفهی بود، پدر پولداری داشت و این پسر به بیماری دیابت مبتلا بود و بعد به کمای دیابتی رفت.

از روزی که برای تست دادن رفته بودی، برای‌مان بگو.

آن روز پسربچه‌های زیادی برای تست دادن آمده بودند. آقای کارگردان از من خواست که ابتدا ادای‌ یک پسربچه‌ی گدا را دربیاورم. بعد هم از من تست گریه کردن گرفتند. من این‌ها را به خوبی اجرا کردم و انتخاب شدم.

به من گفتند که در این فیلم تو نقش‌ یک پسربچه‌ی بیمار را بازی می‌کنی. کمی حالم گرفته شد. دوست نداشتم که نقش کسی را که بیمار و بی‌حال است، بازی کنم، ولی بعد که فیلم‌برداری شروع شد، خوشم آمد. از کار کردن لذت می‌بردم و راضی بودم.

چرا از میان آن همه پسربچه‌ای که برای تست دادن آمده بودند، تو را انتخاب کردند؟

در درجه‌ی اول چهره برای آن‌ها  خیلی مهم بود؛ چون نقش، نقش‌ یک پسربچه‌ی پول‌دار بود، اعتقاد داشتند که چهره‌ی من برای این کار مناسب‌تر است. علاوه بر آن تست که گرفتند، آقای کارگردان بازی من را خیلی پسندید. به مادرم گفت پسر شما استعداد عجیبی دارد و خیلی هم باهوش است؛ چون دو صفحه دیالوگ به من دادند، من آن دو صفحه را در عرض نیم ساعت حفظ کردم و بدون تپق جلوی دوربین اجرا کردم. آقای کارگردان عقیده داشت که بازی من خیلی طبیعی است. بعد تصمیم گرفتند که دیالوگ‌های بیش‌تری برای من در نظر بگیرند.

از روز اولی بگو که فیلم‌برداری شروع شد و تو برای بازی رفتی.

اولین روزی که رفتم سر کار، من به غیر از کارگردان کسی را نمی‌شناختم. با موضوع فیلم هم آشنایی نداشتم. آن‌ها داستان فیلم را به طور شفاهی برای من گفتند. کم کم با همه‌ی عوامل فیلم دوست شدم و رابطه‌ی ما رابطه‌ی صمیمانه‌ای شد و گاهی با هم بازی هم می‌کردیم. پنج - شش ماه سر آن کار بودم و وقتی کار تمام شد، احساس دل‌تنگی می‌کردم. روزی که کار تمام شد، برای من خیلی غم‌انگیز بود.

اولین سکانسی را که بازی کردی به‌ یاد داری؟ چه احساسی داشتی؟

بله، اولین بار سکانسی را بازی کردم که در خانه‌ی شخصی به نام فرهمند بودم، من را دزدیده بودند و داشتند به من آمپول انسولین می‌زدند. احساس نگرانی می‌کردم. با خودم می‌گفتم نکند بد بازی کنم و کس دیگری را به جای من بیاورند، ولی تا آخر این نقش، مال خودم بود و نگرانی من بی‌مورد بود.

تو در این فیلم با بازی‌گرهای بزرگ‌تر از خودت، هم‌بازی بودی، در مقابل آن‌ها  چه احساسی داشتی؟

احساس بزرگی می‌کردم؛ چون با کسانی که سن و سال‌شان از من بیش‌تر بود، همکار شده بودم.

برخورد بازی‌گرها با تو چه‌طور بود؟

خیلی خوب، برخورد آن‌ها  صمیمی و دوستانه بود. اگر سر کار به غذایم اهمیتی نمی‌دادم و غذا نمی‌خوردم، آن‌ها با شوخی و خنده من را وادار به غذا خوردن می‌کردند و خیلی به فکر من بودند.

کارگردان چه‌طور؟ به تو سخت‌گیری نمی‌کرد؟ تو را دعوا نکرد؟

نه، نه، اصلاً. خیلی با من مهربان بود. فقط‌ یک بار که باید ‌یک سکانسی را که در بیمارستان می‌گذشت می‌گرفتیم، آقای کارگردان با من خیلی بدرفتاری کرد. چند بار سرم داد کشید. من ناراحت و دلخور بودم. آخر کار به من گفت سینا از دست من ناراحت نباش. من عمداً با تو بدرفتاری کردم که تو سر این سکانس ناراحت باشی. من فهمیدم که ایشان مجبور بوده این کار را بکند و دیگر دلخور نبودم. ایشان خیلی من را تشویق می‌کرد و با هر بار تشویق ایشان، من انرژی بیش‌تری می‌گرفتم.

چه خاطره‌ی خوبی از روزهایی که بازی می‌کردی، داری؟

آقای امیر آقایی در این فیلم نقش کسی را بازی می‌کرد که من را دزدیده بود و می‌خواست که از خانواده‌ی من اخاذی کند. قرار بود که آقای امیر آقایی به من سیلی بزند؛ اما این سیلی زدن نمایشی باشد و فقط دستش را از صورت من رد کند. چند بار این سکانس را گرفتیم و خوب درنیامد. تا این‌که آقای امیر آقایی ‌یک‌دفعه‌ای و بی‌هوا به من سیلی زد و بالأخره این بار، سکانس، طبیعی از کار درآمد. من هم بی‌کار ننشستم و تلافی کردم. (می‌خندد) قرار بود در سکانسی وقتی ایشان جلوی دهان من را گرفته، من ‌یک گاز الکی از دستش بگیرم و فرار کنم، ولی من نامردی نکردم و به تلافی آن سیلی  یک گاز محکم از دستش گرفتم. (می‌خندد)

سکانس‌هایی هم بود که باید به من کپسول اکسیژن وصل می‌کردند، اکسیژن می‌رفت توی ریه‌های من و من از درون خنک می‌شدم. خیلی کیف می‌داد. دیگران می‌خندیدند و می‌گفتند انگار خیلی بهت خوش می‌گذرد. (می‌خندد)

خاطره‌ی تلخ هم داری؟ ‌یا این‌که مثلاً اتفاق بدی برایت افتاده باشد؟

خاطره‌ی تلخ که نه؛ اما از آن‌جا که در این فیلم من نقش پسری را داشتم که در کمای دیابتی بود، باید لب‌هایم را شبیه کسی که در کماست، سفید و خشک می‌کردند. ‌یک ماده‌ای بود که آن را روی لب من می‌زدند. آن ماده خیلی لب‌های من را می‌سوزاند، لبم پوسته پوسته شده بود و این کار هر روز تکرار می‌شد. ‌یکی - دو روز که آن سکانس‌ها را گرفتیم و تمام شد، برای من پماد آوردند و کم کم لبم بهبود پیدا کرد.

هم‌کلاسی‌هایت وقتی دیدند که تو در ‌یک فیلم بازی کرده‌ای، چه عکس‌العملی در مقابل تو داشتند؟

قبل از این‌که سریال پخش شود، کسی از هم‌کلاسی‌هایم خبر نداشت که من بازی‌گری می‌کنم. ‌یکی از هم‌مدرسه‌ای‌های خوب من که بازی‌گر هم هست، محمدرضا شیرخانلو که در فیلم دهلیز بازی کرده است. بچه‌ها خیلی او را تحویل می‌گرفتند، من گفتم خب منم سینا محمدی‌فر هستم، بازی‌گر‌ یادآوری. ‌یکی از بچه‌ها  خندید و گفت خب اگر این جوری است پس من هم محمدرضا گلزار هستم و همه با هم خندیدیم. بعد که قسمت اول سریال پخش شد، بچه‌ها  فهمیدند که من شوخی نکرده بودم و خیلی تعجب کردند. از آن به بعد من را هم تحویل می‌گرفتند.

کسی هم بود که با تو حسادت کند؟

نه، بین هم‌کلاسی‌هایم نه؛ اما ‌یک روز که با مادرم رفته بودیم خرید، پشت ویترین کفش‌فروشی ایستاده بودیم که دو تا جوان آمدند کنار ما. من را شناختند. همان‌طور که کفش‌ها را نگاه می‌کردند ‌یکی‌شان به آن ‌یکی گفت: سریال ‌یادآوری را دیده‌ای؟ خیلی فیلم مزخرفی است. آن پسره امین را دیده‌ای؟ (اسم من در سریال امین بود) خیلی مزخرف بازی می‌کند. من هم با صدای بلند گفتم آره، به نظر من هم فیلم مزخرفی است. اصلاً جالب نبود. حالا ‌یا حسودی می‌کردند‌ یا این‌که می‌خواستند سر به سر من بگذارند.

در مکان‌های عمومی چهره‌ی تو شناخته شده است؟ مردم تو را می‌شناسند؟ از تو امضا هم می‌خواهند؟

بله، خیلی از مردم من را می‌شناسند و برای عکس گرفتن با من جلو می‌آیند. امضا هم می‌گیرند. ‌یک بار در راه خانه‌ی مادربزرگم بودم، ‌یک دخترخانمی آمد و گفت کف دست من را امضا کن. من با خودم گفتم امضای کف دست که پاک می‌شود. اما برایش امضا کردم.‌ یک بار هم‌ یک آقایی من را شناخت و من را برد به کارگاه‌شان. آن‌جا هر چه قبض تلفن و آب و برق داشتند، دادند که من پشتش را امضا کنم و این ماجرا برای من خیلی بامزه بود.

امضایت را خودت ساخته‌ای؟

امضایم را از روی امضای پدرم که روحش شاد، تقلید کرده‌ام؛ اما به زیبایی امضای پدرم نیست. الآن دارم تمرین می‌کنم که دقیقاً شبیه او و به زیبایی او امضا کنم. پشت دفتر مشقم پر از امضاهایی است که تمرین کرده‌ام.

بازی‌گری برایت چه جذّابیت‌هایی دارد؟

بازی‌گری باعث می‌شود که ارتباط من با آدم‌های دیگر، خیلی بیش‌تر از پیش شود. از وقتی بازی می‌کنم، اطلاعاتم درباره‌ی هر موضوعی خیلی بیش‌تر شده است. بازی‌گری باعث شده است به جاهایی سفر کنم که تا به حال آن‌جا را ندیده بودم.

از دشواری‌های کار بازی‌گری بگو.

زمان ضبط فیلم، ساعت کاری مشخص نیست. بعضی وقت‌ها دوازده ساعت حتی هفده ساعت کار می‌کردیم. شب بیدار می‌ماندیم و کار می‌کردیم تا این که سپیده می‌زد. در ‌یکی از کارها، وقتی که هوا خیلی سرد بود، مجبور بودم از میان رودخانه‌ای بگذرم که کم مانده بود آبش‌ یخ بزند.

سر فیلم چند شاخه گل سرخ، که نام آن را به‌ یک روز خوب تغییر داده‌اند، زیر تابش مستقیم خورشید، پوست صورتم سوخته بود و حتی تاول هم زد.

‌یکی دیگر به جز این‌ها، حفظ کردن دیالوگ‌ها، این‌که باید جلوی دوربین خودت نباشی، باشی و نقش‌آفرینی کنی، کار سختی است.

گریم صورتت در چه حدی بود؟ صورت گریم‌شده‌ی تو با صورت طبیعی تو چه‌قدر تفاوت دارد؟

تفاوت چندانی نداشت. به جز سکانس‌هایی که من بیمار بودم، رنگم پریده بود، زیر چشم‌هایم گود افتاده بود و لب‌هایم رنگ‌پریده و سفید بود.

ظاهر ‌یک بازی‌گر چه‌قدر مهم است؟

ظاهر بازی‌گر مهم هست؛ اما بیش‌تر از آن بازی او مهم است. مثلاً دوست همکارم محمدرضا شیرخانلو چشمان آبی ندارد؛ اما نقش‌هایش را خیلی خوب بازی می‌کند.

قبل از این‌که سر سریال‌ یادآوری حاضر شوی، در خانه تمرین می‌کردی؟

کارگردان فیلم بر این باور بود که اگر توی خانه دیالوگ‌ها را داشته باشم، سر کار ‌یک بازی دیگر را ارائه می‌دهم که شبیه بازی اصلی‌ام نیست. به همین خاطر ما فقط سر صحنه و قبل از ضبط تمرین می‌کردیم. دیالوگ‌ها  را دورخوانی و چند بار تکرار می‌کردیم تا برای‌مان روان شود.

داستان سریال ‌یادآوری چه تأثیری روی تو داشت؟

اوایل فیلم، ما همیشه در فضاهایی مثل بیمارستان و بهشت زهرا بازی می‌کردیم. در بیمارستان همیشه مریض‌های بدحال می‌دیدیم. مرگ در فیلم، خیلی پررنگ بود. آن موقع تازه مادربزرگ خودم فوت کرده بود. همه‌ی این‌ها  دست به دست هم داد و من تا حدودی روحیه‌ام را از دست داده بودم و آرام و کسل و کم‌حرف شده بودم؛ اما کم کم خانواده‌ام به من روحیه دادند و حالم بهتر شد.

آیا به دیگران هم پیشنهاد می‌کنی که بازی‌گر شوند؟

بله، اگر این کار را دوست دارند، ابتدا باید سختی‌های این کار را بسنجند و ببینند که توان تحملش را دارند‌ یا خیر.

از اطرافیان نظر چه کسی بیش‌تر برایت مهم است و تأثیر بیش‌تری روی تو دارد؟

نظرات مادرم را بیش‌تر از همه قبول دارم و بعد از او خواهرم هانیه، که ‌یک سال از من بزرگ‌تر است. علاوه بر آن، این دو نفر بیش‌تر از همه به من انگیزه می‌دهند و من را به کار تشویق می‌کنند.

در آینده دوست داری در چه رشته‌ی   دانشگاهی تحصیل کنی؟

دوست دارم ‌یا در رشته‌ی هوا و فضا تحصیل کنم ‌یا رشته‌ی ریاضی. در کنار آن بازی‌گری را هم ادامه می‌دهم.

کتاب هم مطالعه می‌کنی؟

من به کتاب‌های علمی خیلی علاقه دارم و کتاب‌هایی که در مورد حیوانات است.

ورزش هم می‌کنی؟

بسکتبال بازی می‌کنم، سوارکاری هم می‌روم و کمی هم فوتبال بازی می‌کنم.

فعالیت‌های هنری دیگر هم داری؟

در زمینه‌ی دوبله فعالیت می‌کنم در رادیو.

بازی کردن به درس تو لطمه‌ای نزد؟ معلم‌ها  به تو سخت‌گیری نمی‌کردند؟

من به دلیل این‌که قرارداد بسته بودم، مجبور شدم چهار ماه از مدرسه غیبت کنم. در این مدت از درس ریاضی عقب افتادم؛ اما زن‌دایی‌ام به کمکم آمد و من خودم را به کلاس رساندم. معلم‌ها  سخت‌گیری می‌کردند؛ اما در نهایت من نمره‌های خوبی گرفتم. معلم‌ها همیشه به من می‌گویند ما از تو بیش‌تر از دیگران توقع داریم. تو باید همه چیزت کامل و درست باشد.

در درس‌هایت معمولاً چه نمره‌هایی می‌گیری؟

نمره‌ی پایین‌تر از هجده نداشته‌ام. اما در امتحان‌های پایان دوره‌ام، همیشه بیست گرفته‌ام.

فیلم کودک و نوجوان هم می‌بینی؟

من به انیمیشن خیلی علاقه دارم. تام و جری، باب اسفنجی، هانسل و گرتل و بن تن. از دیدن فیلم‌های طنز هم همیشه لذت می‌برم. دوست دارم که فیلم همیشه به خوبی و خوشی تمام بشود.

آرزویی که همیشه در دل سینا محمدی‌فر پر می‌زند، چه آرزویی است؟

همه‌ی آرزوهای من در مورد مادرم است. سلامتی خانواده‌ام آرزوی همیشگی من است. مخصوصاً سلامتی مامانم.

 

مادر سینا کنار ما نشسته بود. با خودم فکر کردم چند تا سؤال هم از مامان سینا بپرسم تا ما را بیش‌تر با شخصیت سینا آشنا کند.

مامان سینا! سینا چه جور پسری است؟

بزرگ‌ترین خصلت سینا مهربانی اوست. سینا خیلی مهربان است. مخصوصاً نسبت به من و خواهرش. ویژگی دیگر او، مسؤولیت‌پذیری اوست. وقتی کاری را به سینا می‌سپارم، مطمئن هستم که آن کار را به درستی و تمام و کمال انجام می‌دهد، بدون کوچک‌ترین اشتباهی. سینا خیلی بیش‌تر از وظایفی که ‌یک پسر هم سن و سال او بر عهده دارد، تلاش می‌کند. من چند ماهی بیمار بودم و قادر به انجام کارهای خانه نبودم. در این مدت سینا و خواهرش هانیه تمام کارهای خانه، از رفت و روب و خرید خانه گرفته تا غذا پختن را انجام می‌دادند. همان‌قدر که من برای خانه و زندگی کار می‌کنم، سینا و خواهرش هم به همان اندازه کار می‌کنند. سینا خیلی زود بزرگ شده است و مرد خانه‌ی من است. من خدا را شکر می‌کنم که هم‌چنین فرزندان خوبی به من داده است.

از زمان‌هایی که سینا در فیلم‌ها و سریال‌ها بازی می‌کرد، خاطره‌ای ندارید؟

سینا در فیلم تلویزیونی ‌یک روز خوب، بازی می‌کرد. سر صحنه بود که من با او تماس گرفتم تا احوالش را بپرسم. دیدم به شدت گریه می‌کند. گفت مامان شهرداری آمده و وسایل‌مان را جمع کرده و برده. من گفتم تو خودت را ناراحت نکن. عوامل فیلم خودشان رسیدگی می‌کنند. گفت آخه این چیزها توی فیلم اتفاق افتاده و همان‌طور در حال گریه کردن تلفن را قطع کرد. بعدها من فهمیدم که توی آن فیلم، نقش پسری را داشته که برای خریدن هدیه‌ی تولد روز مادر، همراه با دوستانش دست به دست‌فروشی می‌زنند که شهرداری می‌آید و وسایل‌شان را می‌برد. آن زمان سینا کم‌سن و سال‌تر بود، آن‌قدر در نقش خودش غرق شده بود که باورش شده بود دیگر نمی‌تواند برای من هدیه بخرد و آن‌طور پشت گوشی گریه می‌کرد.

من همین‌جا می‌خواهم از تمام کارگردانانی که سینا با آن‌ها کار کرده، تشکر کنم. آن‌ها بودند که به سینا انگیزه می‌دادند و او را تشویق می‌کردند.

 

CAPTCHA Image